💔
به نام خدا
#فرمانده_و_دختر_خبرنگار
✨ قسمت ۱
کمتر کسی هست که فیلم «چ» را دیده باشد و #شهید_اصغر_وصالی را نشناخته و برایش شخصیت، زندگی و فعالیت این شهید بزرگوار جالب نشده باشد.
فرمانده مقتدری که در منطقه دولاب تهران به دنیا آمد و دورههای چریکی را در میان مبارزان فلسطینی طی کرد و پس از ورود به ایران، توسط رژیم شاه بازداشت شد.😕
اصغر وصالي، بهدليل فعاليتهايش، قبل از انقلاب به اعدام محكوم شد و بعدها حكم او به زندان تقليل يافت و بالاخره از زندان آزاد شد. بعد از انقلاب، وارد تشكيلات سپاه پاسداران شد و سپس به جبهه غرب رفت و براي رويارويي با ضدانقلاب و متجاوزان بعثي آماده شد.💪
گروهي كه شهيد وصالي با خود همراه كرده بود به دليل بستن دستمال سرخ بر گردنشان به #دستمال_سرخ_ها شهرت داشتند كه همان سالها اكثريت قريب به اتفاقشان شهيد شدند و آنها كه ماندهاند، يادگار جانبازي همراه دارند.😇
شايد بشود گفت يكي از بزرگترين شانسهاي تاريخ، آشنا شدن اصغر وصالي با خبرنگار پرشر و شوري بهنام مريم كاظمزاده بود؛🧐 خبرنگار و عكاسي كه با وجود زن بودن و سن كمش، راهي مناطق مختلف جنگي ميشد و از آنجا گزارش تهيه ميكرد و عكس ميگرفت.
اين آشنايي كه بعدها منجر به ازدواج آنها شد،💍 سبب شد تا خيلي از خاطرات نميرند و تلاش براي روشن نگه داشتن راه آن شهدا ادامه پيدا كند.
#ادامه_دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 به نام خدا #فرمانده_و_دختر_خبرنگار ✨ قسمت ۱ کمتر کسی هست که فیلم «چ» را دیده باشد و #شهید_اصغر
💔
رمان واقعی #فرمانده_و_دختر_خبرنگار
✨قسمت ۲
از انگلستان تا كردستان!
مريم كاظمزاده به اصرار خانوادهاش براي ادامه تحصيل در سال ۱۳۵۵ به انگلستان سفر ميكند و در همان سالها براي ديدار با امام به فرانسه ميرود.
در سال ۵۷ ، قبل از پيروزي انقلاب به همراه خانواده امام به ايران ميآيد و پس از پيروزي انقلاب، به خاطر علاقه به روزنامهنگاري در روزنامه انقلاب اسلامي شروع به فعاليت ميكند.
مریم، خبرنگار، عكاس و گزارشگر روزنامه انقلاب اسلامي ميشود و عليرغم مخالفت دستاندركاران اين روزنامه، تصميم ميگيرد براي تهيه خبر و گزارش، به مناطق ناآرام كردستان سفر كند.
به همراه يكي از همكارانش راهي كردستان و در پادگاني مستقر ميشوند و همانجا، با دكتر چمران آشنا ميشود؛
«سال ۵۸ بود كه بعد از جريانات پاوه به كردستان رفتم. ميخواستم با دكتر چمران مصاحبه كنم و از اين جريانات مطلع شوم كه ايشان گفتند فرمانده سپاه، اصغر وصالي است و بهتر است اول با او مصاحبه كني و بعد از او من هم صحبت ميكنم...»
و همين اتفاق، عامل آشنايي اين خبرنگار جوان با اصغر وصالي ميشود.
#ادامه_دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 رمان واقعی #فرمانده_و_دختر_خبرنگار ✨قسمت ۲ از انگلستان تا كردستان! مريم كاظمزاده به اصرار خ
💔
#فرمانده_و_دختر_خبرنگار
✨قسمت ۳
برخورد اول:
سرد، تند، خشن!
خبرنگار جوان براي ديدار با وصالي عازم ميشود. وقتي كه ميرسند، يكي از دستمال سرخها مريم را اينطور معرفي ميكند:
«برادر! ايشون همون خواهري هستند كه چند وقت پيش توي پادگان بود.. .»
