eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 ام البنین یعنی عباس داشته باشی و بگویی "از حسین علیه السلام چه خبر"؟.. بانوجان! مادری هايت ب
💔 ... شجاعترین دختر قبیله بنی اسد بود... اما از روزی که به مولایش داد شد شرمنده ترین... شرمنده که به او بگویند "فاطمه" و قلب بچه های فاطمه سلام الله علیها بلرزد.... شرمنده که چهار پسر بیشتر ندارد تا فدای حسین فاطمه علیهماالسلام شوند... شرمنده زینب سلام الله که چرا از کربلا تا شام ، همراهےاش نکرده... شرمنده رباب.... .... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی هق هق گريه ام خواب را از حـسين گرفتـه بـود. دلـداري ام مـي داد و مي گفت: «قول
💔 او که انگار از اول رو شنیده، شروع کرد درباره آینده ی شغلی اش حرف زد گفت؛ دوست دارد برود و در تشکیلات سپاه، فقط هم سپاه قدس.🙄 روی گزینه های بعدی فکر کرده بود؛ طلبگی یا معلمی هنوز دانشجو بود خندید و گفت که از دار دنیا یک موتور تریل دارد که آن را هم پلیس از رفیقش گرفته و فعلا توقیف شده است.😬 پرو پرو گفت: اسم بچه هامونم انتخاب کردم: امیرحسین، امیرعباس، زینب و زهرا. انگار کتری ابجوش ریختند روی سرم .... کسی نبود بهش بگه : هنوز نه به باره نه به داره!😅 📚 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت هفتاد و پنجم #بےتوهرگز ❤️ 🌀عشق یا هوس مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم … حقیقت این
💔 قسمت آخر داستان واقعی ❤️ 🌀مبارکه ان شاء الله تلفن رو قطع کردم … و از شدت شادی رفتم سجده … خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه … اما در اوج شادی … یهو دلم گرفت … گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران … ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد … و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد … وقتی مریم عروس شد … و با چشم های پر اشک گفت: "با اجازه پدرم … "… هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد … هر دومون گریه کردیم، از داغ سکوت پدر … از اون به بعد … هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها … روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم … – بابا کی برمی گردی؟ … توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره … تو که نیستی تا دستم رو بگیری … تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم … حداقل قبل عروسیم برگرد … حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک … هیچی نمی خوام … "…😭😭 گوشی توی دستم … ساعت ها، فقط گریه می کردم … بالاخره زنگ زدم … بعد از سلام و احوال پرسی … ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم … اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت … اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم … حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه … بالاخره سکوت رو شکست … – زمانی که علی شهید شد و تو … تب سنگینی کردی … من سپردمت به علی … همه چیزت رو … تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی … بغض دوباره راه گلوش رو بست … – حدود 10 شب پیش … علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد … گفت به زینبم بگو … ”من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم … توکل بر خدا … مبارکه“… گریه امان هر دومون رو برید … – زینبم … نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست … جواب همونه که پدرت گفت … مبارکه ان شاء الله … دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم… اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد … تمام پهنای صورتم اشک بود … همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم … فکر کنم … من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت … عروس و داماد … هر دو گریه می کردن … توی اولین فرصت، اومدیم ایران … پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن … مراسم ساده ای که ماه عسلش … سفر 10 روزه مشهد … و یک هفته ای جنوب بود … هیچ وقت به کسی نگفته بودم اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه … توی فکه … تازه فهمیدم … چقدر زیبا … داشت ندیده … رنگ پدرم رو به خودش می گرفت … 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #شھیداحمدمشلب #شهید_مدافع_حرم #کلیپ #زندگینامه #سالروزولادت #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_ا
💔 هم زیبا بود😍 هم پولدار😎 موقعی که داشت میرفت حجله ، BMW خودش رو گل زده بودن🚘 اسمش احمد بود و نفر ۷ دانشگاه... اما... به تموم خوشیای دنیا گفت و یک داد به.... ... آره... حضرت زینب خریدنش... احمد ما شد چون حاضر نشد علیرغم زیبایی صورتش، گناهی کنه شھادتش، حرف اون کسانی که میگن مدافعان حرم برای پول میرن رو باطل کرد❌ ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی برای مراسم ابا عبدالله داشتیم میرفتیم سپاه، قبل از پیاده شدن علی آقا گفت: فرش
💔 گفتم: "اگه یه روزی برم سر کار یا برم دانشگاه، خسته باشم، حوصله نداشته باشم، غذا درست نکرده باشم، خونه شلوغ باشه، شما ناراحت نمیشی؟" گفت: "اشکال نداره، زن مثل گل مےمونه، حساسه. شما هر چقدر هم که حوصله نداشته باشی، من مدارا مےکنم". خلاصه... به هر دری زدم، حمید روی همان پله اول مانده بود. از اول، تمام عزمش را جزم کرده بود که جواب را بگیرد. محترمانه باج مےداد و هر چیزی مےگفتم قبول مےکرد.... به روایت همسرش 📚یادت باشد... 💖 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت56 و برای م
💔


🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 



خنده‌ام گرفت از این مبادی آداب بودنش. گفتم:
- مهمونی که نیومدم. بیا کارت دارم.


