eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_بیست_و_هشتم📝 ✨ نــفــوذی به شدت جا خوردم😳 من برای یه دعوای ح
📝 ✨من شرمنده ام -نخند😡سفیدها که بهم لبخند مےزنن خوشم نمیاد!هیچ سفیدی بدون طمع، خوش برخوردی نمےکنه جا خورد ولی سریع خنده اش رو جمع کرد سرش رو انداخت پایین چند لحظه در سکوت مطلق گذشت -اگر توی درسی به کمک احتیاج داشتی، باعث افتخار منه اگر ازم بپرسی... تابستان تموم شد و بچه ها تقریبا برگشته بودن. به زودی سال تحصیلی جدید شروع می شد و من هنوز با عربی گلاویز بودم تنها پیشرفت من، معدود جملاتی بود که بین من و هادی رد و بدل شده بود و ناخواسته سکوت بین ما شکست. توی تمام درس ها کارم خوب بود هر چند درس خوندن به یه زبان دیگه و با اصطلاحات زیاد، سخت بود اما مثل عربی نبود، رسما توش به بن بست رسیده بودم😐 دیگه فایده نداشت، دلم رو زدم به دریا و رفتم سراغ هادی - اون دفتری که اون دفعه بهم دادی... نگذاشت جمله ام تموم شه سریع از جاش بلند شد "صبر کن الان میارم" بدون اینکه چیزی بگه در یک چشم به هم زدن، دفتر رو بهم داد! عذاب وجدان گرفتم اما نتونستم ازش تشکر یا عذرخواهی کنم😔 دفتر رو گرفتم و رفتم واقعا کمک بزرگی بود اما کلی سوال جدید برام پیش اومد دیگه هیچ چاره ای نداشتم ... . داشت قلمش رو می تراشید. یکی از تفریحاتش خطاطی بود ... من با سبک های خطاطی ایرانی آشنا نبودم اما شنیده بودم می تونه به تمام سبک ها بنویسه یه کم زیر چشمی بهش نگاه کردم ... عزمم رو جزم کردم از جا بلند شدم و از خط رفتم اون طرف ... با تعجب سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد نگاهش خیلی خاص شده بود ... . - من جزوه رو خوندم ... ولی کلی سوال دارم ... مکث کوتاهی کردم "مگه نگفتی کمک به دیگران مایه افتخار توئه؟" خنده اش گرفت اما سریع جمعش کرد ... دستی به صورتش کشید ... و وسایل خطاطی رو کنار گذاشت .. - شرمنده، خنده ام ناخودآگاه بود با دقت و جدیت به سوال هام جواب می داد ... تمرین ها رو نگاه می کرد و اشتباهاتم رو تصحیح می کرد تدرسیش عالی بود ولی هر لحظه ای که می گذشت واقعا برام سخت بود! شدید احساس حقارت می کردم 😔حقارتی که این بار مسئولش خودم بودم من از خودم خجالت می کشیدم و از رفتاری که در گذشته با هادی داشتم. کم کم داشتم فراموش می کردم خطی رو که خودم وسط اتاق کشیدم از بین رفته بود رفتار هادی، اون خط رو از توی سرم پاک کرد. هر چه می گذشت، احساس صمیمیت در وجود من شکل می گرفت او صبورانه با من برخورد می کرد با بزرگواری اشتباهاتم رو ندید می گرفت و با همه متواضع بود حالا می تونستم بین مفهوم صبور بودن با زجر کشیدن و تحمل کردن ،تفاوت قائل بشم مفاهیمی چون بزرگواری و تواضع برام جدید و غریب بود برای همین بارها اونها رو با ترحم اشتباه گرفته بودم! سدهایی که زندگی گذشته ام در من ساخته بود، یکی یکی می شکست و در میان مخروبه درون من ... داشت دنیای جدیدی شکل می گرفت با گذر زمان، حسرت درون من بیشتر می شد ... این بار، نه حسرتی به خاطر دردها و کمبودها؛ این حس که ای کاش، از اول در چنین فرهنگ و شرایطی زندگی کرده بودم ... این حس غریب صمیمیت ... دوستی من با هادی، داشت من رو وارد دنیای جدیدی از مفاهیم می کرد اون کتاب های مختلفی به زبان فارسی بهم