شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_سی_و_هفت من ترسو نیستم
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_سی_و_هشت
خواستگاری
اواخر سال 2011 بود… من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم … انگیزه، هدف و انرژی من بیشتر شده بود…
شادی و آرامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود😄…
شادی و آرامشی که کم کم داشت رنگ دیگری هم به خودش می گرفت … .
.
چند وقتی می شد که به باتون روژ و محله ما اومده بودن🙈 …
دانشگاه، توی رشته پرستاری شرکت کرده بود … شاید احمقانه به نظر می رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم 🙈…
زیر نظر گرفته بودمش … واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربانی بود …
من رسم مسلمان ها رو نمی دونستم، برای همین دست به دامن حاجی شدم 😉… اون هم، همسرش رو جلو فرستاد … و بهتر از همه زمانی بود که هردوشون به انتخاب من احسنت گفتن ✌️…
.
.
حاجی با پدر حسنا صحبت کرد، قرار شد یه شب برم خونه شون …
به عنوان مهمان، نه خواستگار 😎…
پدرش می خواست با من صحبت کنه و بیشتر با هم آشنا بشیم … و اگر مورد تایید قرار گرفتم؛ با حسنا صحبت می کردن 🙃…
.
.
تمام عزمم رو جزم کردم تا نظرش رو جلب کنم.💪
اون روز هیجان زیادی داشتم😬 …
قلبم آرامش نداشت 💓…
شوق و ترس با هم ترکیب شده بود …
دو رکعت نماز خوندم و به خدا توسل کردم …
برای خودم یه پیراهن جدید خریدم … عطر زدم …
یه سبد میوه گرفتم … و رفتم خونه شون …
خیلی مهمان نواز و با محبت با من برخورد می کردند🤗 …
از دید حسنا، من یه مهمان عادی بودم … اون چیزی نمی دونست اما من از همین هم راضی و خوشحال بودم … .
بعد از غذا، با پدر حسنا رفتیم توی حیاط تا مردانه صحبت کنیم …
– حاج آقا و همسرشون خیلی از شما تعریف می کردند …
حاج آقا می گفت شما علی رغم زندگی سختی که داشتی … زحمت زیادی کشیدی و روح بزرگی داری …😊
سرم رو پایین انداختم …
خجالت می کشیدم… شروع کردم درباره خودم و برنامه های زندگیم صحبت کردم…☺️
تا اینکه پدرش درباره گذشته ام پرسید😔
نفس عمیقی کشیدم …
"خدایا! تو خالق و مالک منی … پس به این بنده کوچکت قدرت بده و دستش رو رها نکن"…
توسل کردم و داستان زندگیم رو تعریف کردم …
قسم خورده بودم به خاطر خدا هرگز از مسیر صحیح جدا نشم … و #صداقت و #راستگویی بخشی از اون بود 😔…
با وجود ترس و نگرانی، بی پروا شروع به صحبت کردم … ولی این نگرانی بی جهت نبود …🙁
هنوز حرفم به نیمه نرسیده بود که با خشم از جاش بلند شد و سیلی محکمی توی صورتم زد … .😢
– توی حرامزاده چطور به خودت جرأت دادی پا پیش بگذاری و از دختر من خواستگاری کنی؟ … .😡😠
همه وجودم گُر گرفت … 😑
– مواد فروش و دزد؟ … اینها رو به حاج آقا هم گفته بودی که اینقدر ازت تعریف می کرد؟ … آدمی که خودشم نمی دونه پدرش کیه … حرفش رو خورد … رنگ صورتش قرمز شده بود … پاشو از خونه من گمشو بیرون … 😡
🔵پ.ن:
خواهشا قضاوت نکنید،شاید ما هم بودیم از این بدتر رفتار می کردیم.
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_سی_و_هفت قوم وخویش ها، دوستان و سربازهایش، ج
💔
#سردار_بی_مرز
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)
#قسمت_سی_و_هشت
رفته بود کرمان درسش را ادامه بدهد، اما جوانی نبود که بخواهد عاطل وباطل بگردد. کنار درس ومشق، گشت دنبال کاری تا لقمه ای حلال دربیاورد.
هتل کسری نیرو می خواست.
هنوز یکی دوهفته نگدشته، به چشم همه آمد.
رئیس هتل نه به اندازه یک گارسون که بیشتر از چشمهایش به او اعتماد داشت.
بعد انقلاب خیلی ها اهل احتیاط شدند، اما قاسم از قبلش هم رعایت میکرد.
از همکارانش در هتل، کسی یاد ندارد که حتی یک بار غذایی را مزه کرده باشد....
راوی: حجت الاسلام عارفی
#ادامہ_دارد...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست..
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_سی_و_هفت نگاهم به حیاط بر می گردد ، چرا متوجه حوض فیروزه ای و درخت انگور
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_سی_و_هشت
- عکس من و بابام اینجا چیکار میکنه؟ توروخدا بگین چی شده؟
هانیه خانم می نشاندم روی زمین و می گوید :
- اروم باش دخترم ... چرا هول میکنی؟
شاید یه شباهت کوچیکه...
خودش هم می داند این حرف توجیهی بی معناست ، صدای یا الله گفتن عمو می آید ، نجمه دختر کوچک هانیه خانم ، با عمو تعارف میکند بیاید داخل ، عمو و نجمه بی خیال از همه جا وارد می شوند ، عمو با دیدن حال من ، سرجایش خشک می شود ...
زن عمـو با صدای خش داری به عمو می گوید :
-فهمید ! بلاخره فهمید رحیم...
بااین حرف میزند زیر گریه و صدای گریه هانیه خانم هم بلند می شود ، عمو متحیر و شوکه ، فقط می تواند به سختی بگوید : حوراء!
هانیه خانم در آغوشم می گیرد و من بازهم سوالم را تکرار میکنم : چیو فهمیدم؟ چی شده اینجا؟
زن عمو خطاب به عمو گله می کند : چرا گذاشتی انقدر دیر بفهمه ؟
هانیه خانم به نرگس نهیب می زند : برو به حامد زنگ بزن ببین کجاست؟ بگو آب دستشه بزاره زمین !
.....
با ناباوری به قاب عکس خیره شده ام و اشک می ریزم ، دست خودم نیست ، دست خودم نیست که بعد از شنیدن ماجرا ، کلمه ای حرف نزده ام و هیچی نخورده ام ... مگر می شود؟
با حرف های هانیه خانم ، که حالا فهمیده ام عمه من است ، قطعات پازل در ذهنم کنار هم چیده می شوند اما دل نگاه کردن به تصویری که ساخته خواهد شد را ندارم...
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_سی_و_هفت اسماعیل میرود پیش سید بن طاووس. جراحت پایش را نشان میدهد. سید بن
💔
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_سی_و_هشت
چطور میتوانستم چنین چیزی را باور کنم! گفتم: "ماجرا غریبی است!"
ابوراجح ادامه داد: "اسماعیل به بغداد میرود. سیدبن طاووس پس از شنیدن ماجرای شفا یافتن اسماعیل و بعد از دیدن پای او، بی هوش میشود. به هوش که می آید، جراحان بغداد را جمع میکند و با نشان دادن اسماعیل، می گوید: "همان طور که قبلاً گفتیم جز بریدن چاره ایی نیست و اگر آن را ببریم، او خواهد مرد".
سید میپرسد: "اگر جراحت بریده شود و اسماعیل نمیرد، چه مدت طول میکشد تا جای آن بهبود پیدا کند؟"
آنها می گویند: "دست کم دو ماه طول میکشد، اما جای بریدگی، گود میماند و روی آن، مو نمیروید."
سید میپرسد: "از دفعه قبل که جراحت را معاینه کردید چند روز میگذرد؟"
می گوید: ده روز.
سید پای اسماعیل را به جراحان نشان می دهد. دهان انها از حیرت باز میماند. یکی از آنها که مسیحی بوده فریاد میزند: "این کار حضرت عیسی مسیح است"!
سید میگوید: "ما خودمان بهتر میدانیم که این کار کدام بزرگوار است."
اسماعیل که به حله برگشت، مردم دسته دسته به عیادتش رفتند و پایش را دیدند."
گفتم: "باورش سخت است! چطور ممکن است یک نفر صدها سال عمر کند و هنوز جوان باشد؟"
ابوراجح برخاست. آفتابه آبی را که همراه داشت، روی قبر خالی کرد.
_ مگر نمیدانی که حضرت نوح حدودا هزار سال عمر کرد و حضرت خضر و عیسی هنوز زنده اند؟
شاید آن پیرمرد همراه امام، همان خضر بوده. آیا در توان خداوند نیست که به انسانی چنین عمر بلندی بدهد و او را جوان نگه دارد؟
مگر در بهشت، همه برای همیشه ،جوان و سالم نمیمانند؟
خدای بزرگ به هر کاری تواناست...
ساکت ماندم. جوابی نداشتم. تا نزدیکی های بازار با هم قدم زدیم. به سه راه که رسیدیم، او به طرف حمام رفت و من راهم را به سوی خانه کج کردم. باید هر چه زودتر برمیگشتم. حرف های ابوراجح، پریشانم کرده بود. امیدوار بودم لااقل ام حباب خبر های خوبی برایم بیاورد.
خودم را روی تخت انداختم. خسته شده بودم. دست و پایم می لرزید. امّ حباب هنوز نیامده بود. حال عجیبی داشتم. فضای درندشت حیاط، برایم تنگی میکرد. دیوار ها بلندتر و نزدیک تر از همیشه بودند. نمی توانستم منتظر امٌ حباب بمانم. صحبت با ابوراجح برایم قوت قلبی نشده بود. درهم ریخته بودم.
چطور میشد باور کرد شیعیان چنان پیشوای مهربانی داشته باشند که زمان بر او اثر نکند و کارهای پیامبرانه ازش سر بزند؟ باورش سخت بود!
ابوراجح آدم دروغ گویی نبود. آیا اسماعیل هرقلی دُملی ساختگی روی پایش نقش زده بود و بعد با پاک کردن آن، ادعا کرده بود که امام زمان اورا شفا داده است؟ ولی جراحان حلّه و بغداد، با همراهی سیدبن طاووس او را معاینه کرده بودند. اگر دروغ بود، رسوا می شد. هرچه بود ابوراجح چنان پیشوای شان را باور داشت که انگار با او زندگی میکرد.
چطور می توانستم باور کنم که از عمر امامشان نزدیک به پانصد سال گذشته و او هنوز زنده و جوان باشد، از طرفی با خود میگفتم اگر چنین عمر طولانی محال باشد پس چجوری حضرت نوح بیش از دو برابر آن عمر کرده است؟ البته می دانستم که خدا بر هر کاری تواناست.
صدایی شنیدم. فکر کردم امٌ حباب پشت در است. از جا جستم و در را باز کردم. فقیری ژندهپوش بود. از چشم های گودافتاده اش که دو دو می زد معلوم بود چند روزی است غذای درست و حسابی نخورده. با تصمیمی ناگهانی دو دیناری را که ته جیبم بود، بیرون آوردم و در دستش گذاشتم.
فکر میکردم از خوشحالی فریاد میزند و به دست و پایم می افتد. بدون تعجب، به سکه ها نگاه کرد و لبخند زد. گفتم: "ای برادر، دعایم کن! منِ بیچاره کسی را دوست دارم که هیچ راهی برای رسیدن به او نیست".
گفت: "معلوم است گره سختی به کارت افتاده. کمتر کسی حاضر است دو دینار به یک فقیر غریب بدهد. می خواهی سکه هایت را پس بگیری و به جای آن درهمی بدهی؟"
ادامه دارد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_سی_و_هفت حسرت می خورد که چر
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_سی_و_هشت محمدحسین به روایت تاج علی آقامولایی شیمیایی اول😷 زمان عملیات خیبر بود. بچه های اطلاعات عملیات در قرارگاه زرهی مستقر بودند. محمدحسین یوسف اللهی به همراه تعدادی از مجاهدان عراقی برای شناسایی به خاک عراق می رفتند. یکی از این مجاهد ها یک لباس بلند عربی به محمدحسین داده بود تا وقتی که به ماموریت می رود، راحت شناسایی نشود. محمدحسین وقتی آن لباس را پوشید به شوخی گفت :«ببینید بالاخره عرب هم شدیم.»😅 صبح زود بود. هر کدام از بچه ها مشغول کاری بودند. آن روز نوبت شهرداری من و محمد شرف علی پور بود. دوتایی مشغول آماده کردن صبحانه بودیم که ناگهان هشت هواپیمای عراقی بالای سرمان ظاهر شدند. تا آمدیم به خودمان بجنبیم و کاری بکنیم، هواپیماها بمب های خود را ریختند. بیشتر انفجار ها پشت خاکریز جفیر بود، اما این بار با همیشه فرق می کرد؛ سر و صدای انفجار های قبلی را نداشت و مانند همیشه آتش و ترکش زیادی هم به اطراف پراکنده نشد. خیلی عجیب بود در همین موقع اکبر شجره را دیدم که به سرعت می دوید و فریاد می زد :« شیمیایی! شیمیایی! بچه ها فرار کنید....شیمیایی زدند.» #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد