شهید شو 🌷
💔 حرف آخر... شب سوم شب سه ساله اباعبدالله یادی کنیم از دختران بابایی آنها که سوختند در هجر پدر ف
💔
حرف آخر...
نشد بگم: خیلی دوستت دارم!
عصر روز دوشنبه 9تیر 1365خط مقدم مهران/ عملیات کربلای یک
دو سه ساعت بعد، محسن (نفر وسط) دیگه نبود
حسرت به دلم مونده که یه بار، یواشکی دهنم رو ببرم دم گوشش، صدای آرومم رو بشنوه، سریع بذارم در برم که مجبور نشم چشمام به چشمای متعجبش گره بخوره.
اونم چشمای محجوب و سرشار از خجالت اون!
کاش اون شب، که فرمانده گفت: یه آر.پی.جی زن شیر بفرستید...
وقتی محسن پرید و آر.پی.جی به دست رفت طرف خاکریز، صدای منو توی گوشش می شنید!
اون وقت که دستش رو بوسیدم، از خجالت لرزید. بغلش کردم، لبام رو بردم دم گوشش، خواستم بگم، روم نشد. هی پرسید: برادر داودآبادی.. شما هی می خوای یه چیزی به من بگی ولی..
نگفتم. اشکام ریخت روی صورتش.
محسن از خاکریز رد شد و رفت توی سینه دوشکایی که دشت رو از آتش پر کرده بود.
پنج دقیقه بعد که فرمانده داد زد: یه آر.پی.جی زن دیگه بفرستید..
کمرم بدجوری درد گرفت!
شکست.
طلوع روز سه شنبه 10تیر 65 که خط مقدم مهران شکست، تیغ تیز آفتاب افتاد روی صورت محسن صباغچی که از خون سرخ شده بود.
چی کشید مادرش وقتی فهمید دومین پسرش هم رفته!
یعنی میشه روز قیامت
منو از تهِ ته جهنم بیارن بالا
اجازه بدن برم دم دروازۀ بهشت
محسن بیاد جلو و بگه: اون شب چی میخواستی بگی؟
دهنم رو ببرم دم گوشش، نمی خوام هیچکس حتی خدا صدای منو بشنوه، آروم در گوشش بگم: محسن ... خیلی دوستت دارم!
✍🏻حمید داودآبادی
#شهید_محسن_صباغچی
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @shahiidsho💞