آمد دوزانو مقابلم نشست و دستانش را گذاشت روی زانوهایش. سرش را جلو آورد و گفت:
- حالا چرا اینطوری اومدین؟

- چون نباید هیچکس ارتباط ما رو متوجه بشه حتی همسایه‌ها. خب حالا اینا رو ول کن، ببین، یه نفر غیر از تو هست که اون کانال خرید و فروش اسلحه رو می‌چرخونه. اون کیه؟

رنگش پرید و دهانش باز ماند. زبانش را کشید روی لب‌های خشکش و آرام گفت: سمیر دیگه!

نگاه عاقل اندر سفیهی به جلال انداختم و گفتم: خودتم می‌دونی منظورم اون نیست. یکیه که با اکانت تو کار می‌کنه.

سرم را کج کردم و چشمانم را ریز. دست کشید میان موهایش.

گفتم: حواست باشه نمی‌تونی بپیچونی. خب حالا قشنگ توضیح بده!


‼️ چهارم: آسمان شام با ایران چه فرقی می‌کند؟

با فاصله بیست متری از خانه‌شان پارک می‌کنم و ترمزدستی را می‌کشم. 

سرم را خم می‌کنم تا در سبزرنگ خانه‌شان را ببینم. یک خانه حیاط‌دار معمولی که گل‌های آبشار طلایی از دیوارهایش بیرون ریخته.

«خب که چی؟» این اولین جمله‌ای ست که بعد از توقف توی ذهنم وول می‌خورد.
نمی‌دانم چی شد که سر از این‌جا در آوردم.

نمی‌دانم اصلاً خانم رحیمی من را یادش هست یا نه. چرا باید یادش باشد؟

من آدم مهمی در زندگی‌اش نبودم. شاید حتی یک آدم نفرت‌انگیز یا مرموز و ترسناک باشم برایش.

خیره می‌شوم به در؛ اما نمی‌دانم چکار کنم.
مثلا بروم زنگ را بزنم و بگویم ببخشید، من مامور پرونده‌ای هستم که چندوقت پیش شما هم درگیرش شدید. عرضم به حضورتان که...

کمیل می‌زند زیر خنده: خیلی خل و چلی عباس.
- می‌دونم. خب الان چه غلطی بکنم؟

شانه بالا می‌اندازد:
- مگه من فرشته راهنمای توام؟ خب خودت تصمیم بگیر مرد گُنده!

با حرص نفسم را بیرون می‌دهم و دوباره خیره می‌شوم به در خانه خانم رحیمی. چه می‌دانم؛ شاید منتظرم بیرون بیاید.
بعد که چه بشود؟ راه بیفتم دنبال دختر مردم؟

کلافه شده‌ام. سرم را می‌گذارم روی فرمان ماشین. یاد حرف ابوالفضل می‌افتم: بین، هرچقدرم قَدَر باشی، توی این قضیه پدرت درمیاد. من تجربه کردم که می‌گم. یک ماه شده بودم ت.مِ سرکار علیه تا بله رو گرفتم.

خنده‌ام می‌گیرد. الان یعنی من واقعاً می‌خواهم  را بگیرم؟ چرا؟

مگر به خودم قول نداده بودم که غیر از مطهره به کسی فکر نکنم؟ اصلا چرا خانم رحیمی؟
چون شبیه مطهره است؟ این هم شاید یک مدل خیانت باشد. این که یک نفر را نه بخاطر خودش، که بخاطر شباهتش به همسر سابقت، دوست داشته باشی.

یعنی در واقع یکی را دوست داری در حالی که با یک نفر دیگر ازدواج کرده‌ای.

این فکرها مثل آبی که از پشت سد شکسته بریزد، سرازیر می‌شود توی مغزم و اعصابم را می‌ریزد بهم. 

انگار اصلاً فکر کردن به مسائل شخصی و خانوادگی به من نیامده. من در همان کارم غرق بشوم بهتر است. 

انگار پرونده‌های سنگین ضدجاسوسی و ضدتروریسم خیلی ساده‌تر هستند در مقابل مسائل شخصی؛ آن هم وقتی پای عشق وسط باشد و بدتر از آن، هنوز اصلاً ندانی عاشقی یا نه؟

سرم را که از روی فرمان برمی‌دارم، خانم رحیمی را می‌بینم که از خانه بیرون می‌آید.😨

دستانم یخ می‌کنند و سرم داغ می‌شود. حس می‌کنم الان است که از این تغییر ناگهانی دما، ترک بخورم!

...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...