شهید شو 🌷
💔 #قسمت_پنجم هر قدر که داخل ایران، او را کم میشناسند، خارج از این مرزهای جغرافیایی، قصههای حیرت
💔
#قسمت_ششم
روزنامه آمریکایی «مک کلتی» در سیام مارس ۲۰۰۸ گزارش داده بود:
«سلیمانی برای توقف درگیریها میان نیروهای امنیتی عراق که بیشترشان شیعه هستند و نیروهای رادیکال مقتدی صدر در شهر بصره، پا در میانی کرده است.
یکی از نخستین و مهمترین پیروزیهای سلیمانی بر آمریکا در عراق، ایجاد برتری سیاسی بود، نه نظامی.
وی در ژانویه سال ۲۰۰۵، زمانی به عراق آمد که عراقیها برای نخستین بار پس از سقوط صدام حسین، به پای صندوقهای رأی میرفتند. در حالی که آمریکا حمایت شدیدی از نخستوزیر شدن ایاد علاوی میکرد، سلیمانی فعالیت خود را در حمایت از شیعیان طرفدار ایران آغاز کرد و به شدت به راهنمایی آنان برای پیروزی در انتخابات پرداخت.
پس از انتخابات، بوش انگشتهای رنگی مردم عراق را پیروزی بزرگی برای دمکراسی دانست، اما علاوی و متحدانش شکست خوردند....
#ادامه_دارد
📚 #نرمافزارمدافعانحرم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست..
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_پنجم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے یڪے از قرص هاے زرد رنگ را ڪف دستش گذاشت و
💔
✨ #قدیس✨
#قسمت_ششم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
با این ڪہ هنوز ڪلمہ اے از نوشتہ ها را نخوانده بود، اما حسے بہ او مےگفت این ڪتاب، گنجے است ڪہ آشڪار شده و معجزه اے آن را بہ دست او رسانده است.
معجزه وقتے بیشتر رخ نمود ڪہ او در بالاے اوراق، در بین خطوطے ڪہ بہ عربے متفاوتے با خط امروز عرب نوشتہ شده بود، چشمش بہ عدد آشناے عربے افتاد؛ بہ عدد ۳۹ ڪہ مے توانست حدس بزند باید سال ۳۹ قمرے باشد و سال ۳۹ قمرے یعنے قرن 6 میلادے!
دیگر شڪے نداشت ڪہ بہ یڪ گنج واقعے دست یافتہ است. حتے اگر این عدد ربطے بہ سال ڪتابت نداشتہ باشد، باز ڪاغذهاے پاپیروس و اوراق پوست آهو ثابت مے ڪرد ڪہ قدمت این نسخہ ے خطے بیشتر از آن است ڪہ بشود تصورے از آن داشت.
ڪشیش جان تازه اے گرفت. شروع ڪرد بہ ورق زدن اوراق. بوے ڪہنگے ڪتاب را استشمام مے ڪرد؛ ڪتابے ڪہ باید بہ هر شڪل آن را بہ چنگ مے آورد، اما در عین حال نباید در برابر مرد تاجیڪ، هیجانے از خود بروز بدهد. بروز هر نوع هیجان و ڪلامے تأیید آمیز، معامله ے او را با غریبہ دچار مشڪل مے ڪرد.
غریبہ نیز در همان حال داشت فڪر مے ڪرد ڪہ دوستش درباره ے قیمت صد هزار دلارے ڪتاب اغراق نڪرده است؛ زیرا مےدید ڪہ ڪشیش چگونہ اوراق ڪتاب را لمس مے ڪند و با هیجانے خاص بہ آن مے نگرد.
احساس مے ڪرد در یڪ قدمے خوشبختے بزرگ زندگے اش قرار دارد؛ ڪشیش ایوانف هم دقیقا همین احساس را داشت.
البتہ او بہ خوشبختے از یڪ قدم هم نزدیڪتر بود؛ چون آن را با تمام وجود حس مے ڪرد، حتے مے توانست آن را با انگشتان باریڪ و ڪشیده اش لمس ڪند و با چشمان ریز و آبےاش ببیند و باور ڪند ڪہ یڪ گنج واقعے بہ دست آورده است.
