eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 چارده سال مےشود... یا نه چارده قرن، سخت مےگذرد بےقراری مکن! خبر دارم سرفه ها هم کلافه ات کردند زخم و کپسول اکسیژن، چه مےآید به صورتت مومن! تو بدانی اگر که تاول ها چِـقدَر خوش قیافه ات کردند...😍 #جانباز #جانبازشیمیایی #آھ... 💕 @aah3noghte💕
💔 خوشبختی یعنی رفاقت با ... رفاقت با کسی که نشان از بےنشان مدینه در بدن دارد... مدافع حرم❤️ و مدافع حرم💚 مدافع حرم🥀 محبت، نشانه دارد و تو ثابت کردی، محبتت نسبت به خاندان وحی فقط در حرف و شعار نیست... 💔 ... 💞 @aah3noghte💞 📸چت شهید و خبر جانباز شدنش
💔 همچومهتاب که ازخاطرشب میگذرد هرشب ...آهسته ز آفاق دلم میگذری شب بخیر ای نفست شرح پریشانی من کی نظرکنی به حال دل طوفانی من ... 💞 @aah3noghte💞
💔 یادش بخیر... جانباز شهيد غلامرضا عزلتی‌مقدم (●ولادت: ۱۳۴۱، قم شهادت: ۱۳۶۶، شلمچه، عملیات کربلای۸) 👈 یک دستی بود و حرکات آکروباتیک انجام می‌داد. پشتک می‌زد موتورسواری‌اش حرف نداشت. به ورزش علاقه‌مند بود. فوتبال و بازی‌های سنتی و محلی را خوب بلد بود و برای هر روزش برنامه داشت. وقتی فرزی و چابکی‌اش را دیدم حدس زدم به کونگ‌فو و جودو تسلط دارد. در کنار ورزش، تلاوت قرآن و مطالعه هر روزش هم طبق برنامه منظم بود. در عبادت و شب‌زنده‌داری هم موفق بود و برنامه داشت و به آن مقید بود. آدم چند بعدی بود، مانده بودم چه طور این همه توی کارهاش توفیق پیدا کرده بود. 🎤 راوی: حسن مؤمن 📚 کتاب خط خاطره، دفتر اول: شهدای مخابرات دفاع‌مقدس ... 🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت40 با
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️


✍️ به قلم:  



قطعاً نمی‌توانستیم برویم در خانه‌اش و خودمان و سازمان را معرفی کنیم و انتظار همکاری داشته باشیم. نامیرا که کارمند ما نبود!

نامیرا را فعلا گذاشتم گوشه ذهنم تا بعداً فکری به حالش بکنم. نفر بعدی‌ای که روی اعصابم بود، جلال بود. 

جلال ذاتاً آدم بدی نبود؛ فقط بخاطر پول همکاری می‌کرد. شدیداً در ذهنم دنبال راهی می‌گشتم که جلال هم بشود مهره ما. بالاخره جلال ایرانی بود؛ در همین مملکت زندگی می‌کرد، حتی بچه‌ها گفته بودند اهل نماز و هیئت هم هست. شاید می‌شد آگاهش کرد از کاری که می‌کند.

اول باید می‌سنجیدم که جلال تا چه اندازه تحت مراقبت است و اصلاً تحت مراقبت هست یا نه. بعد هم باید می‌دیدم چطور می‌شود بدون جلب توجه با او ارتباط گرفت و اصلا می‌شود یا نه؟

تصمیم گرفتم مثل بچه‌های خوب، امشب زود برگردم خانه. می‌دانید، خیلی وقت‌ها گره کارها فقط با دعای مادر باز می‌شود. باید می‌رفتم کمی  مادر و پدرم را می‌کشیدم تا دعایم کنند و پرونده راه بیفتد.

سر راه خرید هم کردم و وقتی رسیدم خانه، مادرم حسابی جا خورد. معمولاً وقت‌هایی که انقدر خوب می‌شوم، خودش می‌فهمد کارم گره خورده.😅
مادر است دیگر. یک جوری هم نگاه کرد که یعنی:
- فهمیدم باید دعات کنم، باشه. باشه!

پدرم نشسته بود جلوی تلوزیون و به بازی فوتبال خیره شده بود. می‌دانستم اهل فوتبال دیدن نیست؛ برعکس برادرهای کوچک‌ترم. نشستم کنارش و گفتم:
- فوتبالی شدین بابا؟

تازه متوجه من شد. لبخند زد تا تعجبش را پنهان کند. بودن من در آن ساعت عصر در خانه، حسابی توی چشم می‌زد. پدر مثل همیشه، مشتی به بازویم زد و گفت:
- چطوری پسر؟

- مخلص شماییم.

دوباره نگاهش رفت به سمت فوتبال. نمی‌دانم به چی فکر می‌کرد؛ شاید به جوانی‌اش. به وقتی که هنوز  نشده بود و می‌توانست روی پاهایش بدود. 

شنیده‌ام پدر خیلی عاشق فوتبال و والیبال بود. در جبهه هم دنبال فرصت می‌گشت برای بازی کردن با بچه‌ها. حتماً داشت به این فکر می‌کرد که ای کاش باز هم می‌توانست بدود. ناگاه گفت:
- عباس، اینایی که دور ورزشگاه نشستن چرا اینطوری می‌کنن؟

شانه بالا انداختم:
- خب هیجان بازیه دیگه. غرق شدن توی هیجان بازی.