اصغر وصالي با بياعتنايي ميگويد: «خب كه چي؟!»
همه جا ميخورند، مريم كاظمزاده از همه بيشتر!
اصغر با لحني شديدتر از قبل رو به مريم ميگويد:
«همون بهتر كه شما برويد و وقتي وضع شهرها آرام شد بياييد؛ هر وقت هرجا امن و امان ميشود، سر و كله شما پيدا ميشود!»
مريم كاظمزاده ميگويد:
«اصغر معتقد بود كه بايد در جريانات پاوه ميبودم و همان زمان خبرنگاري ميكردم نه بعد از آن جريان.☝️
معتقد بود كه خبرنگار بايد هر جا كه خبر هست حاضر باشد و خودش با چشمانش ببيند و از شنيدههاي ديگران استفاده نكند.»
به خاطر این برخورد اصغر وصالي، مصاحبه انجام نميشود و مريم كاظمزاده، عصباني به پادگان بازميگردد.😡
#ادامه_دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 #فرمانده_و_دختر_خبرنگار ✨قسمت ۳ برخورد اول: سرد، تند، خشن! خبرنگار جوان براي ديدار با وصالي
💔
#فرمانده_و_دختر_خبرنگار
✨قسمت ۴
برخورد دوم :
خواستگاري عجيب و غريب😳
«احساس ميكردم حرفي براي گفتن دارد اما قادر نيست به صراحت بيان كند. چندين خيابان را پشت سر گذاشته بوديم و او هنوز مِن مِن ميكرد.
خوب ميدانست چه ميخواهد بگويد اما با نخستين كلمه، لبهايش را گاز ميگرفت و باز در ادامه گفتههايش در ميماند.
دست آخر همهچيز را در يك جمله خلاصه كرد: با من زندگي ميكني؟»
مريم كاظمزاده ميگويد كه در آن لحظه خيلي جا خوردم.
ميگويد:
" اصلا فكرش را هم نميكردم كه اصغر به من فكر كند. "
يكماه از آشناييشان گذشته بود و رفتارهاي شهيد وصالي و اتفاقاتي كه افتاده بود، باعث شده بود كه مريم هرگز فكرش را هم نكند كه يك روز چنين درخواستي از او بشود؛
«بعد از اينكه اين پيشنهاد را شنيدم، به او گفتم كه بايد روي اين قضيه فكر كنم. پذيرفتن پيشنهاد ايشان، راحت نبود... .»
مريم پيش از ازدواج تقاضاهايي داشت.
يكي از اين درخواستها مربوط به كارش ميشد. از همسر آيندهاش اين توقع را داشت كه ازدواج به كارش لطمهاي نزند.
از شهيد وصالي خواست تا هيچ كدام در كار ديگري دخالت نكنند و آن شهيد بزرگوار هم اين درخواست را قبول كرد؛
«يكي از بزرگترين مشخصههاي اصغر، #جوانمردي و #درستكارياش بود. او مرا با حرفه خبرنگاري، انتخاب كرده بود و بعد از ازدواج، هيچ وقت با كار من مخالفت نكرد.
چيزي كه در ميان امروزيها بسيار تغيير كرده و ديگر مردم با خودشان صادق نيستند و بهجاي اينكه مرد با همسرش همراه باشد با كوچكترين سختي كه پيش ميآيد، او را مجبور ميكند كه از خواستههايش دست بكشد.
به جاي اينكه كمبودهاي همسرش را جبران كند، او را مقصر ميداند و از حقي كه دارد محروم ميكند.»
شهيد بزرگوار، شروط مريم را قبول ميكند و اين وصلت سر ميگيرد.
مريم كاظمزاده از بهمنماه ۵۸ تا آبان ۵۹ با اصغر وصالي زندگي ميكند.
#ادامه_دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #فرمانده_و_دختر_خبرنگار ✨قسمت ۴ برخورد دوم : خواستگاري عجيب و غريب😳 «احساس ميكردم حرفي براي
💔
#فرمانده_و_دختر_خبرنگار
✨قسمت۵
روزهای زندگی
دوره كوتاه زندگي مريم كاظمزاده و اصغر وصالي آغاز ميشود....
با اينكه هر دو جوانند و تازه به هم رسيدهاند اما هيچ كدام از ديگري توقع ندارند كه از خدمت، دست بكشند.
