شهید شو 🌷
💔 📹 کلیپ «ترور در آسمان» به مناسبت حمله ناو آمریکایی به هواپیمای مسافربری ایران #حقوق_بشر_امریک
💔
۱۲تیرماه امریکا چهره واقعی خودش را نشان داد
امریکا بدون روتوش😏
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
شهادت به خاطر #حجاب
در سال 1360 در شاهینشهر یک راهپیمایی علیه بیحجابها راه افتاد که زینب مسئول جمعآوری بچههای مدرسه برای شرکت در راهپیمایی شد. منافقین از همان جا زیر نظرش گرفتند. دخترم همیشه غسل شهادت میکرد. قبل از شهادتش هم غسل شهادت کرده بود. در اسفند همان سال در تمیز کردن خانه برای عید نوروز به من کمک کرد و از من خواست که بگذارم روز آخر سال برای خواندن نماز مغرب و عشا به مسجد برود. آن نماز، آخرین نماز زینب 14 ساله بود. وقتی از مسجد برمیگشت، منافقان او را با چادرش خفه کردند و به شهادت رساندند. ما بعد از دو روز توانستیم پیکرش را پیدا کنیم. پیکر دخترم همراه با پیکر 160 شهید عملیات فتحالمبین که از منطقه آورده بودند، تشییع شد و در گلستان شهدای اصفهان زیر درخت کاج به خاک سپردند.
وصیتنامه
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم / موجیم که آسودگی ما عدم ماست
از شما عاشقان شهادت میخواهم که راه این شهیدان به خون خفته را ادامه دهید. هیچ گاه از پشتیبانی امام سرد نشوید. همیشه سخن ولیفقیه را به گوش جان بشنوید و به کار ببندید. چون هرکس روزی به سوی خدا باز خواهد گشت، همیشه به یاد مرگ باشید، تا کبر و غرور و دیگر گناهان شسته شود.
#شهید_زینب_کمائی
#شهید_خانم
#روز_دختر_مبارک
#دختران_سرزمینم
💕 @aah3noghte💕
1_71673550.m4a
9M
💔
دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه
چقدر شهید گفتن #حجاب_امری_ضروریه
منم باید بیام بیام تو جمع عاشقا
تا که بشم شهید
شهیده راه عفاف
یروزےم بیاد کفن بشم با این حجاب
برای اثبات عشقم بذار اینو بگم
میدم جونم ولی... این چادرم نمیدم
تقدیم به دختران #مدافع_حجاب
#پیشنهاددانلود👌
#ارسالےتون
#شھیده_ها
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#حجاب
#عفاف
#یا_زینب_ڪبرے_مدد
💕 @aah3noghte💕
#فروارد_کن_مومن😊
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_پنجم... دندان قروچه ای کرد و گفت: "پر
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_ششم...
چفیه را از روی صورتم کنار زدم و در آغوش گرفتمش و او را با مهر به خودم فشردم و گفتم : حلالم کن🤗 .....
به پشت خوابیدم زبانم مثل چوب شده بود.😖
احمد گفت : "طاقت بیار".
مرگ پیش رویم بود. گریه ی پدر و به سر زدن مادرم را حس میکردم. یعنی جنازه ام را پیدا می کنند؟ 😨
ناگهان وحشتی عظیم مرا فرا گرفت .
نکند زنده زنده خوراک گرگ ها شویم .😰😱
این فکر آنچنان وحشتناک بود که ناگهان دست احمد را گرفتم .
از نگاهم منظورم را فهمید .
گفت : "نترس بالاخره به یک جایی میرسیم".
گفتم : "کاش زودتر بمیریم".😥
لب گزید و گفت: " #بیا_توسل_کنیم".
بر سر کوبیدم و گفتم: "تـ ــوسـســسل؟؟! دیگر کارمان تمام است.😵
بریده گفت : "نا... امید... نباش ! خدا ارحم الراحمین است. #به_داد_بنده_اش_میرسد."😇
فکر کردم احمد درست فکر میکند . به هر حال از هیچی بهتر است گفتم:
"ای خدا..."😫
چشمانم را از بی حالی بستم و فکر کردم اگر صدای احمد به گوش خدا برسد و بخواهد او را نجات بدهد من هم نجات پیدا میکنم.🙃
احمد گریان گفت:
"خدایا!...
خداوندا!....