می داد خنده دار ترین و عجیب ترین بخش، زمانی بود که بهم کتاب داستان داد😬 داستان های کوتاه اسلامی ... و بعد از اون، سرگذشت شهدا😇 من، کاملا با مفهوم شهادت بیگانه بودم اما توی اون سرگذشت ها می تونستم بفهمم چرا بعد از قرن ها، هنوز عاشورا بین مسلمان ها زنده است و علت وحشت دنیای سرمایه داری رو بهتر درک می کردم ... کار به جایی رسیده بود که تمام کارهای هادی برام جالب شده بود و ناخودآگاه داشتم ازش تقلید می کردم تغییر رفتار من شروع شد تغییری که باعث شد بچه ها دوباره بیان سمتم و کم کم دورم رو بگیرن😊 اول از همه بچه های افغانستان، من رو پذیرفتن هر چند، هنوز نقص زیادی داشتم ... تا اینکه ... آخرین مرز بین ما هم، اون روز شکست. هادی کلا آدم خوش خوراکی بود اون روز هم دیرتر از همه برای غذا رسید ... غذا هم قرمه سبزی وسط روز چیزی خورده بودم و اشتهای چندانی نداشتم. هادی در مدتی که من نصف غذام رو بخورم، غذاش تموم شده بود یه نگاهی به من که داشتم بساط غذام رو جمع می کردم انداخت و در حالی که چشم هاش برق می زد گفت "بقیه اش رو نمی خوری؟" سری تکان دادم و گفتم نه برق چشم هاش بیشتر شد "من بخورم؟"😋 بدجور تعجب کردم😳 مثل برق گرفته ها سری تکان دادم "اشکالی نداره ولی ..." . با خوشحالی ظرف رو برداشت و شروع به خوردن کرد، من مبهوت بهش نگاه می کردم 😳در گذشته اگر فقط دستم به ظرف غذای یه سفید پوست می خورد چنان با من برخورد می کرد که انگار آشغال بهش خورده! حتی یه بار یکی شون برای اعتراض، کل غذاش رو پاشید توی صورتم ...حالا هادی داشت، ته مونده غذای من رو می خورد ... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_بیست_و_هفتم دلم میخواست همه چی رو اعتراف کنم. اون شونه ها بهم شهامت م
💔 رمان شب چتر سیاهش را در گرمای مهربانانه ی خرمشهر پهن کرد. از اردوگاه ما تا سالن غذاخوری ده دقیقه فاصله بود. من وفاطمه و چند نفر دیگه از دخترها به سمت سالن غذاخوری حرکت کردیم. فاطمه اینقدر خوب وشاد و بشاش بود که همه دوستش داشتند وبخاطر همین هیچ وقت تنها نمیشدیم. شام ساده و بدمزه ی اردوگاه درمیان نگاه های معنی دار من وفاطمه هرطوری بود خورده شد. وقتی میخواستیم به قرارگاهمون برگردیم فاطمه آرام کنار گوشم نجوا کرد:😉 _من امشب منتظرم.. ومن نمیدونستم باید از شنیدن این جمله خوشحال باشم یا ناراحت. خلاصه با اعلام ساعت خاموشی همه ی دخترها راس ساعت نه به تختخوابهای خود رفتند و با کمی پچ پچ خوابیدند. داشتم فکر میکردم که چگونه در میان سکوت بلند اینجا میتونم حرف بزنم که برام پیامکی اومد. گوشیم را نگاه کردم و دیدم فاطمه پیام داده: _'بریم حیاط' تخت فاطمه پایین تخت من قرار داشت. سرم را پایین آوردم. دیدم روی تخت نشسته و کفشهایش را میپوشد. چادرم را برداشتم و پایین آمدم و دست در دست هم از خوابگاه خارج شدیم. گفتم : -کجا میریم؟!مگه اجازه میدن تو ساعت خاموشی از خوابگاه بیرون بریم؟ گفت: - نه. ولی حساب من با بقیه کلی فرق داره راست میگفت. وقتی چند نفر از مسئولین اونجا او را دیدند بدون هیچ پرسش و پاسخی به ما اجازه گشت زدن در حیاط اردوگاه را دادند. به خواست فاطمه گوشه ی دنجی پیدا کردیم و روی زمین نشستیم.. فاطمه بی مقدمه گفت: _خوب! اینم گوش شنوا. تعریف کن ببینم چیکاره ایم. حرف زدن واعتراف کردن پیش او خیلی سخت بود. نمیدونستم از کجا باید شروع کنم.