ڪشیش سرش را بلند ڪرد، خودش را از روی میز عقب ڪشید و بہ پشتے صندلے تڪیہ داد. اما مدتے طول ڪشید تا نگاهش را از اوراق روے میز بگیرد و بہ مرد نگاه ڪند ڪہ همه ے وجودش سرشار از امید و هیجان شده بود و منتظر بود تا ڪشیش قیمت را بگوید و ڪار را تمام ڪند.
ڪشیش بہ ریش بلندش دست ڪشید و در همان حال فڪر ڪرد ڪہ بهتر است مرد را بفرستد برود، ڪتاب را نگاه دارد و آن را به دوستش پروفسور آستروفسڪے، نشان بدهد و از اصل بودن آن مطمئن شود.
اگر پروفسور بر قدمت آن صحہ گذاشت، با چند صد دلار ڪتاب را بخرد. ڪشیش گفت:
«ظاهرا این ڪتاب یڪ ڪتاب قدیمے است، اما باید آن را با دقت ببینم و صفحاتے از آن را بخوانم تا معلوم شود موضوع آن چیست و چہ ارزشے دارد. هنوز نویسنده ے ڪتاب مشخص نیست. مے دانید ڪہ بخشے از ارزش ڪتاب، بہ نویسنده ے آن بستگے دارد.
من نمے توانم همہ ے اطلاعات لازم نسبت بہ این ڪتاب را الان بہ دست بیاورم. باید چند ساعتے روے آن ڪار ڪنم. الان هم غروب است و باید از ڪلیسا بروم. فردا عصر درباره ے ڪتاب با هم صحبت خواهیم ڪرد. اگر آن را مفید یافتم، با قیمت خوبے از تو خواهم خرید. مطمئن باش پسرم.»
مرد مطمئن بود ڪہ ڪشیش راست مے گوید. او حق داشت ڪہ دربارهے صحت قدمت و موضوع ڪتاب مطالعه ڪند، اما این چیزی نبود ڪہ او دلش مے خواست باشد. گفت:
"البته درست مے گویید شما، اما دلم مے خواست همین امروز ڪار را تمام مے ڪردیم، چون من می ترسم."
ڪشیش گفت:
«حق با شماست پسرم، باید هم بترسید. حالا ڪہ معلوم شده دو غریبه دنبالت هستند و قصد دارند ڪتاب را از چنگت در آورند، بهتر است ڪتاب را با خودت نبرے. من آن را جایے نمےبرم، همین جا پنہانش مےڪنم تا فردا عصر همین موقع ڪہ نظرم را بہ شما بگویم و روے آن قیمتے بگذارم."
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_پنجم شاید مدتی خواسته باشم برای همرنگ جماعت شدن وازیاد بردن تنهایی ام دنب
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_ششم
نیما هم که طبق معمول عادت دارد مراتخریب کند، فنجان چای به دست به میز ناهارخوری تکیه می دهد.
-خاله چرا الکی تلاش می کنید؟بزارید بره حوزه ، ببینه تون وآب ازش درنمیاد، سرش به سنگ بخوره ، اونوقت میفهمه! الان سرش داغه
-پشت چشم نازک میکنم که:البته البته هرچی بخونم به پای بعضیا که شوق دیپلم حسابداری دارن نمیرسم! چون این بعضیا با این تحصیلات عالیه الان همه کاره کارخونه اند!😏
-دلم خنک شد ! تااوباشد حوزوی ها را دست پایین نگیرد! نیما تقریبا برادرم است ، از مادر یکی از پدر جدا ، یک سال ازمن کوچک تراست اما ده برابر من ادعا دارد و خودش را از تک و تا نمی اندازد .
-همین بعضیا که می فرمایید دارن حال زندگیشونو می برن ؛ کم کم هم مملکت رو از دست شما آخوند ها دارن میکشن بیرون!
پس من رسما از طرف دکتر نیما معمم شدم! چه تعریفی هم دارد این بچه پولدار!
مادر می پرد وسط کل کل مان :بـسه!
و رو می کند به خاله مرجان : ممنون از راهنمایی هاتون! حوراءام باید بیشتر فکر کنه، دعاکنید درست انتخاب کنه!
