💔
#شهید_بیسر_دفاع_مقدس
#قسمت_اول
محسن جوان با انگيزه اي بود.
گاه تا نزديک سنگر عراقي ها پيش مي رفت و بي سر و صدا برميگشت.
آن روز محسن به همراه رضا سوار قايق شدند و از عرض کارون گذشتند. آب رودخانه آرام بود. از قسمتي که آنها عبور کردند خطري متوجه ايراني ها نمي شد.
در رودخانه گشتي ها حضور داشتند. رضا بلافاصله سمت جنوب در حاشيه رودخانه حرکت کرد. قبل از حرکت به يکي از گشتي ها گفت:
"اگر تا يک ساعت ديگر نيامديم با احتياط به همين سمت بياييد."
محسن چهار چشمي اطراف را مي پاييد. به محلي رسيدند که نقطه مرزي آنها با گشتيهاي عراقي به حساب مي آمد. آن منطقه براي هر دو طرف، امنيت خوبي نداشت. رضا به سمت سنگرهاي کمين رفت. محسن خودش را به او رساند و گفت: "بهتر است از يکديگر جدا شويم. ممکن است کمين بخوريم."
رضا گفت: "اگر با هم باشيم بهتر است. ديده بان نفوذي آنها بايد در همين کمين ها باشد."
رضا دولا و خميده پيش مي رفت. هنوز از حاشيه هاي رودخانه دور نشده بودند که يک سنگر کمين توجه شان را جلب کرد....
محسن به سمت کمين رفت. رضا پشت سرش بود. از آنجا سنگرهاي عراقي به خوبي ديده مي شدند. جبهه آرام بود، اما صداي غرش توبخانه هنوز به گوش مي رسيد.
رضا به سمت سنگر کمين بعدي رفت. صداي خش خشي او را در جا ميخکوب کرد. نه راه پس داشت، نه راه پيش. محسن در چند قدمي او متوقف شد. صداي پايي شنيد و بلافاصله شليک کرد.
عراقي ها تعدادشان به ده نفر مي رسيد. آنها نيز شليک کردند. رضا از چند طرف در محاصره قرار گرفت. اندکي بعد عراقي ها بالاي سرش رسيدند.
لباس رسمي سپاه براي افسر عراقي که با چشمان از حدقه درآمده به او خيره شده بود، جذابيت خاصي داشت.
پاشنه پايش را به پيشاني رضا کوبيد و او را نقش زمين کردو با اشاره به گروهبان گفت:
"بهتر از اين نمي شود. او را با خود مي بريم. بهترين هديه به فرماندار نظامي خرمشهر است. يک پاسدار بايد اطلاعات خوبي داشته باشد!"
افسر دست رضا را گرفت تا بلندش کند اما رضا عکس العمل نشان داد. گروهبان با قنداقه تفنگ به سرش کوبيد. رضا از هوش رفت. چشم افسر به محسن افتاد اما مجددا به سمت رضا رفت.
ناگهان صداي تيراندازي از جانب گشتي هاي ايراني به گوش افسر رسيد. افسر عراقي اشاره کرد آن دو را ببرند اما مجددا با مقاومت آنها روبه رو شدند.
خشم در چشمان افسر عراقي موج ميزد. صداي تير اندازي ايراني ها نگرانش کرده بود. افسر ، کارد کمري اش را بيرون آورد. گروهبان و سربازان عراقي آن دو را رها کردند. افسر ابتدا به سمت محسن رفت. کارد را در کشالهي رانش فرو برد. صداي محسن بلند شد. خون از رانش بيرون زد. افسر به سراغ رضا رفت....
رضا سرش را پايين انداخت و حرفي نزد. افسر عراقي پا روي سينه اش گذاشت و او را به پشت خواباند. محسن که خون زيادي از او رفته بود، هنوز از هوش نرفته بود، چشمانش گاه سياهي ميرفت و گاه آن منظره را در هالهاي از ابهام ميديد.
افسر عراقي، رضا را به پشت خواباند و دستور داد دستش را ببندند....
#شهید_رضا_رضائیان
#ادامه_دارد...
📚عقیق
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 #شهید_بیسر_دفاع_مقدس #قسمت_اول محسن جوان با انگيزه اي بود. گاه تا نزديک سنگر عراقي ها پيش مي
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#شهید_بیسر_دفاع_مقدس
#قسمت_دوم
ضربه اي ديگر به سرش زدند. رضائيان از حال رفت،اما هنوز بي هوش نشده بود.
