eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت74 در راهرو
💔


🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 




حامد ابوحسام را مرخص می‌کند. می‌خواهد خودش پشت فرمان بنشیند.

حدس می‌زنم می‌خواهد حرف‌هایی بزند که فقط من باید بشنوم.

حق دارد ابوحسام را مرخص کند؛ چون ابوحسام این مدت که با حامد بوده، فارسی را هم دست و پا شکسته یاد گرفته.

به ابوحسام چشمک می‌زنم:
رفتی پی نخودسیاه؟

نمی‌فهمد. چشمانش را ریز می‌کند، لبخند نمکینی می‌زند و ابرو در هم می‌کشد:
چی؟ نخودِ سیاه کو؟

خنده‌ام را می‌خورم و با دست، مکان نامعلومی را نشان می‌دهم:
اوناهاش دیگه، نخودسیاه. تو باید بری دنبالش.

به مکانی که با دستم اشاره کردم نگاه می‌کند و فقط آبیِ آسمان را می‌بیند.

باز هم نمی‌فهمد و سعی دارد یک نخودِ سیاه را وسط آسمان پیدا کند.

دست به دامان حامد می‌شود که تازه از صحبت با یکی از نیروها فارغ شده و دارد می‌آید که سوار شود:
نخودِ سیاه کجاست؟

حامد می‌زند زیر خنده و مشت آرامی به بازوی من می‌زند:
سر کار گذاشتیش بنده خدا رو؟

ابوحسام هنوز گیج است و لبخند روی لبش ماسیده. گنگ نگاهمان می‌کند.

حامد می‌گوید:
داره شوخی می‌کنه. من بعداً برات توضیح می‌دم. بهش فکر نکن.

کمی از گنگی نگاه ابوحسام کم می‌شود؛ اما از چهره‌اش پیداست هنوز هم می‌خواهد بداند نخودِ سیاه چیست و کجاست.

دلم برایش می‌سوزد. دوباره چشمک می‌زنم برایش: 
ولش کن.
می‌نشینم روی صندلی کمک‌راننده.

حامد استارت می‌زند و بی‌مقدمه شروع می‌کند:
شمال شرقی شهر دست مسلحینه...

و با دستش به سمت چپمان اشاره می‌کند:
این سمت که ما هم داریم از نزدیکشون رد می‌شیم.

نقشه‌ای از جیبش درمی‌آورد و نشانم می‌دهد. نقشه سوریه است.


نگاهم به نقشه با توضیحات حامد همراه می‌شود: 

- الخضیر و درعا هم دستشونه. اینایی که این اطراف هستند اکثراً جبهه‌النصره و گروه‌های سلفی دیگه مثل احرارالشام هستن. بجز جنوب سوریه که یه قسمت خیلی محدودی دست داعشه که البته تثبیت هم نشده. قنیطره هم داره بین حزب‌الله و صهیونیست‌ها دست به دست می‌شه.

یک دستش به فرمان ماشین است و دست دیگرش را دراز می‌کند تا نقشه را نشان دهد.
انگشتش می‌رود به سمت ادلب:

- یه منطقه کوچیکی از شمال حمص و خود ادلب و شهرهای اطرافش دست جبهه‌النصره ست. شمال سوریه بیشترش دست کردهاست، بجز حسکه و قامشلی. ولی متاسفانه نیروهای کرد، طرف امریکا هستن. اخیراً با حمایت امریکایی‌ها تونستند رقه رو بگیرن و داعشی‌هایی که توی رقه بودند رو هم فرستادند بوکمال.

به نقشه دقت می‌کنم. رقه پایتخت داعش بود.

حامد پوزخند می‌زند:
- ظاهرش این بود که پایتخت داعش رو نابود کردند؛ ولی حقیقت این بود که مردم بیچاره رقه رو  و اجازه دادن داعشی‌ها فرار کنن. هیچ‌کدوم از رسانه‌های اونور آبی نخواستن کامیون‌های سلاح و اتوبوس‌های پر از داعشی رو نشون بدن که دارن جلوی چشم ارتش امریکا از رقه فرار می‌کنن.