✍نویسنده:خانم فاطمه شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #خطبه_فدکیه #قسمت_پنجم [فاطمه (س)، جایگاه خود، پیامبر (ص) و علی (ع) را بازمیشناساند] ثُمَّ ق
💔
#خطبه_فدکیه
#قسمت_ششم
[فاطمه (س) جایگاه مهاجران و انصار را باز میشناساند]
وَ کُنْتُمْ عَلَی شَفَا حُفْرَة مِنَ النَّارِ،
آری، شما در آن روز بر لب پرتگاه آتش دوزخ قرار داشتید
مُذْقَةَ الشَّارِبِ،
و از کمی نفرات همچون جرعه ای برای شخص تشنه
وَ نُهْزَةَ الطَّامِعِ، وَ قَبْسَةَ الْعَجْلَانِ،
و یا لقمه ای برای گرسنه و یا شعله آتشی برای کسی که شتابان به دنبال آتش می رود، بودید
وَ مَوْطِیءَ الأَقْدَامِ، تَشْرَبُونَ الطَّرَقَ،
و زیر دست و پاها له می شدید! در آن ایّام آب نوشیدنی شما متعفن و گندیده بود
وَ تَقْتَاتُونَ الْوَرَقَ، أَذِلَّةً خَاسِئِینَ،
و خوراکتان برگ درختان! ذلیل و خوار بودید
تَخَافُونَ أَنْ یَتَخَطَّفَکُمُ النَّاسُ مِنْ حَوْلِکُمْ.
و پیوسته از این می ترسیدید که دشمنان زورمند شما را بربایند و ببلعند!
فَأَنْقَذَکُمُ اللهُ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی بِمُحَمَّد (صلی الله علیه و آله)
اما خداوند تبارک و تعالی شما را به برکت محمّد که درود خدا بر او و خاندانش باد،
بَعْدَ اللَّتَیا وَ الَّتِي،
بعد از آن همه ذلّت و خواری و ناتوانی نجات بخشید.
بَعْدَ أَنْ مُنِيَ بِبُهَمِ الرِّجالِ وَ ذُؤْبَانِ الْعَرَبِ وَ مَرَدَةِ أَهْلِ الْکِتَابِ،
او با شجاعان درگیر شد و با گرگ های عرب و سرکشان یهود و نصاری پنجه درافکند.
کُلَّمَا أَوْقَدُوا نَاراً لِلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اللهُ،
ولی هر زمان آتش جنگ را برافروختند، خدا آن را خاموش کرد
أَوْ نَجَمَ قَرْنٌ لِلشَّیْطَانِ، أَوْ فَغَرَتْ فَاغِرَةٌ مِنَ الْمُشْرِکِینَ
و هر گاه شاخ شیطان نمایان می گشت و فتنه های مشرکان دهان می گشود،
قَذَفَ أَخَاهُ فِی لَهَوَاتِهَا،
پدرم برادرش علی (علیه السلام) را در کام آنها می افکند و آنها را بوسیله او سرکوب می نمود
فَلَا یَنْکَفِأُ حَتّی یَطَأَ صِمَاخَهَا بِأَخْمَصِهِ،
و او هرگز از این مأموریت های خطرناک باز نمی گشت، مگر زمانی که سرهای دشمنان را پایمال می کرد
وَ یُخْمِدَ لَهَبَهَا بِسَیْفِه
و آتش جنگ را با شمشیرش خاموش می نمود
مَکْدوداً فِي ذَاتِ اللهِ،
او (علی «علیه السلام») در راه خشنودی خدا متحمّل رنج و سختی گردید
مُجْتَهِداً فِی أَمْرِ اللهِ،
و در راه انجام دستورات الهی تلاش می نمود
قَرِیباً مِنْ رَسُولِ اللهِ، سَیِّداً فِی أَوْلِیَاءِ اللهِ،
و به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نزدیک و سیّد و سالار اولیای خدا بود.