مريم كاظمزاده ميگويد: «آن روزها دنبال آنچه دلمان ميخواست؛ نبوديم. شروع انقلاب بود و هركدام شيفته اين بوديم كه بيشتر از ديگري، كار و خدمت كنيم؛ كاري كه ثمره داشته باشد.
اصغر معمولا ساعت ۷ صبح سركار ميرفت و ۹ شب برميگشت. من هم كار ايشان را پذيرفته بودم و ميدانستم مسئوليتش سنگين است. هيچ وقت از او نخواستم وقتش را بيشتر براي من بگذارد و از خدمت بزند.
آن روزها هميشه بهدنبال كامل شدن بوديم.
ويژگي آن روزيها در همين بود كه خدمت به انقلاب و كشور، مهمتر از خواستههاي شخصي بود.
همسرها هيچ وقت معترض به وضع موجود نبودند چرا كه تازه انقلاب شده بود و اوضاع عادي نبود.
هر شخص خصوصا اگر در ردههاي بالا قرار داشت بايد بهجاي ۳، ۴ مدير كار ميكرد تا كار به انجام برسد و آن به نتيجه رسيدن كار بود كه براي ما مهم بود نه خواستهها و تمايلات شخصي».
#ادامه_دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #فرمانده_و_دختر_خبرنگار ✨قسمت۵ روزهای زندگی دوره كوتاه زندگي مريم كاظمزاده و اصغر وصالي آغ
💔
رمان واقعی #فرمانده_و_دختر_خبرنگار
✨قسمت ۶
لحظات سختي كه بر ما گذشت
مريم كاظمزاده از خاطراتي كه شهيد بزرگوار، اصغر وصالي از جريان پاوه براي او تعريف كرده ميگويد:
«لحظههاي دردآور براي اصغر زياد بود. خصوصا شب آخر كه معلوم بود همهشان كشته ميشوند، سختترين شب اصغر بود.
اصغر از بچههاي دستمال سرخ خواسته بود لباسهاي مبدّل به تن كنند و بروند اما هيچ كدامشان نرفتند.
#مسعود_منعمي شاگرد اول رشته فيزيك دانشگاه شهيدبهشتي بود. اصغر از او خواهش كرد كه برود. ميگفت "تو ميتواني براي كشور خيلي مفيد باشي" اما او نرفت؛
گريه ميكرد و ميگفت: "نگذار از تو جدا شوم..." و ماند و همان شب شهيد شد.
تمام نيروها كنارش ماندند و اكثرشان شهيد شدند. 30-20نفر از نيروهاي سپاه بودند و 30-20نفر هم كردهايي بودند كه خودشان را در اختيار سپاه گذاشته بودند، از اين تعداد فقط 8-7نفر زنده ماندند كه همين، براي فرمانده، خيلي دردناك است... .».
#ادامه_دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 رمان واقعی #فرمانده_و_دختر_خبرنگار ✨قسمت ۶ لحظات سختي كه بر ما گذشت مريم كاظمزاده از خاطرا
💔
رمان واقعی #فرمانده_و_دختر_خبرنگار
✨قسمت ۷
آنچه بوديم، آنچه هستيم
مريم كاظمزاده هم مانند خيليهايي كه آن روزها را درك كردهاند و در امروز زندگي ميكنند، دل پري از زمانه دارد....
از شرايطي كه باعث شد آنطور كه ميبايست نشود و نشد آنطور كه فكرش را ميكردند.
دعاي هر روز و هر شبش اين است كه آن روزها را فراموش نكند و روح ماجرا كه اهميتش از روی ماجرا بيشتر است، باقي بماند؛ چيزي كه دارد رفتهرفته از بين ميرود...
البته كاظمزاده اميدوار است.
ميگويد قطعا امروز هم امثال اصغر وصالي در بين جوانهاي ما هستند:
«همانطور كه شخصيت اصغر وصالي در سال ۵۲ ناشناخته و پنهان بود و جوهره اصلي او در سال ۵۷ مشخص شد، الان هم در بين جوانها افرادي هستند كه اگر بستر فراهم شده و شرايط ايجاد شود، آنها هم كشف ميشوند و رشد ميكنند».
