شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت122 چند ثانی
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت123 زمین میلرزد؛ شیشهها و پایههای تخت هم همینطور. با دردی که در سینهام دور میزند از خواب میپرم. با هر نفس، درد شدیدتر میشود و امانم را میبُرد. تیزی ترکش را حس میکنم که در ریهام جا خوش کرده و هربار تکانی میخورد و باعث میشود بجای هوا، خون در مجرای تنفسیام جریان پیدا کند. همهجا تاریک است و فقط از توی راهرو، نور کمجانی وارد اتاق میشود. لبم را میگزم و دستم را میگذارم روی پانسمانهایم. دندانهایم ناخودآگاه روی هم چفت میشوند و پلکهایم را روی هم فشار میدهم. دستی روی دستم مینشیند؛ اما به راحتی میتوانم بفهمم دستی زمخت و مردانه است و با دستان لطیف مطهره فرق دارد. چشم باز میکنم. سیاوش ایستاده بالای سرم: - خوبی داش حیدر؟ شنیدم زخمی شدی! - س...سیاوش... - جانم داداش؟ - مگه تو...مجروح... نشده بودی...؟ دستش را میبرد میان موهایم و نوازششان میکند: - نه، من خوبم، سُر و مُر و گنده در خدمت شما! - انتحاری رو... زدی؟ سیاوش لبخند میزند و بعد از چند لحظه میگوید: - نشد بزنمش. به خاکریز دوم خورد. - چطور... زنده... موندی؟ - زنده نموندم. زنده شدم. من تازه زنده شدم. - یعنی... چی...؟ کمیل از سمت دیگر تخت، سرش را به سمتم خم میکند و میگوید: - یعنی اومده اینور پیش خودم! نگاهم چندبار بین سیاوش و کمیل جابهجا میشود. سیاوش میخندد و سرش را تکان میدهد: - آره... مشتی نگفته بودی رفیقِ به این باحالی داری! کمیل لحنش را مثل سیاوش تغییر میدهد: - چاکریم داداش! گیج شدهام؛ منظورشان را نمیفهمم. از درد چنگی به ملافه میزنم: - چی... میگید؟ یعنی... تو... شهید شدی... سیاوش؟ چطوری؟ - نمیدونم. به خودم اومدم دیدم یه جای دیگهم. یه جا مثل بهشت. هیچی نفهمیدم، هیچ دردی نفهمیدم. کاش تو هم میدیدی داش حیدر. خیلی خوب بود. دردم شدیدتر میشود و میدانم این دردِ جسم نیست؛ درد روح است. درد یک روحِ زندانی و جامانده که دارد خودش را به دیوار دنیا میکوبد تا نجات پیدا کند؛ اما نمیتواند. نمیفهمم چه چیزی من را به این دنیا زنجیر کرده که تا الان شهید نشدهام؟ کمیل اشکی را که از گوشه چشمم سر زده، با نوک انگشت پاک میکند: - سیاوش هم مثل خودم سوخت، تمام و کمال. سیاوش با شوق سرش را تکان میدهد و چشمانش برق میزنند. مگر میشود سیاوش بسوزد؟🔥 سیاوشِ شاهنامه نسوخت، زنده از آتش بیرون آمد؛ بدون این که غباری بر لباسش بنشیند. پس چرا آتش سیاوشِ من را سوزاند؟ - منم نسوختم. بدنم سوخت که دیگه لازمش نداشتم.😄 کمیل سرش را کمی خم میکند و ابروهایش را بالا میبرد: - میبینی که درد نکشیده... ببین هرچی بهت میگفتم دردم نیومده باور نمیکردی! هرچی بلاست سر بدن آدم میاد نه روحش. مگه نه سیاوش؟ سیاوش سرش را بالا و پایین میکند و دستش را میکشد روی پانسمان سینه و شکمم. دردم کمی آرام میشود. کمیل در گوشم زمزمه میکند: - بخواب. ناراحت هم نباش، خب؟ دستم را بالا میبرم و دور گردن کمیل میاندازم: - پس چرا من درد دارم کمیل؟ چرا منو نمیبری پیش خودت؟ کمیل دستم را از دور گردنش برمیدارد: - یادته حاج حسین چی میگفت؟ چند لحظهای ساکت میمانم. کمیل عرق را از روی پیشانیام پاک میکند: - مرد آن است که با درد بسازد مردُم/دردمندان خدا کِی به دوا محتاجند؟ شقیقهام را میبوسد: - بالاخره نوبتت میرسه عباس جان. تو از مایی، جات پیش ماست. فقط یکم دیگه صبر کن. با لحنی مرکب از امید و درماندگی میگویم: - چقدر؟ #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