مُشَمِّراً نَاصِحاً، مُجِدّاً کَادِحاً
او همیشه آماده (فعالیت) و خیرخواه مردم بود و با جدیت و زحمت تلاش می نمود
وَ أَنْتُمْ فِي رَفَاهِیَّة مِنَ الْعَیْشِ، وَادِعُونَ
و این در حالی بود که شما در رفاه و خوشگذرانی، آسایش،
فَاکِهُونَ آمِنُونَ، تَتَرَبَّصُونَ بِنَا الدَّوَائِرَ،
نعمت و امنیت بسر می بردید و انتظار می کشیدید که برای ما (اهل بیت «علیهم السلام») حوادث ناگوار
وَ تَتَوَکَّفُونَ الأَخْبَارَ
پیش آید و توقّع شنیدن اخبار (بد درباره ما) داشتید
وَ تَنْکُصُونَ عِنْدَ النِّزالِ، وَ تَفِرُّونَ عِنْدَ الْقِتالِ؛
و هنگام جنگ عقب نشینی می کردید و از نبرد فرار می کردید!
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte 💞
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_پنجم در اينجا سؤالی قابل طرح است كه آيا همين سخنگو يعنی حضرت زهرا علیها
💔
#شرح_خطبه_فدکیه
#قسمت_ششم
وَ ضَمَّنَ الْقُلُوبَ مَوْصُوْلَهٰا
و دربردارد همۀ دلها وابستگی به خدا را.
در اينجا هم در مورد موصولها احتمالات مختلفی مطرح شده است. بعضی گفتهاند مراد اين است كه ادراك افراد از كلمۀ توحيد يعنی لا اله الا اللّه متفاوت است مثلاً آن لااله الا الله كه پيغمبر اكرم(ص) میگويد با ادراكی است كه تفاوت دارد با ادراك حضرت عيسی(ع) يا حضرت موسی(ع) همينطور تا برسد به ادراك يك روستايی و...
اما مطلب بسيار زيبايی كه در اين جملۀ حضرت زهرا(س) به ذهن میآيد ارتباط مستقيم آن است با جملۀ قبل. در عبارت قبل فرمود اخلاص نتيجه و تأويل كلمۀ توحيد است و ثمرۀ توحيد را اخلاص معرفی كرد. اخلاص هم يك امر قلبی است يعنی عمل ريشه از قلب و دل میگيرد. پس اگر عمل بخواهد خالص باشد بايد دل خالص باشد. حال اگر سؤال شود چگونه اين دلمان را توحيدی كنيم؟ پاسخ اين است كه اين توحيد را خدا در دلها جاسازی كرده و معنی عبارت وَ ضَمَّنَ الْقُلُوبُ مَوْصُولَهٰا اين میشود كه دربردارد تمام دلها اين وابستگی به حق را. و اين همان معنايی است كه در معارف و روايات ما وجود دارد كه:
كُلُّ مولِودٍ يُولَدُ عَلَی الفِطْرَة
و در روايت ديگر آمده است كه:
ألْفِطرَةُ هِی التّوحيد
يعنی خدا همه دلها را مفطور به توحيد كرده است حتی دل مشرك و ملحد و كافر به معنای اخصش را.
امّا مطلب اين است كه وقتی ما پا به عرصۀ دنيا میگذاريم شيطان دل ما را از آن توحيد جاسازی شدۀ الهی تخليه میكند. پس توحيد در دل من و تو وجود دارد نه اينكه بخواهيم آن را وارد كنيم. يعنی خدا دلت را موحّد كرده اما میروی تابع شيطان میشوی يعنی آدمی خود دل را مشرك میكند و الا دل موحّد است.
* وَ أنٰارَ فِی التَّفَكُّرِ مَعْقُولَها
خداوند نورانی كرده است فكرها را به همان اندازه كه از كلمه توحيد تعقل میكنند.
در اينجا توجه كنيد كه ما يك قلبی داريم و يك عقلی، در باب قلب گفتيم كه اگر توحيد در قلب كسی وارد شد ثمرهاش اخلاص در عمل است و خداوند هم توحيد را در قلب همۀ انسانها جاسازی كرده است و هيچ انسانی نيست كه فاقد آن باشد و جملۀ قبلی حضرت زهرا(س) هم دلالت بر اين داشت امّا در مورد عقل چه؟ حضرت در اينجا از بحث قلب به بحث عقل وارد میشود و میفرمايد همين كلمۀ توحيد كه در قلب است تفكر معقول تو را نورانی كرده است. ببينيد چقدر مطلب زيباست فكر نورانی میشود. فكر هم كه مربوط به عقل است.