پدر سرش را تکان داد؛ اما باز هم نگاهش را از تلویزیون نگرفت. با خودش زمزمه کرد: بازی خیلی هیجان داره؛ ولی برای اونا که توشن. اینا که بازی نمی‌کنن...

و آه کشید. منظورش را نفهمیدم. گفتم:
- خب تیم مورد علاقه‌شونو تشویق می‌کنن.

پوزخند زد:
- پس دیگه بازی مهم نیست، مهم تیمه.😏

باز هم نتوانستم بفهمم به چی فکر می‌کند. دوباره با خودش واگویه کرد: نمی‌فهمم...این تیم با اون تیم چه فرقی داره؟ چی بهشون می‌رسه اگه از یه تیم طرفداری کنن؟ ورزش ورزشه دیگه...

دستم را دور شانه‌اش حلقه کردم. تقریبا فهمیدم چی گفت. گفتم:
- اینا رو ولش. خودت چطوری؟

- شکر. تو خوبی بابا؟ کارات خوب پیش می‌ره؟

سرم را تکان دادم. هنوز شروع نکرده بودم به تعریف کردن که گوشیِ کاری‌ام زنگ خورد. لبم را گزیدم. 

نگاهی به پدر کردم که نگاهش چرخیده بود به سمت گوشی‌ام. گفت: خب چرا جواب نمی‌دی؟

و طوری نگاه کرد که یعنی:
- برو اطرافت رو سفید کن که راحت حرف بزنی.


...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
💔 جانبـاز یعنـی قـله وارستـگی در اوج شکـستگـی و زیـستن بـدونِ دلبستگـی با لبخـند زخـم خویـش خاطـرات خفـته (ع) را در کربـلا بیدار میـکند... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 متولد سال ۱۳۶۲ بود؛ جوانی بود با قد رعنا دلیر ، مثل مقتدایش عباس... از طریق لشکر ۷ حضرت ولیعصر(عج) استان خوزستان برای دفاع از حریم و حرم اهل بیت(س) به سوریه رفت و در تاریخ بهمن ۱۳۹۴ در عملیات آزادسازی شهرهای شیعه نشین نُبُل الزهرا به شدت مجروح گردید. شد جانباز %۷۰ درصد ... موج گرفتگی شدید، تخلیه یک چشم ، و نقص شدید بینایی چشم دیگر ، ثمره ی مجروحیت های متعددی وی گردید. سرانجام این جانباز دلاور روز پنج شنبه یکم اسفندماه ۹۸ به یاوران شهیدش پیوست. اون که دلاوری‌هاش تو جبهه غوغا کرده حالا بیاین ببینین کلکسیون درده😔 اون که تو میدون مین هزار تا معبر زده حالا توی رختخواب ، افتاده حالش بده! شعر از ابوالفضل سپهر جانباز سالروزشهادت 💞 @shahiidsho💞
💔 پـدرش هـم شـاعـر بـود.... او از مـوجِ مـویِ یـار مےگـفت پـدرش از مـوجِ گرفتگے در جـنـگ! 💞 @shahiidsho💞
💔 اهمیت به نماز و روزه فاطمه، نُه ساله شده بود و برایش جشن تکلیف گرفتیم. حاج رضا خیلی به این چیزها اهمیت می‌داد. برای فاطمه یک انگشتر خرید. چند ماه بعد، ماه مبارک رمضان بود و فاطمه همه روزه‌هایش را گرفت. آن وقت یک جفت النگو بهش هدیه داد. تولد بچه‌ها همیشه یادش بود و برای‌شان هدیه می‌خرید. تولد حضرت زهرا سلام الله علیها هم می‌گفت: امروز روز فاطمه و زهراست و برای هر دوشان هدیه می‌خرید. روز تولد حضرت محمد صلی الله علیه وآله هم برای محمد جواد هدیه می‌خرید. 📚 هزار از بیست 💞 @shahiidsho💞
💔 در چنین روزی، جانباز سرافراز حاج حسین آملی با تحمل ۳۵ سال درد و رنج ناشی از جانبازی، در بیمارستان امام خمینی( ره) ساری به فیض شهادت نائل شد. ایشان متولد ۱۳۴۴ بود و در سال ۱۳۶۲ در منطقه مریوان کردستان از ناحیه نخاع آسیب جدی دیده و دو پای وی بر اثر جراحات قطع شد. سید ۵ سال بود یک روز در میان روزی ۵ ساعت دیالیز میشد. سرطان خون هم داشت. دو پا نداشت. قطع نخاع هم بود... سالروز شهادت 💞 @shahiidsho💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 مکالمه دو جانباز عزیز اعصاب و روان؛ بهمون میگن میخواستی نری... 💞 @shahiidsho💞
💔 شیرزن ایرانی که کمتر کسی او را می‌شناسد بانو «آمنه وهاب زاده» امدادگر، آر پی چی زن و همرزم شهیدان همت و چمران... وقتی رژیم بعث شیمیایی زد و ایشان دید جانبازی که درحال درمانش است ماسک ندارد؛ ماسک خود را به او داد و خود شیمیایی شد. راستی! چرا از این زن قهرمان ایرانی، برای مردم گفته نشده است ؟! مگر ارزش کار این بانو، از قضیه پطرس که یک خارجی بود و خیلی ها می‌گویند کل این داستانش دروغ است کمتر است که جایی در کتاب های درسی ما ندارد؟! هزاران شخصیت واقعی و فداکار در جامعه خودمان داریم، آن وقت شخصیت های جعلی و داستان های دروغین آنها را در کتاب های درسی خود قرار می دهیم!! ♡ ㅤ    ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲   ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ 💞 @shahiidsho💞