گفتم: -امممممم...قبلا گفته بودم که پدرم چه جور مردی بود.. -آره خوب یادمه و باید بگم با اینکه ندیدمش احساس خوب و احترام آمیزی بهشون دارم آهی از سرحسرت کشیدم و زیر لب گفتم: -آقام آقا بود.! !کاش منم براش احترام قایل بودم. باتعحب پرسید: _مگه قایل نیستی؟! اشکهام بیصبرانه😢 روی صورتم دوید و سرم رو با ناراحتی تکان دادم: -نه.!!!! فکر میکردم قابل احترام ترین مرد زندگیم آقامه ولی من در این سالها خیلی بهش بد کردم خیلی... دیگه نتونستم ادامه بدم و باصدای ریز گریه کردم.😭 فاطمه دستانم رو گرفت ونگاهم کرد تا جوی اشکهام راه خودشو بره. باید هرطوری شده خوابم رو امشب به فاطمه میگفتم وازش کمک میگرفتم پس بهتر بود اشکهایم رو مدیریت میکردم. -آقام دوست داشت من پاک زندگی کنم. آقام خیلی آبرو دار بود.تا وقتی زنده بود برام چادرهای مختلف میخرید. بعد دستی کشیدم رو چادرم و ادامه دادم: -مثلا همین چادر! اینا قبلن سرم بود. فاطمه گفت: _چه جالب! پس تو ؟ حدس میزدم. با تعجب پرسیدم: _ازکجا؟ -از آنجا که خیلی خوب بلدی رو بگیری سری با تاسف تکون دادم و گفتم: -چه فایده داره؟ این چادر فقط تا یکسال بعد از فوت آقام سرم موند. -خوب چرا؟! مگه از ترس آقات سرت میکردیش؟ کمی فکر کردم و وقتی مطمئن شدم گفتم: -نه آقام ترسناک نبود ولی آقام همه چیزم بود.او همیشه برام سوغات وهدیه، چادر اعلا میگرفت. منم که جونم بود و آقام. تحفه هاشم رو چشمم میذاشتم. درستشو بگم اینه که من هیچ احساسی به چادر نداشتم مگر اینکه با پوشیدنش آقام خوشحال میشه. -خب یعنی بعد از فوت آقات دیگه برات شادی آقات اهمیتی نداشت؟ با شتاب گفتم: -البته که داشت ولی آقام دیگه نبود تا ببینتم وقربون صدقم بره. میدونی تنها سیم ارتباطی من با خدا و اعتقادات مذهبی فقط پدر خدابیامرزم بود. وقتی آقام رفت از همه چی زده شدم.از همه چی بدم اومد حتی تا یه مدت از آقام هم بدم میومد. بخاطراینکه منو تنها گذاشت. با اینکه میدونست من چقدر تنهام.بعد که نوجوونیمو پشت سر گذاشتم و مشکلات عدیده با مهری پیدا کردم کلا از خدا و زندگی زده شدم.. میدونم درست نیست اینها رو بگم.ولی همه ی اینا دست به دست هم داد تا من تبدیل بشم به یه آدم دیگه. تنها کسایی که هیچ وقت نتونستم نسبت بهشون بیتفاوت باشم و همیشه از یادآوری اسمشون خجالت زده یا حتی امیدوار میشم نام 🌟خانوم فاطمه ی زهرا و آقامه.🌟 نفس عمیقی کشیدم و با تاسف ادامه دادم: _ای کاش فقط مشکلم حجابم بود...خیلی خطاها کردم خیلی... -ببین عسل هممون خطاهای بزرگ و کوچیک داریم تو زندگی فقط تو نیستی!  با التماس دستم رو بردهانش گذاشتم وگفتم:😣😢 -خواهش میکنم بزار حرفم رو بزنم چرا تا میخوام خود واقعیمو بهت معرفی کنم مانعم میشی؟  او دستم رو کنارزد و پرسید: -حالا شما چرا اینقدر اصرارداری اعتراف به گناه کنی؟ فکر میکنی درسته؟ ! سرم رو با استیصال تکان دادم و گفتم: -نمیدونم. ..نمیدونم...فقط میدونم که اگه بناباشه به یکی اعتماد کنم وحرفهامو بزنم اون تویی  -وبعد از این که بگی فکر میکنی چی میشه؟ -نمیدونم!!!! شاید دیگه برای همیشه از دستت بدم او اخم دلنشینی کرد و باز با نمک ذاتیش گفت: -پس تصمیم خودتو گرفتی!!!! فقط از راه حلت خوشم نیومد.
