eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت176 و حامد انگ
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  


صدای حامد را از پشت سرم می‌شنوم:
- مطمئنی جاهای دیگه نیستن؟

- این طرف خیابون رو پاکسازی کردیم. اون طرف هم بجز اون دیوار جای دیگه‌ای نمی‌شه سنگر گرفت.

صدای دردآلود بشیر، مکالمه‌مان را قطع می‌کند. اسم حامد را صدا می‌زند و می‌گوید:
- دلم خیلی روضه می‌خواد، می‌شه یکم برامون بخونین؟

آخ که دقیقاً حرف دل من را زد و خیلی‌های دیگر را.

این‌جا نیاز به روضه و توسل بیشتر از هرجای دیگری ست. اصلا مانند ذخیره آب و غذاست که باید مواظب باشی ته نکشد؛ که اگر بکشد، دیگر توانی برای جنگیدن نخواهی داشت.

حالا فکر کن مثل بشیر زخمی باشی، دیگر چقدر این نیاز شدید خواهد شد...

حامد سری تکان می‌دهد:
- باشه... فقط برای تو؟

من و کمیل و رستم هم‌زمان می‌گوییم:
- برای ما!

حامد لبخند می‌زند، چهارزانو روی زمین می‌نشیند و چشمانش را می‌بندد؛ درست مانند مداحی که روی پله پایین منبر نشسته است؛ انگار نه انگار که جنگ وسط میدان جنگیم!

کمی فکر می‌کند و بعد، کم‌کم صدای زمزمه‌اش بلند می‌شود:
- ای اهل حرم میر و علمدار نیامد، سقای حسین سید و سالار نیامد...

چقدر خوب شد که این نوحه را خواند؛ این نوحه یک اصالت و آشنایی خاصی دارد. 

نوحه‌ای که شاید تکراری باشد؛ اما هربار مانند یک خبر تازه، داغ و دردناک قلبت را تلنگر می‌زند و می‌سوزاند و اشکت ناخودآگاه می‌جوشد.

بدون این که حامد اشاره‌ای بکند، خودمان سینه می‌زنیم، همراهش زمزمه می‌کنیم و اجازه می‌دهیم اشک، تمام غباری که در این چند روز بر جانمان نشسته است را پاک کند.

نمی‌دانم؛ شاید پانزده دقیقه‌ای می‌گذرد تا زمانش برسد که با پشت دست اشک‌هایمان را پاک کنیم و دوباره برگردیم به دنیای بی‌رحمی که در آن قرار گرفته‌ایم؛ اما این بار سبک‌بال‌تر.

حامد می‌خندد و با سر انگشت، اشک‌هایش را می‌گیرد:
- خب دیگه، زیادی دوپینگ کردین. بسه دیگه!

بشیر که در آستانه بیهوشی‌ست، با صدای کم‌جانش می‌گوید:
- خدا خیرت بده آقا حامد. الهی حاجت‌روا بشی.

حامد دو دستش را به حالت دعا بالا می‌برد:
- الهی!

و دوربین دوچشمی‌اش را درمی‌آورد. با دقت به آن دیوار مخروبه آن‌سوی خیابان نگاه می‌کند و می‌گوید:
- اینا انتحاری‌ان. کارشون اینه که تا وقتی زنده‌ن، تا جایی که می‌تونن از ما بکشن.

یک دور تمام محیط را از نظر می‌گذرانم و به حامد می‌گویم:
- ببین، من اگه بتونم برم پشت اون درختا، بهشون مشرف می‌شم. می‌تونم بزنمشون.

حامد جهت اشاره دستم را می‌گیرد و به درختان درهم‌تنیده‌ای در حاشیه خیابان می‌رسد.

سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید:
- ولی اگه بخوای بری اون طرف می‌زننت... باید حواسشون رو پرت کنیم.

سریع می‌فهمم چه در فکر حامد می‌گذرد که بلند می‌گویم:
- فکرشم نکن! خودم می‌رم.

- چاره‌ای نداریم. باید شرشون رو بکنیم. این خیابون مهمه!

رستم به کمکم می‌آید:
- خب می‌شه یه راه دیگه‌ای پیدا کرد...

- پیشنهادی داری؟

این را حامد محکم و بی‌رحمانه می‌گوید؛ با بی‌رحمی‌ای از جنس جنگ.
جنگ جنگ است؛ دوست و رفیق و برادر سرش نمی‌شود. مثل یک هیولای وحشی می‌غرد و می‌درد هرآنچه را که سر راهش قرار گرفته باشد.

و وقتی مقابل چنین هیولای بی‌رحمی هستی، باید به اندازه خودش بی‌رحم باشی...


... 
...



💞 @aah3noghte💞

قسمت اول اینجاست