اين خبرنگار جنگ، درد دلش را اينطور ادامه ميدهد:
«سي و اندي سال از جنگ ميگذرد و خوشبختانه هستند كساني كه آن روزها را فراموش نكردهاند ولي كسي به سراغ آنها نميرود؛ چراكه تلخ صحبت ميكنند و حقيقت را ميگويند و اين تلخگويي سازگار با مذاق خيليها نيست».
كاظمزاده معتقد است كه هنوز ناگفتههايي از آن روزگار باقي مانده كه بايد كشف شود؛ هركس ميخواهد حقيقت آن روزها را بداند بايد برود سراغ كساني كه هنوز حرفهايشان در سينههايشان مانده و حرفهايي دارند كه هيچكس نميداند...
#ادامه_دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 رمان واقعی #فرمانده_و_دختر_خبرنگار ✨قسمت ۷ آنچه بوديم، آنچه هستيم مريم كاظمزاده هم مانند خي
💔
#فرمانده_و_دختر_خبرنگار
✨قسمت ۸
آشنايي با دستمال سرخها
دستمال سرخها كساني هستند كه كمحرف ميزنند.
وقتي به آنها ميگويي: "خبرنگارم، بيا مصاحبه كن"... 🎤 ميگويند: "خبرنگارها بروند همان دروغهاي خودشان را بنويسند"😐 و ميگويند "خبرنگاران بعد از واقعه ميآيند و فقط آنچه را كه ميخواهند ببينند، مينويسند".😒
دستمال سرخها كساني هستند كه اغلب از خانواده خود خبر ندارند و خانواده نيز از آنها بيخبر است.
وقتي به آنها ميگويي "خانوادهات نگران توست، پيغامي براي آنها نداري"؟ به روستاييان بينوا و فلكزده اطراف خود عاشقانه نگاه ميكنند و ميگويند "خانواده من همينها هستند."😍
دستمال سرخها كساني هستند كه در ابتداي درگيريهاي كردستان در گروه خود ۴۰ نفر بودند و فقط پس از چند روز ۸ نفر از آنها باقي مانده بود...😔
دستمال سرخها كساني هستند كه هر شب بعد از نماز مغرب در دعاهاي خود ميگويند: "خدايا شهادت را هر چه زودتر نصيب ما كن" و در جيب خود، روي قلبشان، آنجا كه اين همه عشق و محبت به خدا را در خون غرقه ميسازد، اين وصيتنامه را نگاه ميدارند؛
«سلام، سلام بر پدر و مادر عزيزم كه پسري به دنيا و ملت ايران تحويل دادهاند كه تا آخرين قطره خون خود در راه دين، در راه وطن جنگيد و اين مردن افتخاري است براي شما. خالقا شكرت كه مرا شهيد حساب نمودي! اين وصيت من... گريه مكن مادرم، گريه مكن خواهرم، گريه مكن پدر عزيز و بزرگوارم. الله اكبر، الله اكبر، اللهاكبر...»
.
.
اين خلاصه مطلبي بود كه بعد از آشنايي با دستمال سرخها، مريم كاظمزاده براي روزنامهاش مينويسد: «در ماموريتي كه به پيشنهاد دكتر چمران، همراه اصغر و گروهش رفتم، هم شهيد وصالي و هم همراهانش را بهتر و بهتر شناختم و بعد از بازگشتم به تهران، اين مقاله را نوشتم و مردادماه در روزنامه منتشر كردم...»
اين بانوي خبرنگار ميگويد از #اخلاص دستمال سرخها همين بس كه از گروه 30، 20نفره اكثرشان بلافاصله بعد از فرماندهشان طي يك سال شهيد شدند و آنها هم كه باقي ماندند، نشان جانبازي با خود دارند...
#ادامه_دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #فرمانده_و_دختر_خبرنگار ✨قسمت ۸ آشنايي با دستمال سرخها دستمال سرخها كساني هستند كه كمحرف
💔
#فرمانده_و_دختر_خبرنگار
✨قسمت۹
داستان پرواز🕊
#روز_تاسوعا، در منطقه گيلانغرب، مقرر شد تا اصغر براي عمليات شناسايي شخصا به ماموريتي برود.
مريم كاظمزاده، ساعتهاي آخر ديدارشان را اينطور توصيف ميكند:
«اصغر گفت: ما داريم ميريم. بعد نگاهي به من انداخت. يك آن دلتنگي عالم به سراغم آمد. تا جلو در با او رفتم. اما اصغر دوباره برگشت. باز هم رفت و براي بار سوم آمد...
گفتم: آرزو داشتم سيمرغ بودم و اصلا احتياج نداشتم شما منو ببريد؛ دوست داشتم ميتونستم بالاي سر ماشين شما ميآمدم.😇
اصغر گفت: خيالت تخت باشه. سيمرغ هم كه بودي، امشب نميتونستي با ما بيايي!😜
بار آخر، اصغر وارد اتاق شد تا تفنگش را بردارد.
... او كه رفت حالم منقلب شد. دلم حسابي گرفت.
از اينكه شب است.
از اينكه در آن چارديواري محبوسم.
از اينكه نميتوانستم با اصغر بروم... داشتم ديوانه ميشدم.
پناه بردم به قرآن. چند آيه خواندم. دلم كمي آرام گرفت. كوله پشتيام را باز كردم. خسته بودم و خيلي زود خوابم برد.
در خواب ديدم كه سيدي كه عمامه سبزي داشت آمد بالاي سرم. پشت هم ميگفت: "امانتي را كه در دستت بود بده!"
پرسيدم: كدام امانت؟
گفت: همان امانتي كه دست شماست. ميدانستم از چه حرف ميزند....
گفتم: امانت، مال خودم است.
از او اصرار و از من انكار! خيلي جر و بحث كرديم تا اينكه عصباني شدم و گفتم: اصلا مال خودتان! برداريد و برويد!...»
#ادامه_دارد...
#شهید_اصغر_وصالی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #فرمانده_و_دختر_خبرنگار ✨قسمت۹ داستان پرواز🕊 #روز_تاسوعا، در منطقه گيلانغرب، مقرر شد تا اصغر
💔
#فرمانده_و_دختر_خبرنگار
✨ قسمت ۱۰
مریم! خودت را برای جمعه آماده کن!
در همان عمليات، تير مستقيم دشمن به سر اصغر اصابت ميكند و مجروح ميشود.
يكي از همرزمانش به نام آزاد او را ميآورد اسلامآباد و همانجا تحت عمل جراحي قرار ميگيرد.
در بیمارستان همسرش پرستار او می شود؛
نيمه شب احساس كردم فضاي اتاق را نميتوانم تحمل كنم.
ديگر تاب و تحمل نداشتم. نفسم بالا نميآمد.
چشمم به اصغر افتاد. لحظهاي از او غافل شده بودم. شايد خوابم برده بود. نگاه كردم ديدم اصغر نفس نميكشد. دويدم بيرون و پرستار و دكتر را صدا زدم. اصغر دچار ايست قلبي شده بود...
.
.
.
چشمها و دستهاي اصغر را بستم. با باند سفيد. نگذاشتم پرستارها يا بچهها به او دست بزنند.
موقع شستن اصغر، پيشاني و سر و صورتش را خودم شستم. وقتي او را در كفن پوشاندند، روي كفن آياتي از قرآن را نوشتم.
تا غروب بالاي سر اصغر ماندم. گريه كردم و قرآن خواندم. وقتي چشمم به خورشيد افتاد، داشت از نظر محو ميشد. ياد خوابي افتادم كه مدتي قبل ديده بودم.
در آن خواب امامخميني(ره) را ديدم، داخل يك مسجد در شيراز. مرا به اسم صدا زد و گفت: "مريم! برو خودتو واسه جمعه آماده كن".
نپرسيدم كدام جمعه.🤔
وقتي امام داشت عبور ميكرد، ديدم غروب است؛ مثل همان غروبي كه بر بالاي قبر اصغر نشسته بودم... .
و اما فرازی از #وصیت_نامه شهید اصغر وصالی:
بسم الله الرحمن الرحیم
اینجانب اصغر وصالی، سرباز الله برای جنگ با کفار عازم غرب می گردم...
خواهشمندم امام را تنها نگذارید و یک سوم آنچه از مال دنیا دارم برای نماز و روزه ی من که قضا شده است،خرج کنید.
امام را حتما یاری کنید، انقلاب را تنها نگذارید.
پایان.
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