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_بیست_و_هشتم عراق، منطقه ای در محاصره سیصد و ش
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) عراق استان اربیل_ مسعود بارزانی داعش رسیده بود پشت دروازه های اربیل. داعشی که با اندیشه کاباره ای به دنیا🌏 آمد ، با کمک اروپا رشد کرد و با پول عربستان و...جنایت کرد. زن ها را به اسارت می برد و می فروخت ، به آتش میکشید ، ویرانه می کرد. رهبر کردها، مسعود بارزانی خطر را بیخ گوش احساس می کرد... تماس گرفت با آمریکایی ها، جواب رد دادند. با انگلیسی ها، محل نگذاشتند. با ترکیه، فرانسه، حتی عربستان... اضطرار و اضطراب فوران کرده بود... تنها یک مرد مانده بود، ! با ایران 🇮🇷 تماس گرفت: تنها کسی که تماس کردها را بی پاسخ نگذاشت ، او بود که گفت: _کاکا مسعود! تا فردا مقاومت کنید ، بعد از نماز صبح در اربیل خواهم بود. امشب استان خود را حفظ کنید! ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_هشتم شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حل
✍️ در تمام این مدت منتظر بودم و حالا خطش روشن بود که چشیدن صدایش آتشم می‌زد. باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست می‌دادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ حیدر از حال رفت. صبر کردن برایم سخت شده بود و نمی‌توانستم در پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر می‌شد و این جان من بود که تمام می‌شد و با هر نفس به التماس می‌کردم امیدم را از من نگیرد. یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست. یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق که بی‌اختیار صورتم را سمت لباسش کشید. سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالی‌اش رها کردم تا ضجه‌های بی‌کسی‌ام را کسی نشنود. دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی می‌کرد به خدا شکایت می‌کردم؛ از پدر و مادر جوانم به دست تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حال‌شان بی‌خبر بودم و از همه سخت‌تر این برزخ بی‌خبری از عشقم! قبل از خبر ، خطش خاموش شد و حالا نمی‌دانستم چرا پاسخ دل بی‌قرارم را نمی‌دهد. در عوض خوب جواب جان به لب رسیده ما را می‌داد و برای‌مان سنگ تمام می‌گذاشت که نیمه‌شب با طوفان توپ و خمپاره به جان‌مان افتاد. اگر قرار بود این خمپاره‌ها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد. دیگر این صدای بوق داشت جانم را می‌گرفت و سقوط نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق به‌شدت لرزید، طوری‌که شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید. با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله می‌گرفتم و زن‌عمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپاره‌ای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد. ناله‌ای از حیاط کناری شنیده می‌شد، زن‌عمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمک‌شان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید. نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است. نبض نفس‌هایم به تندی می‌زد و دستانم طوری می‌لرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمی‌تونم جواب بدم.» نه فقط دست و دلم که نگاهم می‌لرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«می‌تونی کمکم کنی نرجس؟» ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمی‌شد حیدر هنوز نفس می‌کشد و حالا از من کمک می‌خواهد که با همه احساس پریشانی‌ام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟» حدود هشتاد روز بود نگاه را ندیده بودم، چهل شب بیشتر می‌شد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت در یک جمله جا نمی‌شد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟» انگشتانم برای نوشتن روی گوشی می‌دوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری می‌بارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی می‌دیدم. دیگر همه رنج‌ها فراموشم شده و فقط می‌خواستم با همه هستی‌ام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک رسوندم، ولی دیگه نمی‌تونم!» نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! خیلی‌ها رو خریده.» پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا مونده، نمی‌خوابی؟» نمی‌خواستم نگران‌شان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید. دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را می‌خواندم و زهرا تازه می‌خواست درددل کند که به در تکیه زد و زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچه‌اش شدن!»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_بیست_و_هشتم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے گوشے را قطع ڪرد. احساس خوبے بہ او د
💔 ✨ نویســـنده: ـ "مردم در صورت از حاڪم، در پشت پرده ے نفاق و ظاهر فریبے بیان مےشوند، و هیچ مہلڪ تر از این نیست ڪہ مردم در ظاهر دوست و در باطن دشمن حاڪم باشند. تو مےتوانستے با آن جوان معترض و گستاخ، کارے نداشتہ باشے، حتے بہ روے او لبخند بزنے و دلجویے اش ڪنے. اما بعد، ترتیبے بدهے مأمورانت دور از مردم، او را دستگیر و بہ قتل برسانند. لازم نیست براے خفہ ڪردن صداے مخالفان، همان لحظہ و آشڪارا اقدام ڪنے. ڪافے است ڪمے صبور باشے و اجازه بدهے صداها برخیزد، سپس تصمیم بگیرے با آن صدا چہ ڪنے. تو....." معاویہ ڪہ در طول سخنانم ڪم حوصلہ و تا حدودے ڪلافہ نگاهم مےڪرد، حرفم را برید و پرسید: "آیا علــــــــــــــــے هم از همین اے ڪہ مےگویے بہره جستہ ڪہ همہ ے مردم ڪوفــہ مدینــہ و مڪــہ و سایر بلاد اسلامے با او بیعت ڪرده اند؟" پاسخ دادم: "خیر! شیوه علــے در حڪومت دارے، شیوه ے دیگرے است ڪہ هرگز بہ او نیست. او مردم را صاحب حق مےداند. روش او همان روش است. علــے پیرو مردمان و توده هاے زیرین جامعہ است. بہ ثروتمندان و اغنیا روے خوش نشان نمےدهد و در سفره‌ی آنان طعام نمےخورد. علــے روابطش را با مردم، براساس اصول دینے اش تنظیم ڪرده و هرگز بہ فڪر بقاے قدرت و حڪومت خود نیست. شنیدم ڪہ وقتے محمد بن ابی بڪر را بہ فرماندارے مصر برگزید، در حڪمے بہ او نوشت: ”با مردم، فروتــن، نــرم خو و مہربان باش. گشــاده رو و خنــدان باش تا بزرگان در ستمڪارے تـو طمــع نڪنند و ناتــوان ها در تو مأيوس نگردند.“ اما در واقع مردم بہ فڪر منافع خویشند؛ رابطہ شان با حڪومت بر همین اساس و پایہ تنظیم شده است. ڪافے است حڪومت، هایشان را سیر ڪند تا مردم پیرو آن حڪومت شوند این ڪہ مےگویند مردم مانند اند، سخن درستے است؛ . چموش‌ترین قوچ ها را ميتوان با مشتے علوفہ رام ڪرد تا شاخ هایشان فقط تزیینے بر سرهایشان باشد... پس معاویہ! راه نگہدارے را بیاموز ڪارگزارانت را از دوستان و اقوامت قرار بده؛ البتہ این راهے است ڪہ شما بنےامیه آن را پیموده اید. عثمان از این نظر با رسول خدا و دو خلیفہ پس از او متفاوت بود؛ او همہ ے بستگان خود را در رأس امور حڪومتے قرار داد و تو البته استاد بے بدیل این روش هستے"... معاویہ عمامہ اش را از سر برداشت، آن را روے زانویش گذاشت و گفت: "از علــے گفتے؛ بگذار سخنانے از او بر زبان آورم تا بگویے وصف حال تو ڪدام یڪ از آنان است. علــے مےگوید مردم ؛ گروهے اگر دست بہ فساد نمےزنند، براے این است ڪہ روحشان ناتوان و شمشیرشان ڪند است و امڪانات مالے در اختیار ندارند و گروه دیگر، آنانند ڪہ شمشیر ڪشیده و شر و فسادشان را آشڪار ڪرده اند، لشڪرهاے پیاده ے خود را گرد آورده و آماده‌ے ڪشتار دیگرانند، دین را براے بہ دست آوردن مال دنیا، تباه ساختہ اند ڪہ رئیس و فرماندهے گروهے شوند یا بہ منبرے رفتہ و خطبہ بخوانند. چہ بد ڪہ را بہاے جان خود بدانے و با آنچہ در نزد خداست، معاوضہ نمایے. گروه دیگر با اعمال آخرت، دنیا را مےطلبند و با اعمال دنیا در پے ڪسب مقام هاے معنوے آخرت نیستند، خود را ڪوچڪ و متواضع جلوه مے دهند، گام ها را ریاڪارانہ و ڪوتاه بر مےدارند، دامن خود را جمع ڪرده خود را همانند مؤمنان واقعے مے آرایند و پوشش الہے را در سایہ ے نفاق و دورویے و دنیاطلبے خود قرار مے دهند. برخے دیگر ڪہ با و ذلت و فقدان امڪانات، از بہ دست آوردن قدرت محروم مانده اند و خود را بہ زیور قناعت آراستہ و لباس زاهدان را پوشیده اند. اینان هرگز از زاهدان راستین نبوده اند..... لینک قسمت اول https://eitaa.com/aah3noghte/19645 ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_بیست_و_هشتم بیشتر گوش تیز میکنم ، صدا از داخل قبر است بیشتر از انچه بترسم
💔 بیشتر از این گفت و گو را به صلاح نمی دانم ، تشکری می پرانم و می روم که از نماز و عبادت دست جمعی جا نمانم... یک هفته ای از اردوی راهیان نور هم گذشته و هنوز جایی مناسبی پیدا نکرده ام ، عمو اصرار دارد کنارش بمانم ... می گوید: تازه از خانه شان از سوت و کوری در آمده و اگر بمانم لطف کرده ام و منتے نیست ... حرف هایش برعکس ادم های اطرافم بوی دورویی نمی دهد و از صدق دل بر میخیزد ، برای همین است که تا الان در خانه شان مانده ام... عمو برایم پدری می کند ، بی منت و حتی طوری رفتار می کند که گویا بدهکار من است ... شرمنده شان هستم و بیشتر از قبل در پی یافتن جایی مناسب برای اقامت.... شروع سال تحصیلی مصادف است با محرم و چه تصادفی ! برای کسی که سال ها در محیطی غیر مذهبی زندگی کرده ، خو گرفتن با محیط حوزه و آدمهایش سخت است اما خیلی شیرین است... اصلا سبک عزاداری های محرم آنها با من فرق دارد ، من نهایتا یک شب از ده شب را می توانستم در روضه شرکت کنم... در شب های محرم اتاق خودم را هیئت می کردم ، گاهی هم میشد که دسته ای از خیابان کنار خانه رد شود و صدایش را بشونم ... گرچه حتی از اطراف خانه مجلل ما ، صدای عزاداری هم سخت شنیده می شود ، روضه و مجالس امام حسین (ع) را در فیلم ها دیده بودم .... اما قرار گرفتن در فضایش طعم دیگری دارد که امسال آن را می چشم.... ادامه دارد... نویسنده: خانم فاطمه شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_بیست_و_هشتم * وَ وَخْزِ السِّنانِ فِی الْحَشْا و مثل فرو رفتن سر‏نيزه د
💔 * بَلی قَدْ تَجَلّی لَكُمْ كَالشَّمْسِ الضّاحِيَةِ أَنّی ابْنَتُهُ آری برای همه شما مثل خورشيد روشن است كه من دختر پيغمبر هستم. يعنی اين را كه نمی‏توانيد انكار كنيد كه من يگانه وارث او هستم. * اَيُّهَا الْمُسْلِمُونَ أَاُغْلِبَ عَلیٰ إِرْثی؟ ای مسلمانان آيا من مغلوب شوم بر ارثم؟ * يَابْنَ أَبی‏قُحافَةَ أَفی كِتابِ اللّهِ أَنْ تَرِثَ أَبٰاكَ وَ لاأَرِثَ أَبی؟ ای پسر ابی‏ قحافه آيا در قرآن آمده كه تو از پدرت ارث ببری ولی من از پدرم ارث نبرم؟ حضرت(س) می‏فرمايد ما بايد احكام و قوانين الهی را از قرآن اخذ كنيم. حال آيا قرآن تفاوتی بين من و شما در ارث بردن قائل شده؟ يعنی اگر ملاك كتاب خداست كه فرقی در ارث بردن من و شما قائل نشده است و هر فرزندی از پدر ارث می‏برد. در اينجا ممكن است ابوبكر بگويد من بنابر حديث پيغمبر عمل كردم. حضرت(س) همين جا پاسخ اين حرف ابوبكر را هم می‏دهد. حضرت(س) توجّه به آن حديث جعلی دارد لذا ابتدا از نظر قرآنی بحث می‏كند؛ امّا چون ممكن است آنها به آن حديث ساختگی متوسّل شوند بلافاصله می‏فرمايد: * لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً فَرِيّاً همانا يك سخن دروغی را نسبت دادی. فری يعنی دروغ واضح و آشكار. يعنی شما آن حديث جعلی را مطرح كرديد. * أَفَعَلیٰ عَمْدٍ تَرَكْتُمْ كِتابَ اللّهِ وَ نَبَذْتُمُوهُ وَراءَ ظُهُورِكُمْ؟ آيا شما عمدا كتاب خدا را ترك كرديد و پشت سر انداختيد؟ احتمال هم دارد كه منظور اين باشد كه اين كار شما ناشی از بی‏شعوری و بی‏ اطلاعی‏ تان نسبت به احكام قرآن است كه آمده‏ ايد حديثی ساخته‏ ايد ضدّ قرآن! يعنی يا آيات قرآن را می‏دانستيد آن وقت اين حديث را جعل كرده‏ ايد؟ يا اصلاً به آيات توجّه نداشتيد و اين كار را كرديد. * إِذْ يَقُولُ: «وَ وَرِثَ سُلَيْمانُ داوُدَ» آنجا كه قرآن می‏گويد سليمان از داود ارث برد. يعنی خدا كه در قرآن تصريح كرد كه داود از سليمان ارث برد سپس چطور ممكن است پيغمبر(ص) حديثی بگويد برخلاف قرآن؟ * وَ قالَ فيما قَصَّ مِنْ خَبَرِ يَحْيی بْنَ زَكَرِيّا إذْ قالَ: «رَبِّ... فَهَبْ لی مِنْ لَدُنْكَ وَليّاً يَرِثُنی وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ» و آنچه حكايت كرده از داستان يحيی كه زكريا به خداوند گفت: پروردگار من از جانب خودت به من ببخش جانشين و وليی كه از من ارث ببرد. ولی كسی است كه پشت سر می‏ آيد و ولی ميّت يعنی كسی كه از بازماندگان ميّت است. حضرت(س) بدين‏ ترتيب دو نمونه از ارث پيامبران در قرآن را شاهد می‏ آورد و می‏گويد پس چرا من كه پيغمبرزاده هستم نبايد ارث ببرم؟ ضمن آن كه قبلاً هم اشاره كرد كه از نظر قانون ارث هم در قرآن فرقی بين من و شماها نيست. از نظر پيغمبرزاده بودن و ارث پيامبران هم كه معلوم شد آن حديث ساختۀ شما بوده است؛ و بعد آيۀ ديگری می‏آورند برای ارث كه به طور كلّی در قرآن آمده است و كسی از آن استثناء نشده است. * وَ قٰالَ: «اُولُو الأرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلیٰ بِبَعْضٍ فی كِتابِ اللّهِ» و خويشاوندان بعضی به بعضی ديگر در كتاب خدا سزاوارترند. * وَ قٰالَ: «يُوصِيكُمُ اللّهُ فی أَوْلادِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظَّ الْأُنْثَيَيْنِ» و سفارش می‏كند خداوند شما را كه برای پسران دو سهم دختران را قرار دهيد. ادامه دارد... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ رمان آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_بیست_و_هشتم نمی دانستیم چه ک
💔


✨ انتشار برای اولین بار✨


رمان آنلاین  
 

یقین داشتم که حتما سرّی در این امر نهفته است....

به محمدحسین گفتم :
«مسائلی که امشب اتفاق افتاد نمی تواند اتفاقی باشد. 🤔 من هنوز هم باور نمی کنم که این قدر راحت توانسته باشیم کاری به این مهمی را انجام دهیم؛ همان کاری که امیری به خاطرش شهید شد. خواهش می کنم بگو قضیه از چه قرار است.»

محمدحسین سرش را پایین انداخته بود از پاسخ طفره می رفت.
من با حالت تضرع و اصرار زیاد سوالم را دوباره تکرار کردم.

 سرش را بلند کرد و به صورت من نگاه کرد. 
وقتی چشم هایش را پر از اشک دیدم، دیگر نتوانستم حرفی بزنم. 

او مثل همیشه جای دنجی را پیدا کرد و به نماز ایستاد و مشغول راز و نیاز شد....


ما در نماز سجده به دیدار می بریم
بیچاره آن که سجده به دیوار می برد



... 
...



💞 @aah3noghte💞