من هم پوزخند می‌زنم.

همه دنیا فکر می‌کنند این امریکاست که در  مبارزه با داعش ایستاده، درحالی که دعوای میان نیروهای داعشی و آمریکایی‌ها بیشتر یک دعوای زرگری ست.

نشان به آن نشان که جبهه‌النصره هم از اول به عنوان زیرمجموعه داعش کارش را شروع کرد و مبانی فکری و خط مشی‌اش هم دقیقاً مثل داعش بود، تا جایی که سر یک اختلاف با رهبر داعش، خودش را از داعش جدا کرد. 

از آن‌جا به بعد هم علناً خودش را چسباند به نیروهای  و کمی هم سعی کرد خودش را مهربان‌تر نشان دهد.

سازمان ملل هم جبهه‌النصره را از لیست گروه‌های تروریستی درآورد و حتی به عنوان مخالف بشار اسد، از آن حمایت کرد!

نگاهم می‌رود به سمت جنوب سوریه و مرزش با کشور عراق. انگشت حامد هم به همان سمت رفته است.

با این که نگاهش به جاده است، می‌داند دست روی چه نقطه‌ای گذاشته؛ مرز مشترک عراق، سوریه و اردن. 

می‌گوید:
- این‌جا رو هم که می‌دونی، قرارگاه فوق‌العاده مهمِ . تا شعاع سی کیلومتریش پرواز ممنوع هست و دست امریکاست. دارن نیروهای ارتش آزاد و جبهه‌النصره رو آموزش می‌دن. چندین بار با بچه‌های فاطمیون رفتیم سمتش؛ اما هربار شدیداً هشدار دادن و حمله کردن.



انگشتم را روی تنف می‌کشم؛  ارتباطی ایران-عراق-لبنان.


...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...
شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت75 حامد اب
💔


🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 



انگشتم را روی تنف می‌کشم؛  ارتباطی ایران-عراق-لبنان.

جایی که امریکایی‌ها آن را محکم گرفته‌اند و رها نمی‌کنند لعنتی‌ها.

حامد همین را بلند می‌گوید:
این آمریکایی‌ها ول نمی‌کنن لعنتیا!
***
ناعمه از روی صندلی‌های آهنی سالن انتظار بلند شد و رفت دستشویی.

مرصاد بهشان نزدیک‌تر بود و یک ردیف عقب‌تر، داشت پفک می‌خورد. صدای خرچ‌خرچ پفک خوردنش توی بی‌سیم می‌آمد و رفته بود روی اعصابم.

وقتی دیدم پفک خریده، توپیدم که:
وسط ماموریت بچه شدی؟

مرصاد هم زد به بی‌خیالی و خندید:
اینا پوششه اخوی.

بعد هم بسته پفک را باز کرد و گرفت جلوی من:
بیا بزن روشن شی!

دل و روده‌ام از گرسنگی داشت به هم می‌پیچید؛ اما نمی‌توانستم چیزی بخورم.

مرصاد هم رفت و با آرامش، لم داد روی صندلی‌های سالن انتظار. ساک و کتش را هم گذاشت کنار دستش؛ مثل یک جنتلمن که یک پرواز کاری دارد و اصلاً هم برایش مهم نیست دور و برش چه می‌گذرد.

انصافاً هم این کارش باعث می‌شد حساسیت ایجاد نشود؛ چون هیچ‌کس نمی‌تواند باور کند که یک مامور امنیتی، وسط عملیات تعقیب و مراقبت، با آرامش لم بدهد و پفک بخورد و بعد هم با انگشتان نارنجی، برود دستبند بزند به متهم و دستگیرش کند.

من عقب‌تر جلوی یکی از مغازه‌ها ایستاده بودم.

چون سمیر قبلاً چهره‌ام را دیده بود، نباید من را می‌دید. 

پشتم به سمیر بود و از انعکاس تصویرشان در شیشه مغازه می‌توانستم ناعمه را ببینم که وارد سرویس بهداشتی شد.

در بی‌سیم به مرصاد گفتم:
رفت دستشویی، حواست باشه.

مرصاد جواب نداد و باز هم فقط صدای خرچ‌خرچ پفک خوردنش را شنیدم.

می‌دانستم شنیده؛ اما جواب نمی‌دهد که لو نرود.

شاید باورتان نشود؛ اما واقعاً نگران بودم وقتی حکم دستگیری‌شان بیاید، مرصاد چطور می‌خواهد با این انگشتان و دندان‌های نارنجی و ریش‌هایی که لابه‌لایش پر از خرده‌های پفک است، برود جلوی سمیر بایستد و بگوید "شما بازداشتید"!؟😑

تا وقتی حکم بازداشت صادر نمی‌شد، نمی‌توانستیم اقدامی بکنیم.

حاج رسول رفته بود دنبال کارهایش و قرار بود تا قبل از پریدن پروازشان، حکم بازداشت را همراه یک مامور خانم بفرستد که بتوانیم ناعمه را هم بدون دردسر بیاوریم. 

نمی‌دانم چرا صدور حکم بازداشت انقدر طول کشید؟ 

حاج رسول هم داشت حرص می‌خورد. حدس می‌زدم بخاطر درهم شدن کارها و جور کردن تیم‌های عملیاتی باشد.

چون باید هم‌زمان با از دستگیری سمیر و ناعمه، تمام تیم‌های تروریستی را زیر ضربه می‌بردیم.

با حاج رسول تماس گرفتم. از صدایش حدس زدم کمی عصبی ست. گفتم:
حاجی پس حکم چی شد؟

- فرستادم بیاد. همین الان عملیات رو شروع کردیم.

نمی‌دانستم چرا؛ اما دلم شور می‌زد.

وقتی همه‌چیز بر وفق مراد است و مطمئنی که سوژه کاملاً زیر چتر توست، . حالا هم از همان وقت‌ها بود.

از شیشه مغازه، سمیر را دیدم که رفت به طرف سرویس بهداشتی آقایان.

ناعمه را نمی‌دیدم. به مرصاد گفتم:
ناعمه هنوز بیرون نیومده؟

اول صدای خرد شدن پفک را زیر دندان‌هایش شنیدم و بعد، صدای خودش هم با صدای جویدن پفک همراه شد: 
نه. برم دنبالش؟

نباید می‌رفت. شاید مورد خاصی نبود و الکی حساسشان می‌کرد.

گفتم: نه نمی‌خواد. مامانت بهت یاد نداده با دهن پر حرف نزنی؟

جواب نداد. اعصابم داشت بهم می‌ریخت.

رفتم روی خط امید: امید، گوشی ناعمه کجاست؟

- همون‌جای قبلی. تکون نخورده.



نمی‌شد راه بیفتم و بروم سرویس بهداشتی زنانه. خبری از سمیر هم نبود و موقعیتشان هم تغییر نکرده بود.

پروازشان را اعلام کردند. چند قدم جلو رفتم.

مسافران پروازشان داشتند یکی‌یکی از گیت رد می‌شدند؛ اما خبری از سمیر و ناعمه نبود.


پ.ن نویسنده :نتیجه اخلاقی این قسمت :
۱.با دهن پر حرف نزنید
۲. بعد از پفک خوردن مسواک بزنید، دستاتونم بشورید.
۳. پفک برای سلامتی مضره، نخورید. حضرت آقا هم فرمودند: «پفک خیلی چیز تعریفی‌ای نیست.»(مستند لشکر زینبی، دیدار خانواده شهدای مدافع حرم، ۹۲/۲/۳۱).
صرفاً جهت مزاح🙂


...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...