#از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی
قسمت۶
متاسفانه خیلی حساس شده بودم و از صدای همه متنفر بودم. چند بارم با اعضای خونواده درگیر شده بودم که آرومتر حرف بزنن.
دوست داشتم هیشکی حرف نزنه و همه ساکت باشن.
نمیخوام بگم افسرده بودم ...نه! ...من فقط دوست نداشتم کسی حرفی بزنه چون همه جوره به #ته_خط رسیده بودم.
عین یه تیکه گوشت افتاده بودم گوشه خونه و حتی حوصله نداشتم تا سر کوچه برم.
فقط تنها چیزی که دوست داشتم این بود که یکی برام از خدا بگه.
بزرگترین چیزی که آرومم میکرد #قرآن بود.
فقط دوست داشتم قران بخونم.
همه چیم شده بود قران و خدا.
هر حرفی جز خدا ناراحتم میکرد.
دوست داشتم از خدا بگم و بشنوم.
خیلی پشیمون بودم...
تصمیم گرفتم برم مسجد اما خودمو لایق مسجد رفتن نمیدونستم. چندبار خواستم لباس بپوشم اما دوباره پشیمون شدم و نمیرفتم.
اصلا نمیدونستم چمه...
میخواستم باور کنم خدا هست اما ذهنم نمیپذیرفت.
همش میگفتم اگه خدا بود پس چرا من انقدر کج رفتم؟
چرا کمکم نکرد؟
خدا اصال وجود نداره !!😒
همه اینا الکیه
قرانم یه شاعر نوشته🙄
میرفتم تو سایت های آدمای بی خدا و تموم حرفاشونو میخوندم...اونا هم میگفتن خدا نیست و همه این چیزا ساخته ذهنه و آدما دوست دارن خدا باشه تا اروم باشن.
یعنی هیچ جوره باورم نمیشد خدا هست
یه سری کارهای اشتباه کردم که نمیدونم بگم یا نه... مثل کوبیدن قران به سر خودم و چند بارم خودمو زدم و ... نمیتونم بگم...
چون ممکنه درست نباشه...
اما یه حالت های روحی بدی داشتم...
یه حسی بهم میگفت نیست... یه حسی میگفت هست و منم مونده بودم حرف کدومو باور کنم...😩😩
اون صدایی که بهم میگفت خدا نیست همیشه استدلال میاورد که این همه آدم دارن زندگی میکنن انقدر براشون مهم نیست بعد اونوقت تو میگی خدا؟!!!
اینا همه چرت و پرته.
خدا کجا بود بابا؟؟...
ماها موجودات تک سلولی هستیم که یهویی درست شدیم و تهشم اینجاییم...
اما یه حسی بهم میگفت:
اون تک سلولی رو کی افرید پس...
کلا یه جنگ درونی در وجودم به وجود میومد که من روز به روز داشتم دیوانه تر میشدم...
دیگه خیلی داغون بودم.
حالم خیلی بد بود.
افتادم گوشه خونه و رسما شب و روزم شده بود اضطراب.
از یه طرف منتظر رای دادگاه بودم و از طرفی نیاز داشتم به کسی تکیه کنم...اما کی ؟
هیشکی نمیتونست کمکم کنه😔
نماز میخوندم...اما اخر نماز یا خودمو میزدم یا مهر نماز رو میکوبیدم به دیوار یا پرتش میکردم تو کوچه😐
کلا مخم پر از فکر و صدا بود. داشتم دیوانه میشدم از دست خودم
از طرفی میگفتم خدا هست ...از طرفی میگفتم خدا نیست.
قران میخوندم و میگفتم خدا هست...اما تو گوگل سرچ میزدم سایت های بی خدا میگفتن قران کلی مشکل توش داره و اینو یه شاعر عرب زبان نوشته
این کتاب از خدا نیست.اینا همه ساخته ذهنه ماست.
یهو یه اتفاقی در من افتاد...
#ادامه_دارد...
دستنوشته های #داداش_رضا
💕 @aah3noghte💕
#انتشارداستان_بدون_ذکر_لینک_کانال_ممنوع