شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت143 با دیدن خ
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت144 #حاج_قاسم_سلیمانی، فرمانده سپاه قدس... دقت که میکنم، میبینمش. مردی که شصت ساله بودنش را تنها از محاسن و موهای سپیدش میشود فهمید؛ مردی با قد متوسط و یک اورکت مشکی، شلوار شش جیب سبزرنگ و چفیه لبنانی زردی که آن را دور گردنش انداخته است. مثل همیشه، متبسم و سرزنده. خشکم زده است از این بیخبر آمدنش. بخاطر مسائل امنیتی، کمتر کسی خبردار میشود سردار الان دقیقا کجاست و کجا میخواهد برود. برای من و کسانی که حاج قاسم را میشناسند، دیدن ایشان در خط اول نبرد با داعش چیز عجیبی نیست؛ اگر نمیآمد بیشتر جای تعجب داشت. با این وجود نگران شدهام. خاک این صحرا، ریه سالم را بیمار میکند؛ چه رسد به ریههای حاج قاسم که از دوران جنگ هم زخم برداشتهاند و شیمیاییاند. حاج قاسم میدود به سمت اردوگاه و از بالگرد دور میشود. بالگرد هم که گویا کار دیگری ندارد، سریع از زمین بلند میشود تا هدف دشمن قرار نگیرد. حاجی میان سرفههای خشک گاه و بیگاهش، با تکتک کسانی که دورش را گرفتهاند، مثل یک دوست قدیمی سلام و احوالپرسی میکند. با چشم دنبال خبرنگار میگردم. لنز دوربینش به سمت حاج قاسم است؛ اما اصلا حواسش به دوربین نیست. غرق شده است در تماشای حاج قاسم. چهرهام را بیشتر میپوشانم. میدانم باید چهره بسیاری از کسانی که دور حاج قاسم را گرفتهاند، تار شود. مطمئنم حفاظت بعداً همین تذکرات را به خبرنگار خواهد داد و حتی شاید بعضی عکس و فیلمهایی که گرفته را پاک کند. هنوز در بهت حضور ناگهانی حاج قاسمم؛ انقدر که یادم رفته جلو بروم و سلام کنم. خودم را از میان جمع بچهها جلو میکشم و با دستپاچگی، دست بر سینه میگذارم: - سلام حاجی! حاج قاسم طوری لبخند میزند و نگاهم میکند که حس میکنم پسرش هستم. صدای گرم و لهجه کرمانیاش را میان همهمه میشنوم: - سلام پسرم. خسته نباشید. فشار جمعیت هربار تعادلش را بهم میزند و باز هم سرفه میکند. این جنس سرفهها را خوب میشناسم؛ سرفههایی که از یک ریه شیمیایی و تاولزده برمیخیزد. بچه که بودم تا وقتی که بزرگ شدم، صدای همین جنس سرفهها که از اتاق پدر به گوشم میرسید، لالایی هر شبم میشد. نمیدانم دقیقاً چندنفر نیرو در این اردوگاه هست؛ اما مطمئنم حاج قاسم به همه سلام میکند و با همه دست میدهد. دست خودم نیست؛ یک چشمم به حاج قاسم است و یک چشمم به آدمهایی که دور حاج قاسم را گرفتهاند. میترسم میان این بچههای پاک و مخلص، یک نخاله مثل سعد پیدا بشود. از سویی، نگرانم که یک خمپاره یا موشک سرگردان، این اردوگاه را به عنوان مقصد انتخاب کند و... زیر لب برای حاج قاسم آیهالکرسی میخوانم و به سمتش فوت میکنم. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