شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت36 من
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت37 خیره است به ساختمان. چند قدم میروم عقب و اطراف را نگاه میکنم. کس دیگری در کوچه نیست. دو مامور اورژانس همراه بچههای خودمان، برانکارد را از ساختمان بیرون میآورند. نگاهها برمیگردد به سمت برانکارد و مردمی که جمع شدهاند، ناخواسته تا آمبولانس همراهیاش میکنند. مامور ناجا سعی دارد مردم را متفرق کند. چهره خانم صابری که سرش به یک سمت افتاده را میشناسم. بیهوش است و صورتش کمی خونین. مقنعهاش هم کج و کوله شده. وای، ابوالفضل بفهمد دیوانه میشود. بنده خدا چقدر ذوق داشت برای #بچهی توی راهشان. دندانهایم را میفشارم روی هم و صلوات میفرستم. خانم صابری را میگذارند داخل آمبولانس. اعصابم بهم ریخته. چشمانم را میبندم. صدای آژیر آمبولانس که از کنار گوشم رد میشود، میفهمم رفتهاند. سعی میکنم به یاد هیچچیز نیفتم و فقط به ماموریتم فکر کنم. چشمم میرود به سمت همان مرد که میرود به سمت پراید مشکی. قدم تند میکنم و داخل ماشین مینشینم. ماشین پلیس و بچههای خودمان، پشت سر آمبولانس راه میافتند. نگاهم روی پراید مشکی مانده. وقتی ماشین پلیس در پیچ کوچه ناپدید میشود، پراید مشکی هم راه میافتد. ماشین را روشن میکنم و صبر میکنم کمی دور شود، نگاهی به کوچه میاندازم و راه میافتم پشت سرش. مثل قطار شدهایم. پراید مشکی دنبال آمبولانس میرود و من هم دنبالش. * سرباز بازوی سمیر را گرفته بود. پا کوبید و سمیرِ دستبند خورده و عصبانی را آورد داخل. نشسته بودم پشت میز جلسات اتاق سرهنگ؛ دست به سینه و با یک لبخند اعصابخوردکن. از آنها که فقط کمیل بلد بود بزند. از آنها که هرکس روی لبهای کمیل میدید، دلش میخواست با یک مُشت دندانهای کمیل را بریزد کف زمین. از آن لبخندهایی که حرص همه را درمیآورد، مخصوصاً حرص متهمها را. سرهنگ اشاره کرد که سرباز برود بیرون. سمیر ماند. از چشمهایش خشم میبارید. عرق کرده بود. سرهنگ گفت: - سلام. بفرمایید بنشینید. سمیر قدم تند کرد به سمت میز جلسات و با لهجه عربی و زبان فارسی گفت: - شما میدونید من کیام؟ به چه حقی منو بازداشت کردید؟😏 سرهنگ دهان باز کرد برای پاسخ دادن؛ اما با دست اشاره کردم که ساکت بماند. با آرامش به سمیر گفتم: - سرهنگ گفتن بفرمایید بشینید. با دستانِ دستبند خوردهاش، یک صندلی را عقب کشید و نشست. تند نفس میکشید، داشت غیظ میخورد، به ما نگاه میکرد و ناخنهایش را میجوید. سرهنگ هم دمش گرم، داشت مثل من روی اعصاب سمیر راه میرفت و خودش را به نوشتن یک گزارش مشغول کرده بود. ناگاه سمیر دوباره فوران کرد: - چرا جواب نمیدین؟ به چه جرمی منو بازداشت کردین؟ مگه منو نمیشناسید؟ من سمیر خالد آلشبیرم! همه شماها رو میخرم و آزاد میکنم. چطور جرأت کردین اینطوری دستگیرم کنید؟ #ادامه_دارد... #به_قلم_فاطمه_شکیبا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...