تيزي کارد را پشت گردن خود حس کرد. باورش نميشد، اما سوزش و درد او را به خود آورد. با فشار بعدي کارد در گردنش فرو رفت و خون به بيرون فوران زد...
افسر کمي تامل کرد. چشمانش همچون دستش خون رنگ شده بود.
سربازان عراقي گاه جلوي چشمان خود را مي گرفتند که آن منظره را نبينند .دستان خون آلود افسر هر لحظه بيشتر قوت مي گرفت اصرار داشت که سر رضائيان را از بدن جدا کند.
محسن دست و پا زدن رضا را مي ديد. گاه فکر مي کرد که در خواب است، اما همين که پاي رضا به زمين کوبيده مي شد، باورش مي شد که بيدار است.
ديگر درد پايش را فراموش کرده بود. هنوز بدن رضا رضائيان مقاومت مي کرد. دستان بستهاش سعي در آزاد شدن داشت اما بيفايده بود.
عرق از سر وصورت افسر عراقي جاري بود. قطره هاي خون روي پيشاني اش برق زده بود. گويي اختيار از کف اش خارج شده بود. کارد کمري کند بود و نميتوانست کارش را به راحتي انجام دهد.
افسر عراقي اصرار داشت که گلوي رضا را گوش تا گوش ببرد. ديگر رضا دست و پا نمي زد. خون، زمين اطرافش را رنگين کرده بود. کفش افسر در ميان خون بود. خشم تمام وجود افسر را فرا گرفت. بايد خلاصش مي کرد.
ديگر چاره اي جز جدا کردن سر رضا نداشت. با يک فشار ديگر کار را تمام کرد و سرش را از بدن جدا نمود. کمر خم شده اش را بلند کرد و نگاهي به اطراف انداخت. از نگاه وحشت زده عراقي ها نگران شد. نگاهي به دست خون آلود خود انداخت وصداي قهقهه اش بلند شد.
مست بود و خون رضا سر مسترش کرده بود.
مجددا به سمت رضا رفت.
#ادامه_دارد..
شهید شو 🌷
💔 #شهید_بیسر_دفاع_مقدس #قسمت_دوم ضربه اي ديگر به سرش زدند. رضائيان از حال رفت،اما هنوز بي هوش نش
💔
ماجراي شهادت شهيد رضا رضائيان ( شهيد بي سر)
#شهید_بیسر_دفاع_مقدس
#قسمت_سوم
افسر عراقی مجددا به سمت رضا رفت.
سرش را بلند کرد وهمراه با خنده اي کريه گفت:
"هديه ي خوبي است براي فرمانده. اين پاسدار ها دار خويئن را فلج کرده اند."
افسر عراقي بدن بي سر رضا را برگرداند. چشمش به آرم سپاه که به سينه اش چسبيده بود، افتاد. خم شد و گوشه آرم پارچه اي را گرفت وآن را دريد.
پارچه کوچک را روي سر رضا گذاشت و گفت:
"حالا پرونده ما تکميل شد" و با خشم گفت: "حرکت کنيد"!
گروهبان گفت: "پس تکليف آن يکي چه مي شود؟"
- با او کاري نداريم، فرصت نداريم بايد حرکت کنيم!
افسر عراقي سر رضا را گرفت و به سمت خاک ريز عراق حرکت کرد. گشتي هاي خودي که رسيدند عراقي ها آنجا را ترک کرده بودند. بچه ها با بدن بي سر رضا که مواجه شدند،کمي اطراف را جستجو کردند.
صداي محسن آن ها را متوجه خود کرد. محسن که هنوز نفس مي کشيد به سختي گفت: "سرش را بردند.
"بر گرفته شده از کتاب عقيق "
خبرگزاری دفاع مقدس
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
#کپےبدونتغییردرعکس
شهید شو 🌷
💔 #شهید_بیسر_دفاع_مقدس #قسمت_اول محسن جوان با انگيزه اي بود. گاه تا نزديک سنگر عراقي ها پيش مي
💔
#شهید_رضا_رضائیان
#اولین_پاسداری_که_سربریده_شد🥀
#شهیدی_که_زیارتش_ثواب_زیارت_امام_حسین(ع) رو دارد✨
پست ریپلای شده، ماجرای شهادت #شهید_بیسر_دفاع_مقدس را بخوانید
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #دو_نیمه_سیب ۱۳...🍎 تاریخ دارد تکرار می شود تماشاچی و بی طرف وجود ندارد تو اگر شبیه شهدا نشوی چه
💔
#شهید_بیسر_دفاع_مقدس
#قسمت_اول
محسن جوان با انگيزه اي بود.
