eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت24 از ج
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️


✍️ به قلم:  


دلم می‌خواست تنها باشم و هیچ‌کس برای آرام کردنم تلاش نکند. 

حتی دلم نمی‌خواست مادر با همان دلسوزی مادرانه‌اش، سعی کند غذا به خوردم بدهد یا حال و هوایم را عوض کند. از آدم‌ها می‌ترسیدم؛ از دلداری دادن و توصیه‌های دوستانه‌شان:
-متاسفم؛ ولی باید فراموشش کنی.

-زندگی که هنوز به آخر نرسیده عباس جان. ناراحت نباش.
-غصه نخور داداشم، ان‌شاءالله بهترش گیرت میاد. دیگه بهش فکر نکن.

این جمله آخری مخصوصاً، بدجور اذیتم می‌کرد. انگار نه انگار که داشتند درباره یک انسان حرف می‌زدند؛ . نمی‌دانم اگر خودشان جای من بودند هم همین حرف‌ها را قبول می‌کردند یا نه؟

دلم می‌خواست بخوابم؛ امید داشتم در خواب پیدایش کنم. دلم می‌خواست خوابش را ببینم؛ بلکه بشود چند کلمه بیشتر با هم حرف بزنیم. اصلاً دلم می‌خواست تا آخر عمر بخوابم و خوابش را ببینم؛ اما اصلاً خوابم نمی‌برد. فکرش نمی‌گذاشت بخوابم و خودش را ببینم.

تیر کشیدن  نشان می‌دهد هنوز با وجود گذشت چهار سال، زخمش ترمیم نشده. زخم هم که چه عرض کنم... سوراخ. احساس عذاب وجدان دارم.
دلم نمی‌خواست هیچ‌کس این سوراخ را پر کند؛ طوری که اصرارهای مادر هم برای فکر کردن به  جواب نمی‌داد.
 می‌خواستم وفادار بمانم؛ اما نشد...

-تو گناه نکردی عباس. اسم این بی‌وفایی نیست.
به چهره مصمم کمیل نگاه می‌کنم، نفس عمیق می‌کشم و شانه بالا می‌اندازم؛ درگیرم با خودم. کاش همین‌جا شهید می‌شدم و همه چیز حل می‌شد، مثل کمیل. دیگر درگیری ذهنی‌ام این‌ها نبود.

-  راه فرار از دنیا نیست اخوی. اصلاً شهادت رو به آدمای ترسویی که می‌خوان از مشکلاتشون فرار کنن نمی‌دن.

دلم می‌خواهد به کمیل بگویم می‌مُردی اگر به جای این که برجکم را بزنی، دستت را می‌انداختی دور شانه‌ام و دلداری‌ام می‌دادی؟

کمیل دستش را می‌اندازد دور شانه‌ام و صورتم را می‌بوسد: داداش جان! اینا رو برای خودت می‌گم. دوستت دارم که می‌گم.

جوابش را نمی‌دهم. دلخورم؛ هرچند می‌دانم که راست می‌گوید. من از اول هم فقط صورت مسئله را پاک کردم؛ سر خودم را با کار گرم کردم تا دیگر چنین مسئله‌ای برایم مطرح نشود؛ اما خدا بدجور گذاشت توی کاسه‌ام!

-ایست! دستاتو بذار روی سرت!
با صدای فریاد به خودم می‌آیم؛ انگار انتظار نداشتم کسی این‌جا فارسی حرف بزند. به تور یکی از بچه‌های خودمان خورده‌ام؛ جوانی که هم فارسی حرف زدنش و هم چهره گندمگون و چشمان میشی‌اش، نشان می‌دهد ایرانی ست.

...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت131 حاج رسول
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  



نفسم دوباره به شماره افتاده است. دستم را روی سینه می‌گذارم و پانسمان‌هایم را از روی پیراهن لمس می‌کنم. 
می‌سوزد و تیر می‌کشد؛ اما تمام تلاشم را می‌کنم تا کسی درد را از چهره‌ام نخواند.
نمی‌خواهم به دست کسی بهانه بدهم که خانه‌نشینم کنند. 

می‌نشینم روی صندلی‌ها و دست را می‌برم داخل جیبم تا قرص مسکن را دربیاورم.

- عباس! حالت خوبه؟

صدای مرصاد است که لبخندزنان به سمت صندلی‌ها می‌آید. 

سریع قرص را رها می‌کنم، دستم را از جیب بیرون می‌کشم و می‌گویم:
- آره. چه عجب از این‌ورا!

- مطمئنی خوبی؟ رنگت پریده! عرق کردی!

- خوبم دیگه.

