شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت15 وقتی
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت16 انقدر ادامه میدادیم که بیفتیم روی زمین و از حال برویم! کمیل فقط میخندد؛ سرخوشانه و بلند. گرسنهام. یک خرما میگذارم داخل دهانم و آرامآرام آن را میمکم. طعم شیرین اربعین میرود زیر زبانم؛ اربعین پارسال و مسئولیت حفاظت از زوار. بهترین ماموریت عمرم بود. الان دو سه سال است که توفیق دارم در اربعین یا دهه محرم، خادم زوار باشم و با نیروهای امنیتی عراق، از امنیت زوار حفاظت کنیم. اگر بگویند همه عمرت را بده و تا بگذاریم یک دقیقه خادم زوار باشی، حاضرم بدهم؛ انقدر که لذت دارد این کار. آن روزها هم معمولا از خرماهای نخلستانهای نجف میخوردیم تا سر پا بمانیم. چقدر مزه میداد؛ مخصوصاً وقتی که از خستگی هرکدام یک گوشه میافتادیم و یکی از بچههای حشدالشعبی، با صدای قشنگ و لهجه عربیاش مداحی ملا باسم را میخواند: نحنُ أنصارُ الزکیه(س)... فی طفوفِ الغاضریه/ نحنُ أنصارُ الحسینِ...کیفَ لا نهوى المنیه؟(ما یاوران حضرت زهراییم؛ در بیابانهای غاضریه(کربلا) گِرد آمدهایم/ما یاوران حسینیم، چطور آرزوی شهادت نداشته باشیم؟) خوشحالم که گفتن این جملات هم چیزی از ترسش کم نکرد و با همان چشمان سرخ و ترسیده، گفت: کن حذراً جداً. (خیلی مواظب باش.) -إی. و أنت ایضاً. (باشه. تو هم همینطور.) بالاخره کله پشمالویش را از شیشه پنجره میکشد بیرون. نفس عمیقی میکشم. بوی عرقش داشت خفهام میکرد. برایش دست تکان میدهم و راه میافتم. وقتی از دیدرسش دور میشوم، کمیل میگوید: تو باید بازیگر میشدی عباس. چقدر بامزه اسکلش کردی! تازه یادم میافتد برای شنیدن حرفهای مرد داعشی، شادیِ بعد از گل نکردهام. خنده روی صورتم پهن میشود و سر به آسمان میگیرم: نوکرتم خدایا. دمت گرم. خیلی خوبی، خیلی مشتی هستی که اینطوری حالشونو گرفتی. خودت نابودشون کن. چشمانم از خوابآلودگی میسوزند. کمیل میگوید: نماز شب بخون که خوابت نبره. خیلی زور داره که یه قدمی #شهادت باشی، بعد تصادف کنی و بمیری! راست میگوید. شروع میکنم به نماز شب خواندن. من بدون شهادت این جان را به هیچکس نمیدهم؛ مفت که نیست! *** مادر با این که مخالفتی با رفتنم نداشت و تشویقم هم میکرد، وقتی دید سوریه نرفتهام خوشحال شد. خیلی بروز نداد؛ ولی از چشمانش میفهمیدم که بار سنگینی از روی دوشش برداشته اند. مادر است دیگر؛ هرچند مادر من شیرزنی ست برای خودش. از وقتی آمده بودم خانه، مادر مثل پروانه دورم میچرخید. آبمیوهگیریِ خراب را هم گذاشته بود مقابلم و داشتم با پیچگوشتی بهش ور میرفتم تا بتوانم راه درست کردنش را پیدا کنم. همیشه همینطور بوده و هست؛ وقتهایی که خانهام، باید وسایل خراب را تعمیر کنم، خریدها را انجام بدهم و به درد و دل اعضای خانواده هم برسم؛ ناسلامتی پسر بزرگ خانوادهام! کار آبمیوهگیری که تمام شد، صدای اعلان گوشیام درآمد. قبل از این که بروم سراغ گوشی، دل و روده آبمیوهگیری را جمع و جور کردم و گذاشتم روی اپن، جلوی مادر: بفرمایید مامان جان، این صحیح و سالم. مادر مثل همیشه ذوق کرد: الهی من فدای اون دستای با برکتت بشم که به هرچی میخوره درست میشه. دستم را گذاشتم روی سینهام و لبخند زدم: ما مخلص شماییم مامان جان. دراز کشیدم روی مبل و تلگرام را باز کردم. از این که یک نرمافزارِ صهیونیستی و جاسوس روی گوشیِ غیرکاریام بود، احساس خوبی نداشتم. نصبش کرده بودم برای رصد گروههایی که پایشان در پرونده گیر بود و میخواستم هرچه زودتر پرونده را ببندم و دیلیتاکانت کنم. خودم هم حواسم نیست که دارم مداحی را برای خودم میخوانم و با دست روی زانویم میزنم. کامل هم حفظ نیستم، کمیل هم همراهم سینه میزند و کمک میدهد تا دست و پا شکسته بخوانم: أحملُ الروحَ هدیه...للنفوسِ الهاشمیه/ قتلُنا عیدٌ و نصرٌ...کیفَ لا نهوى المنیه؟(روحم را برای بنیهاشم فدا میکنم؛ شهادت ما عید و پیروزی ست، چطور آرزوی شهادت نداشته باشیم؟) #ادامه_دارد... #خط_قرمز #به_قلم_فاطمه_شکیبا #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه... مجاز است