گاه تا نزديک سنگر عراقي ها پيش مي رفت و بي سر و صدا برميگشت.
آن روز محسن به همراه رضا سوار قايق شدند و از عرض کارون گذشتند. آب رودخانه آرام بود. از قسمتي که آنها عبور کردند خطري متوجه ايراني ها نمي شد.
در رودخانه گشتي ها حضور داشتند. رضا بلافاصله سمت جنوب در حاشيه رودخانه حرکت کرد. قبل از حرکت به يکي از گشتي ها گفت:
"اگر تا يک ساعت ديگر نيامديم با احتياط به همين سمت بياييد."
محسن چهار چشمي اطراف را مي پاييد. به محلي رسيدند که نقطه مرزي آنها با گشتيهاي عراقي به حساب مي آمد. آن منطقه براي هر دو طرف، امنيت خوبي نداشت. رضا به سمت سنگرهاي کمين رفت. محسن خودش را به او رساند و گفت: "بهتر است از يکديگر جدا شويم. ممکن است کمين بخوريم."
رضا گفت: "اگر با هم باشيم بهتر است. ديده بان نفوذي آنها بايد در همين کمين ها باشد."
رضا دولا و خميده پيش مي رفت. هنوز از حاشيه هاي رودخانه دور نشده بودند که يک سنگر کمين توجه شان را جلب کرد....
محسن به سمت کمين رفت. رضا پشت سرش بود. از آنجا سنگرهاي عراقي به خوبي ديده مي شدند. جبهه آرام بود، اما صداي غرش توبخانه هنوز به گوش مي رسيد.
رضا به سمت سنگر کمين بعدي رفت. صداي خش خشي او را در جا ميخکوب کرد. نه راه پس داشت، نه راه پيش. محسن در چند قدمي او متوقف شد. صداي پايي شنيد و بلافاصله شليک کرد.
عراقي ها تعدادشان به ده نفر مي رسيد. آنها نيز شليک کردند. رضا از چند طرف در محاصره قرار گرفت. اندکي بعد عراقي ها بالاي سرش رسيدند.
لباس رسمي سپاه براي افسر عراقي که با چشمان از حدقه درآمده به او خيره شده بود، جذابيت خاصي داشت.
پاشنه پايش را به پيشاني رضا کوبيد و او را نقش زمين کردو با اشاره به گروهبان گفت:
"بهتر از اين نمي شود. او را با خود مي بريم. بهترين هديه به فرماندار نظامي خرمشهر است. يک پاسدار بايد اطلاعات خوبي داشته باشد!"
افسر دست رضا را گرفت تا بلندش کند اما رضا عکس العمل نشان داد. گروهبان با قنداقه تفنگ به سرش کوبيد. رضا از هوش رفت. چشم افسر به محسن افتاد اما مجددا به سمت رضا رفت.
ناگهان صداي تيراندازي از جانب گشتي هاي ايراني به گوش افسر رسيد. افسر عراقي اشاره کرد آن دو را ببرند اما مجددا با مقاومت آنها روبه رو شدند.
خشم در چشمان افسر عراقي موج ميزد. صداي تير اندازي ايراني ها نگرانش کرده بود. افسر ، کارد کمري اش را بيرون آورد. گروهبان و سربازان عراقي آن دو را رها کردند. افسر ابتدا به سمت محسن رفت. کارد را در کشالهي رانش فرو برد. صداي محسن بلند شد. خون از رانش بيرون زد. افسر به سراغ رضا رفت....
رضا سرش را پايين انداخت و حرفي نزد. افسر عراقي پا روي سينه اش گذاشت و او را به پشت خواباند. محسن که خون زيادي از او رفته بود، هنوز از هوش نرفته بود، چشمانش گاه سياهي ميرفت و گاه آن منظره را در هالهاي از ابهام ميديد.
افسر عراقي، رضا را به پشت خواباند و دستور داد دستش را ببندند....
#شهید_رضا_رضائیان
ادامه دارد...
📚عقیق
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 #شهید_بیسر_دفاع_مقدس #قسمت_اول محسن جوان با انگيزه اي بود. گاه تا نزديک سنگر عراقي ها پيش مي
💔
#شهید_بیسر_دفاع_مقدس
#قسمت_دوم
ضربه اي ديگر به سرش زدند. رضائيان از حال رفت،اما هنوز بي هوش نشده بود.