مرصاد کنارم می‌نشیند:
- خب برادر من! سالی به دوازده‌ماه به ماها مرخصی نمی‌دن، حالا که شانست گفته و بهت دادن هم تو نمی‌گیری؟ عقلت کمه تو؟ با این زخمی که داری برای من بلند شدی اومدی تیراندازی؟

چند جرعه از آب معدنی‌ام می‌نوشم و دور لبم را با پشت دست پاک می‌کنم:
- بابا به خدا من چیزیم نیست. دیگه خوب شدم.

مرصاد در جوابم می‌خندد که یعنی: آره جون خودت!

- این‌جوری نگاه نکن! می‌بینی که تیراندازیم بهتر شده!

مرصاد نگاهی به رد تیرها روی کاغذ مقوایی می‌اندازد و سرش را تکان می‌دهد:
- بابا ای‌ول، خیلی متمرکز زدی. یکم نگرانیم کم شد.

- بابتِ؟

- دو هفته دیگه باید برگردی ؛ برای عملیات بهت نیاز دارن. هرچند حاج رسول خیلی موافق نبود. می‌گفت خطرناکه. ولی دیگه چاره چیه؟

بال در می‌آورم. از ذوق، دستم را دور سر مرصاد می‌اندازم و می‌بوسم.

درحالی که تلاش می‌کند سرش را از میان بازوی من آزاد کند، غر می‌زند:
- بجای این کارا برو یکم به خانواده‌ت برس.

مثل فنر از جا بلند می‌شوم و عقب‌عقب به سمت در می‌روم: 
- دمت گرم. دمت گرم!

سرخوشانه داخل ماشین می‌نشینم.
قصد داشتم بروم باشگاه برای تمرین رزمی؛ اما باید بیشتر کنار خانواده باشم.

معلوم نیست کی از سوریه برگردم و اصلا برگردم یا نه؟


- تکلیف خانم رحیمی چیه؟ هنوز نمی‌دونی چندچندی؟
کمیل این را می‌گوید و شیشه را پایین می‌دهد.

آخ! داشت یادم می‌رفت؛ این یادم آورد. استارت می‌زنم و چند لحظه فکر می‌کنم؛ هنوز نمی‌دانم.

- خدا بگم چکارت کنه کمیل، الان وقتش بود بزنی توی برجکم؟🙁

- تکلیفت رو روشن کن. یا می‌خوای یا نمی‌خوای. خب چه اشکال داره دوباره  کنی؟

راه می‌افتم:
- هیچ اشکالی نداره، ولی برای کسی که دائم توی ماموریت نباشه. بعد هم...

درد باعث می‌شود کلامم را قطع کنم. کاش مسکن را می‌خوردم.

صورتم در هم می‌رود. به عادت همیشه‌ام، نیم‌نگاهی به آینه‌بغل می‌اندازم.

یک موتورسوار پشت سرم و میان بقیه ماشین‌ها حرکت می‌کند.

کمیل مصرانه می‌پرسد:
- بعدم چی؟

نفسی تازه می‌کنم:
- نمی‌دونم کمیل. من هنوز مطهره رو دوست دارم. فکر می‌کردم دارم فراموشش می‌کنم، ولی نشد.

- خیلی خوش‌اشتهایی تو! دوتادوتا می‌خوای؟

- زهر مار.

می‌خندد:
- دروغ می‌گم؟

پشت چراغ قرمز می‌ایستم و دوباره به آینه جلوی شیشه چشم می‌دوزم.

موتورسوار ایستاده پشت سرم. چهره‌اش زیر کلاه‌کاسکت پنهان است.
🤨


...
...