تو را به عزت رسول الله قسم که مارو از این وضع نجات بده."😖😩😫
با چنان سوزی نام حضرت رسول را میبرد که دلم به درد امد و بغضم گرفت.😢
یعنی ممکن است این استغاثه که به عرش برسد خدا فریاد رسمان باشد؟😞
بالاخره احمد هم از صدا افتاد نگاهم به افتاب بود که مثل سراب میلرزید و نور کور کننده اش را بر ما میتاباند... کاش زودتر غروب کند تا لااقل در خنکای شب بمیریم. 🙄😩
این اخرین غروب زندگیه ماست و چه زندگیه کوتاهی! فقط سیزده سال...😭😭
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_ششم... چفیه را از روی صورتم کنار زدم و
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_هفتم...
این اخرین غروب زندگیه ماست و چه زندگیه کوتاهی! فقط سیزده سال...😭😭
به نظرم رسید اگر مومن تر از این بودم اگر منتظر سن تکلیف نمی ماندم تا برای رفع تکلیف نماز بخوانم شاید خدا کمکم میکرد😔
دلم از خودم و خانوادم گرفت، مخصوصا پدرم. 😢
با آنکه به ظاهر سنی متعصبی بود، اما در تعالیم دینی ام کوتاهی میکرد...
هروقت میگفتم نمازم کامل نیست و فلان مسئله را نمیدانم ، میگفت : حالا بعد وقت داری ...😏
من که تا آن موقع به یاد خدا نبودم،😫
پس چطور توقع داشته باشم که خدا به دادم برسد؟؟؟😭😭
در دل گفتم :
"یا الله... الهی العفو ...العفو......"😭😭
ناگهان برتپه ای دوردست دو سیاهی دیدم. 😳
چشمانم را ریز کردم و دقیق شدم . نه ، این سراب نیست... سیاهی ها به سمت ما می آمدند😃
چشمانم را بستم و سعی کردم افکارم را متمرکز کنم. باز نگاه کردم ، نه.... سراااب نیست .😀 محو نشده اند.... بلکه به وضوح،دیده می شدند.
باید احمد را هم خبر میکردم .
سعی کردم دستش را بگیرم ناگهان از وحشت خشک شدم.😰
مار سیاه بزرگی از پای احمد بالا می رفت.😱🐍
تقلا کردم که خودم را جلو بکشم اما نا نداشتم .
نالیدم و دستم را بر شن ها کوفتم اما احمد حرکتی نکرد..
مار تا روی سینه اش بالا آمده بود . به زحمت نوک انگشتانش را لمس کردم . تکانی خورد و چشم هایش را باز کرد .😓
درست در این لحظه مار سرش را بالا برد آماده ی نیش زدن شد.😥
احمد ناله ای کرد و از وحشت مهبوت بر جای ماند . لحظه ای دیگر کار تمام می شد ....
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
دل جدا،
دیده جدا،
سوی تو پرواز کند
گرچه من در قفسم بال و پرم بسیار است
آرامش دلم
بےتابےمو
ببین💔
#چهارشنبهامامرضایی
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
💔
اقبال عجم بود، قدم رنجه نمودید
یک «فاطمه» هم
قسمت ایران شده باشد
✨ #ولادتحضرتمعصومه✨
مبارک💐💐
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت چهلم: #بےتوهرگز ❤️ 🌀خون و ناموس آتیش برگشت سنگین تر بود ... فقط معجزه مستقیم خدا ما
💔
قسمت چهل و دوم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀 بیا زینبت را ببر
تا بیمارستان، هزار بار مردم و زنده شدم ... چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم ...
از در اتاق که رفتم تو ... مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند😞 ...
مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد ...
چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد ... بی امان، گریه می کردن😭😭 ...
مثل مرده ها شده بودم ... بی توجه بهشون رفتم سمت زینب ...
صورتش گر گرفته بود🤒 ...
چشم هاش کاسه خون بود ...
از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد ... حتی زبانش درست کار نمی کرد ...
اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت ... دست کشیدم روی سرش ...
- زینبم ... دخترم ...
هیچ واکنشی نداشت ...
- تو رو قرآن نگام کن ... ببین مامان اومده پیشت ... زینب مامان ... تو رو قرآن 😭...
دکترش، من رو کشید کنار ... توی وجودم قیامت بود ... با زبان بی زبانی بهم فهموند ... کار زینبم به امروز و فرداست 😭...
دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود ... من با همون لباس منطقه ... بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم، پرستار زینبم شدم ...
اون تشنج می کرد ... من باهاش جون می دادم ...
دیگه طاقت نداشتم ... زنگ زدم به نغمه بیاد جای من ...
اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون ...
رفتم خونه ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ...
دو رکعت نماز خوندم ... سلام که دادم ... همون طور نشسته ... اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت😭 ...
- علی جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم!😞
هیچ وقت ازت چیزی نخواستم ... هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم ...
اما دیگه طاقت ندارم ...
زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم ...
یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری ... یا کامل شفاش میدی ... و الا به ولای علی ... شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می کنم☝️ ...
زینب، از اول هم فقط بچه تو بود ... روز و شبش تو بودی ... نفس و شاهرگش تو بودی ... چه ببریش، چه بزاریش ... دیگه مسئولیتش با من نیست ... 😭😔
اشکم دیگه اشک نبود ... ناله و درد از چشم هام پایین می اومد ... تمام سجاده و لباسم خیس شده بود ...😭
قسمت چهل و سوم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀 زینب علی
برگشتم بیمارستان ... وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود ... چشم های سرخ و صورت های پف کرده...
مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد ... شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن ...
با هر قدم، ضربانم کندتر می شد ...
- بردی علی جان؟ ... دخترت رو بردی؟😭😓 ...
هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم ... التهاب همه بیشتر می شد ...
حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم... 😨
زمین زیر پام، بالا و پایین می شد ... می رفت و برمی گشت ... مثل گهواره بچگی های زینب ...
به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید ... مثل مادری رو به موت ...
ثانیه ها برای من متوقف شد ... رفتم توی اتاق ...
زینب نشسته بود ... داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد😳 ...
تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم ... بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی
نشون بدم ...
هنوز باورم نمی شد ... فقط محکم بغلش کردم ... 🤗
اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم ... دیگه چشم هام رو باور نمی کردم ...
نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد ...
- حدود دو ساعت بعد از رفتنت ... یهو پاشد نشست ... حالش خوب شده بود ...😊
دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم ... نشوندمش روی تخت...
- مامان ... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ... هیچ کی باور نمی کنه ...
بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود ... اومد بالای سرم ... من رو بوسید و روی سرم دست کشید ... بعد هم بهم گفت ...
به مادرت بگو ... "چشم هانیه جان 💕 اینکه شکایت نمی خواد ... ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن ... مسئولیتش تا آخر با من،😉 اما زینب فقط چهره اش شبیه منه ... اون مثل تو می مونه ... محکم و صبور ... برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم "...
بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم ... وقتش که بشه خودش میاد دنبالم😇 ...
زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد ... دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن ... اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم ...
حرف های علی توی سرم می پیچید ...
وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود ... دیگه هیچی نفهمیدم ... افتادم روی زمین ...
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
پ.ن
اونایی که به بچه های شهدا میگن "سهمیه ای" اینروزا رو حتی تو خوابشونم نمی بینن چه برسه تو بیداری😏
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
دخترا بابایےان😍
بابا...
دختر...
دختر، نفسِ باباست
ولی وقتی بابا نیست، نفس های دختر تنگ میشود
و به شماره مےافتد
بابا برای دختر یعنی تکیه گاه، دوست و...
حالا ببین اگر در کودکی
تکیه گاه
دوست
پناه و...
همه چیزت را از دست بدهی
چه غم بزرگی در دلت خواهد نشست💔
دنیای صورتی این فرشته های کوچک👧🏻
خیلی زود، زیبائےهایش کمرنگ شده
کاش با طعنه و کنایه، حداقل نمک بر زخمشان نمےزدیم...
#دختران_بابائی
#فرزندان_شھدا
#به_خانواده_شھدا_مدیونیم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
#عشق💖
خوبست اگــــر...
#یار💕
خدائی باشد
ما بیت نابِ مذهبی هستیم
من، فاطمی...
تُ، حیدری...
آرے
#عاشقانه_بہ_سبڪ_شھدا
ان شالله روزی مجردای کانال😊
#حب_علی_و_فاطمه
#بچه_شیعه
#ازدواج
#ازدواج_شهدایی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک