شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت100 سهتای
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت101 تشنهام. میخواهم بلند شوم و بروم دنبال آب؛ اما بدنم کرختتر از آن است که بتوانم تکانش بدهم. پلکهایم حکم یک وزنه ده تُنی را پیدا کردهاند که به سختی بازشان میکنم. چیزی نمیبینم. هیچچیز. نه میشنوم و نه میبینم. نکند مُردهام؟ اما مرگ که این شکلی نیست. من هنوز فرشته مرگ را ندیدهام! کمی که میگذرد، چشمانم به تاریکی عادت میکنند. جایی تاریک است و درش را هم نمیبینم. یک جایی شبیه زیرزمین. به ذهنم فشار میآورم تا یادم بیاید من اینجا چکار میکنم. درد سر و گردنم، اولین نشانه است تا یادم بیاید آخرین ادراکم از واقعیت چه بود. واقعیت و رویا با هم قاطی شدهاند. مطهره، مادر، کمیل، دورههای آموزشی... همه هجوم آوردهاند به این زیرزمین تاریک. کمکم رویا رنگ میبازد و حواسم جمع میشود. یک نفر زد پشت سرم، همینجایی که هنوز از درد ذقذق میکند و بعدش هم دستمال خیس و بعد سکوت. پس آن دستمال خیس، آلوده به ماده بیهوشکننده بوده و این کرختی و بیحالی که در بدنم هست هم اثر همان ماده است؛ مگر چقدر بیهوشکننده به آن دستمال زده بود که انقدر اثرش قوی است؟ میخواهم دستم را بالا بیاورم و سرم را لمس کنم که ببینم ورم کرده یا نه؛ اما متوجه میشوم دستانم از پشت بسته است. چندبار تکانشان میدهم؛ هرکس بسته خیلی محکم بسته نامرد. یادتان هست گفته بودم بدترین اتفاق برای یک مامور امنیتی-اطلاعاتی اسارت است؟ الان من دقیقاً در همان موقعیت قرار گرفتهام؛ چیزی بدتر از مرگ. آن هم درحالی که نمیدانم دقیقاً با کی طرفم. با یادآوری این که چه اتفاقی افتاد، انبوهی از افکار و سوالات آوار میشوند روی سرم. چقدر وقت است که بیهوشم؟ نباید زمان زیادی باشد؛ چون هنوز سردردم خوب نشده. چه بلایی سر صامد و همسرش آمد؟ چرا صدای جیغ و داد میآمد؟ کسی متوجه گم شدن من شده است؟ سعد چه شد؟ سعد... سعد پشت ما نشسته بود. نکند سعد... وای خدایا... حس میکنم پشت سرم خیس است. احتمالاً زخم شده و این هم رطوبت خون است. تکانی به خودم میدهم تا در تاریکی بفهمم چیزی از تجهیزاتم همراهم هست یا نه. هیچکدام همراهم نیست؛ نه اسلحه نه بیسیم. پس باید همه وسایلم را گم و گور کرده باشند که قابل ردیابی نباشم. عالی شد. از همین الان در سوریه مفقودالاثر شدم،🙁 احتمالاً به زودی به مقام والای جانبازی هم نائل خواهم شد؛ هرچند بعید است با این شرایط به این زودیها شربت شهادت بنوشم!😐 چون اگر فهمیده باشند نیروی اطلاعات و عملیاتم، به این راحتی بیخیالم نمیشوند. کی فکرش را میکرد آخر کار من اینجوری باشد؟ نفس عمیقی میکشم؛ باید با این سرنوشت کنار بیایم. - یادته میگفتی شهادت تنهایی و توی غربت قشنگتره؟ صدای کمیل است که نشسته کنارم و به سقف خیره است. لبخند میزنم. اتفاقاً این مدل شهادت را دوست دارم. میگویم: آره، هنوزم میگم. به ذهنم فشار میآورم. سعد من را فروخته؟ یعنی از اول هدفشان من بودم؟ مگر سعد میدانست من اطلاعاتیام؟ سعد نمیدانست؛ یعنی تا جایی که من میدانم کسی خبر نداشت. نیروهای خودم لو دادهاند؟ چرا؟ نمیدانم. اصلا اینها کی هستند؟ چرا نمیآیند سراغم؟ سرم هنوز درد میکند و از این سوالات بیجواب دردش بیشتر هم میشود؛ بدنم هم کوفته است. کمیل میگوید: من جات باشم یه کاری میکنم که زود خلاصم کنن. راست میگوید. هم به نفع خودم است، هم اطلاعاتی که دارم سوخت نمیرود. فعلا زمان را گم کردهام. نمیدانم ساعت چند است و قرار است چه اتفاقی بیفتد. زیر لب صلوات میفرستم؛ اولین ذکری که موقع خطر به ذهنم میرسد. دوباره چشمانم را میبندم. اولین چیزی که میآید جلوی چشمم، چهره مادر است. دلم برایش تنگ میشود. یعنی جنازهام به دستش میرسد؟ اصلا جنازهای در کار خواهد بود یا نه؟ به خانوادهام فکر میکنم که اگر خبر را بشنوند چکار میکنند؛ خانوادهای که من پسر بزرگش هستم و یک جورهایی مَردش. دلم بیشتر از همیشه برای پدرم تنگ شده؛ برای خواهر و برادرهای کوچکترم که حتماً انقدر من را ندیدهاند، یادشان رفته چه شکلیام؛ برای «داداش» گفتنشان و حتی غریبی کردنشان با من. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