💞 @aah3noghte💞
💔 🧡🥰 لیلی و مجنون همه افسانه اند ... عشق تفسیری زهرا و علی است(:♡♡ ... 💞@aah3noghte💞
💔 سلام همسنگری پست های امروز ان شالله اختصاص می‌دیم به شهدا😉❤️
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی 💍 بعد از چند ماه انتظار خواستم خبرِ پدر شدنشو بدم اما وقتے از منطقه اومد فوراً
💔 موقع ازدواج و خواستگاری ڪوتاه صحبت ڪردیم ! ایشون فقط گفت: من همسنگر می‌خوام. گفتم یعنی چی؟ گفت: موقع جنگ دشمن روبرو بود اما الآن دشمن همہ طرفہ. راوی: همسر 💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی موقع ازدواج و خواستگاری ڪوتاه صحبت ڪردیم ! ایشون فقط گفت: من همسنگر می‌خوام. گف
💔 روز عروسیش خیلی خسته شده بود، مدام درگیر کارها بود و رفت و آمد. شوخی میکرد و به هرکسی که می‌رسید می‌گفت: زن نگیریا، ببین به چه روزی افتادم ، زن نگیری.😁 حتی به ما خواهرها هم می‌رسید می‌گفت: آبجی زن نگیری...😂 💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی روز عروسیش خیلی خسته شده بود، مدام درگیر کارها بود و رفت و آمد. شوخی میکرد و به
💔 خرید عقدمان یک حلقه‌ ۹۰۰ تومانی بود برای من ؛ همین و بس! بعد از عقد رفتیم حرم بعدش گلزار شهدا شب هم شام خانه‌ی ما صبحِ زود مهدی برگشت جبهه..! همسر 💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی خرید عقدمان یک حلقه‌ ۹۰۰ تومانی بود برای من ؛ همین و بس! بعد از عقد رفتیم حرم
💔 شهیدی که باانگشتر ازدواجش به خاک سپرده شد اول اردیبهشت ماه برای آغاز زندگی مشترک به مدت ۱۰ روز راهی مشهد مقدس شدیم. روز دوم سفرمان، طی تماس تلفنی با خانواده‌اش مطلع شد که گردان قصد شرکت در عملیاتی برای آزادسازی خرمشهر را دارد. روز بعد به تهران برگشتیم. غسل شهادت کرد و رفت.... تصمیم گرفتیم در مدت حضورش در جبهه، جهیزیه‌ام را در خانه بچینیم .... چند روزی بی‌خبر بودیم که خبر شهادتش آمد. امیرحسین را با لباس مقدس سپاه، به خاک سپردند. ساعت و انگشترش همچنان بر دستش بود. ساعت را برای یادگاری برداشتیم اما انگشتر از دستش خارج نشد. در آن لحظه به یاد قول همسرم در هنگام عقد افتادم که گفت: «انگشتر ازدواج‌مان را هرگز از دستم خارج نمی‌کنم.» زندگی مشترک ما سه روز طول کشید.💔 راوی: همسر 💞 @shahiidsho💞 فقط نوشته روی مزار... اے ڪاش بودے💔
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی شهیدی که باانگشتر ازدواجش به خاک سپرده شد اول اردیبهشت ماه برای آغاز زندگی مشتر
💔 ازدواج شهدا کجا و ازدواج ما کجا...؟! گاهی دلم برای ازدواج هایی به سبک شهدا تنگ می شود... ازدواجی به سبک شهید ردانی پور.... که به جای اینکه به فکرِ برگزاری مراسم تجملاتی باشد به فکر رساندن کارت عروسی به حرم حضرت معصومه بود... مراقب بود در مجلسش گناه نشود... آخر حضرت زهرا مهمان ویژه‌ی مجلسش بود... ازدواجی مثل شهید میثمی... که شبِ عقد از همسرش مُهر در خواست کرد تا نماز شُکر بجا آورد‌... می‌توانست مثل خیلی های دیگر شب عقد مشغول رقص و بی بند و باری باشد اما فهمید که همسر نعمت خداست و در قبال نعمت باید شکر کرد نه عصیان... یا مثلاً ازدواجی شبیه به شهید مُدق... که همسرش گفت نمی‌خواهم مهریه‌ام بیشتر از یک جلد قرآن و شاخه نبات باشد.. او هم می‌توانست هزار جور بهانه بیاورد و بگوید مهریه پشتوانه است و حق زن است و ... یا دلم برای ازدواجی به سبک شهید کلاهدوز تنگ شده... که خرید عقد همسرش یک حلقه و یک جفت کیف و کفش بود و مراسم عقدش را خیلی ساده با سی ـ چهل نفر مهمان برگزار کرد... یا شهید محمد ابراهیم همت که زندگی‌شان را در اتاق کوچکی روی پشت بام شروع کردند! دریغ از یک چراغ خوراک‌پزی در اوایل زندگی... یا شهید مهدی باکری که اهل سادگی و از تجملات بیزار؛ که زندگی را در دو اتاق خانه ی پدری شروع کردند! همراه با وسایل ضروری زندگی که آن قدر کم بود در یک پیکان استیشن جا می‌شد... آن روزها مراسم را ساده می‌گرفتند در انتخاب همسر به تقوا و دیانت توجه میکردند نه پول و ظواهر... خدایی عمل و علوی زندگی می‌کردند... این روزها سخت درگیر تجملات و ظواهر شدیم و معترض هم هستیم که چرا اینقدر طلاق و بدبختی زیاد است... ما بجای توجه به "شعائر" الهی به "ظواهر" دنیوی توجه می‌کنیم.... به راستی که همه‌ی ما میدانیم راه اهل بیت و شهدا چیست ... اما بیراهه می‌رویم 💞 @shahiidsho💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 درخواست پدر شهید قربانخانی از رهبر انقلاب تا از مادر شهید بخواهند لباس مشکی خود را عوض کند. صبوری و آرامش دل خانواده های شهدا صلوات 💞 @shahiidsho💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 خاندانی که تمام مادرانش، مادر شهید هستند مادرانی که از پانزده خرداد ۴۲ پای انقلاب بودند... ازدواج با هم‌کفو برکات زیادی دارد... 💞 @shahiidsho💞