eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_پنجم عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده
✍️ گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک‌هایش می‌کند که مستقیم نگاهش کردم و بی‌پرده پرسیدم :«چی شده؟» از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوش‌خیالی می‌تواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش شده!» و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو .» از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن‌عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. دیگر نمی‌شنیدم رزمنده از حال عباس چه می‌گوید و زن‌عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه می‌دویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس می‌کردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده می‌شد و بالای سرش از افتادم. دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمی‌زد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این به چشمم نمی‌آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود. سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به‌قدری روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه می‌دیدم نگاهم نمی‌شد. دلم می‌خواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع می‌کردم و زیر لب التماسش می‌کردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین چشم‌های به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. با هر دو دستم به صورتش دست می‌کشیدم و نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس می‌زدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!» دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس می‌دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، کردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم می‌خواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق می‌کنم!» دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره برای کشتن دل من کافی بود. اجازه نمی‌داد نغمه ناله‌هایم را بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار می‌دادم و بی‌صدا ضجه می‌زدم. بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث می‌شد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در جا شده‌ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش می‌کشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود که با نفس‌هایی بریده نجوا می‌کرد. نمی‌شنیدم چه می‌گوید اما می‌دیدم با هر کلمه رنگ از صورتش می‌پَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیکر پاره‌ پاره عباس، عمو که از درد به خودش می‌پیچید و درمانگاهی که جز پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. بیش از دو ماه درد و مراقبت از در برابر و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود. هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می‌خواستند احیایش کنند، پَرپَر می‌زدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت کشیدن جان داد... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت121 پوریا می
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  



چند ثانیه‌ای می‌گذرد و می‌روم سراغ سوال بعدی:
- سیاوش کجاست؟

سیدعلی سرش را پایین می‌اندازد و پشت گردنش دست می‌کشد. مطمئن می‌شوم خبر خوبی ندارد.

سوالم را تکرار می‌کنم. حاج احمد دوباره دستی به صورتش می‌کشد و دوباره یک لبخند ساختگی می‌زند:
- اونم توی انفجار انتحاری، زخمی شد. هنوز بهوش نیومده؛ ولی حالش خوبه.

طوری جمله آخرش را با قاطعیت می‌گوید که حس می‌کنم می‌شود حرفش را باور کرد؛ هرچند چهره‌اش مشکوک می‌زند.

فعلا چاره‌ای ندارم جز این که به اخبار حاج احمد اعتماد کنم. می‌گویم:
- فقط بخاطر شهادت حسین قمی حالتون گرفته ست؟ 

سیدعلی هنوز هم وانمود می‌کند که دارد به در و پنجره نگاه می‌کند.

حاج احمد اما، مستقیم به چشمانم نگاه می‌کند و می‌گوید:
- جابر رو می‌شناختی؟

حتماً می‌خواهد خبر شهادت جابر را بدهد؛ اما این را که خودم فهمیده بودم!

می‌گویم:
- آره، البته به چهره نه. فکر کنم از بچه‌های لشگر زرهی نجف بود. توی پایگاه چهارم شهید شد مگه نه؟

- نه!

اخم‌هایم را در هم می‌کشم و می‌گویم:
- من خودم شنیدم که گفتند جابر شهید شده و فرستادنش عقب!

- می‌دونم، ما هم فکر می‌کردیم جابر شهید شده؛ ولی بعد فهمیدیم جابر رو با یه شهید دیگه اشتباه گرفتیم.  همون روز  شد و بعد هم  کردن.

سرم تیر می‌کشد از شنیدن این خبر.

درد خودم را از یاد می‌برم:
- خب، الان کجاست؟

- بردنش القائم؛ توی عراق. امروز صبح  کردن.🥀

نفسم را می‌دهم بیرون. صدای جابر با آن لهجه غلیظ نجف‌آبادی‌اش در سرم می‌پیچد:
- حجی خیالت راحت!☺️

حاج احمد گوشی‌اش را درمی‌آورد و عکسی را نشانم می‌دهد:
- اسمش . این عکسش خیلی معروف شده. خدا عزیزش کرد.

چشم می‌دوزم به نگاه نافذ این جوان لاغراندام که با آرامش به روبه‌رو خیره است. اصلا باکش نیست.

بغض، راه نفسم را سد می‌کند. جلوی گریه‌ام را می‌گیرم: 
- تکلیف پیکرش چی می‌شه؟

حاج احمد سرش را تکان می‌دهد و آه می‌کشد:
- دست داعشه. فعلا هم تصمیمی برای مبادله ندارن.

کمیل در گوشم زمزمه می‌کند:
- غصه نخور، جابر جاش خیلی خوبه. . به قول خودش: حجی خیالت راحت!

حاج احمد دوباره شانه‌ام را فشار می‌دهد:
- برای امروز بسه. نباید خیلی به خودت فشار بیاری، فکر کنم حرف زدن هم برای این حالت خوب نباشه. حرف پوریا رو گوش کن. امشب می‌برنت دمشق و فردا شب هم ایران.

- ولی...

- هیس! با این اوضاع این‌جا کاری از دستت برنمیاد. من باید برم. یا علی.

سیدعلی جلو می‌آید و پیشانی‌ام را می‌بوسد. دستم را فشار می‌دهد و از اتاق خارج می‌شود.

من می‌مانم و بغض نصفه‌نیمه‌ای که تازه مجال شکستن پیدا می‌کند.😔

بخاطر شکستگی دنده‌ام، هر دم و باز دمم با دردی وحشتناک همراه شده است؛ اما مهم نیست.

نوازش مطهره را روی دستانم حس می‌کنم. مطهره نشسته است و مثل قبل، انگشتانش را روی دستِ سرم خورده‌ام می‌کشد.

از مطهره خجالت می‌کشم؛ چون غیر از او یک نفر دیگر را هم در ذهنم راه دادم. این کارم اشتباه بود؟

پس چرا مطهره از دستم ناراحت نیست؟ می‌دانم هنوز هم عاشق مطهره هستم؛ این را وقتی فهمیدم که در حرم  علیه‌السلام دیدمش.

الان هم مطمئن شده‌ام نمی‌توانم مطهره را از قلب و مغزم بیرون کنم؛ همان‌طور که او هم به فکر من است. تلخندی می‌زنم و می‌گویم:
- می‌بینی چی شد؟ افتادم روی تخت. معلوم نیست چند وقت باید این‌جا زندانی باشم؟

مطهره هر دو دستش را می‌گذارد روی دست من و آرام لب می‌زند:
- بخواب. خوب می‌شی.

پلک‌هایم به فرمان مطهره عمل می‌کنند و بسته می‌شوند.
***

زمین می‌لرزد؛ شیشه‌ها و پایه‌های تخت هم همین‌طور. با دردی که در سینه‌ام دور می‌زند از خواب می‌پرم.

با هر نفس، درد شدیدتر می‌شود و امانم را می‌بُرد.


...
...



💞 @aah3noghte💞
لینک قسمت اول https://eitaa.com/aah3noghte/30730