تيزي کارد را پشت گردن خود حس کرد. باورش نميشد، اما سوزش و درد او را به خود آورد. با فشار بعدي کارد در گردنش فرو رفت و خون به بيرون فوران زد...
افسر کمي تامل کرد. چشمانش همچون دستش خون رنگ شده بود.
سربازان عراقي گاه جلوي چشمان خود را مي گرفتند که آن منظره را نبينند .دستان خون آلود افسر هر لحظه بيشتر قوت مي گرفت اصرار داشت که سر رضائيان را از بدن جدا کند.
محسن دست و پا زدن رضا را مي ديد. گاه فکر مي کرد که در خواب است، اما همين که پاي رضا به زمين کوبيده مي شد، باورش مي شد که بيدار است.
ديگر درد پايش را فراموش کرده بود. هنوز بدن رضا رضائيان مقاومت مي کرد. دستان بستهاش سعي در آزاد شدن داشت اما بيفايده بود.
عرق از سر وصورت افسر عراقي جاري بود. قطره هاي خون روي پيشاني اش برق زده بود. گويي اختيار از کف اش خارج شده بود. کارد کمري کند بود و نميتوانست کارش را به راحتي انجام دهد.
افسر عراقي اصرار داشت که گلوي رضا را گوش تا گوش ببرد. ديگر رضا دست و پا نمي زد. خون، زمين اطرافش را رنگين کرده بود. کفش افسر در ميان خون بود. خشم تمام وجود افسر را فرا گرفت. بايد خلاصش مي کرد.
ديگر چاره اي جز جدا کردن سر رضا نداشت. با يک فشار ديگر کار را تمام کرد و سرش را از بدن جدا نمود. کمر خم شده اش را بلند کرد و نگاهي به اطراف انداخت. از نگاه وحشت زده عراقي ها نگران شد. نگاهي به دست خون آلود خود انداخت وصداي قهقهه اش بلند شد.
مست بود و خون رضا سر مسترش کرده بود.
مجددا به سمت رضا رفت.
@shahiidsho
شهید شو 🌷
💔 #شهید_بیسر_دفاع_مقدس #قسمت_دوم ضربه اي ديگر به سرش زدند. رضائيان از حال رفت،اما هنوز بي هوش ن
💔
ماجراي شهادت شهيد رضا رضائيان ( شهيد بي سر)
#شهید_بیسر_دفاع_مقدس
#قسمت_سوم
افسر عراقی مجددا به سمت رضا رفت.
سرش را بلند کرد وهمراه با خنده اي کريه گفت:
"هديه ي خوبي است براي فرمانده. اين پاسدار ها دار خويئن را فلج کرده اند."
افسر عراقي بدن بي سر رضا را برگرداند. چشمش به آرم سپاه که به سينه اش چسبيده بود، افتاد. خم شد و گوشه آرم پارچه اي را گرفت وآن را دريد.
پارچه کوچک را روي سر رضا گذاشت و گفت:
"حالا پرونده ما تکميل شد" و با خشم گفت: "حرکت کنيد"!
گروهبان گفت: "پس تکليف آن يکي چه مي شود؟"
- با او کاري نداريم، فرصت نداريم بايد حرکت کنيم!
افسر عراقي سر رضا را گرفت و به سمت خاک ريز عراق حرکت کرد. گشتي هاي خودي که رسيدند عراقي ها آنجا را ترک کرده بودند. بچه ها با بدن بي سر رضا که مواجه شدند،کمي اطراف را جستجو کردند.
صداي محسن آن ها را متوجه خود کرد. محسن که هنوز نفس مي کشيد به سختي گفت: "سرش را بردند."
✍🏻 عکس بالا آخرین بوسه پدر بر فرزند را میبینید اما بوسه بر رگ های بریده پسر ...
به دست شهید توجه کنید...‼️ (یک نفر سر مزار شهید گفت که شهید، دستش را بالا آورده که پدر را دلداری دهد، چون شنیده بودم نوشتم اما از وثوق آن مطمئن نیستم، هر چند کم ندیدیم از این معجزه ها.... بعدها که ماجرا را از برادر شهید، پرسیدم، گفتند من بالای سر پیکر برادرم بودم... دست برادرمان به خاطر دلداری و .. بالا نیامده)
"بر گرفته شده از کتاب عقيق "
خبرگزاری دفاع مقدس
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