اَلْفِكْرُ حَرْكَةٌ إلَی الْمَبادِی وَ مِنْ مَبادِی إلَی الْمُرادِ
امّا كدام تفكر، نورانی و صحيح است و به خطا نمیرود؟ آن تفكری كه كلمۀ توحيد پشتوانۀ آن باشد. يعنی آن تفكّری كه از كلمۀ توحيد نورانيت گرفته باشد. پس صاحب آن دلی كه توحيد در آن راه يافته دارای فكر نورانی است و خطا نمیكند. البته اين معنا هم به حسب افراد و مراتب، مختلف میشود و هر چه كلمۀ توحيد در دل فرد قویتر باشد تفكر هم نورانیتر است.
* اَلْمُمْتَنَعُ مِنَ الأبْصارِ رُؤْيَتُهُ وَ مِنَ الْألْسُنِ صِفَتُهُ
ديدگان ممتنع است ـ يعنی قادر نيست ـ كه خداوند را رؤيت كند و زبانها قادر نيست كه او را آنچنان كه هست توصيف كند. مطلب واضح است. چرا ديدهها نمیتواند؟ زيرا او جسم نيست و چرا زبانها نمیتواند او را آنچنان كه هست توصيف كند؟ زيرا او نامحدود است و لذا با ابزار محدود نمیتوان اوصاف كمالات نامحدود را توصيف كرد.
* وَ مِنَ الأوْهامِ كِيْفِيتَّهُ
و اوهام هم نمیتواند حقيقت او را دريافت كند. چقدر زيبا اين معانی دنبال هم رديف شده است. ابتدا بحث قلب و عقل و بعد بصر، زبان، وهم. قلب ادراك دارد، عقل ادراك دارد، ديده هم ادراك دارد. اما آدمی وهم هم دارد. حضرت میفرمايد حتی وهم هم نمیتواند كيفيت او را كه در اينجا به معنی حقيقت است درك كند. البته با عقل و قلب كه هر يك راهی دارند هر كس میتواند به اندازهای و اجمالاً او را درك كند.
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_پنجم 🌷 چندروزی بود که از کوره و بوته و چکش و سوهان و کارگاه دور شده بودم.
💔
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_ششم
🌷 پدربزرگ داشت با ذرهبین ، مرواریدها را معاینه می کرد و سر قیمت ، چانه میزد. سالها بود که آن دو برایمان مروارید میآوردند. عطر تندی که به خود میزدند ، برایمان آشنا بود.
یکی از فروشندهها برایشان شربت و رطب آورد. پدربزرگ با اصرار ، تخفیف میخواست. بازرگانهای هندی میخندیدند و با حرکات قشنگی که به سروگردن و عمامهشان میدادند ، میگفتند :
« نایی نایی. »
صبحها ، بازار خلوت بود. هروقت مشتری نبود ، روی الگوهایی که طراحی کردهبودم کار میکردم. یکی از دارالحکومه خبر آورده بود که خانوادهٔ حاکم قصد دارند همین روزها ، برای خرید به مغازهٔ ما بیایند. میخواستم زیباترین طرحهایم را به آنها نشان دهم. مطمئن بودم میپسندند.
یکی از طرحهایم انگشتری بود که نگینی از الماس داشت. دو اژدهای دهان گشوده ، آن نگین را به دندان گرفته بودند. این انگشتر ، تنها زیبندهٔ دختران و همسر حاکم بود.
بازرگانان هندی دینارهایی را که از پدربزرگ گرفتند ، بوسیدند و توی کیسهای چرمی ریختند. دستها را جلوی صورت روی هم گذاشتند و تعظیم کردند و رفتند. پدربزرگ با خوشحالی دستهایش را به هم مالید و باز با ذرهبین به مرواریدها نگاه کرد. این بار زیرلب آواز هم میخواند.
یکی از فروشندهها که حسابداری هم میکرد ، دفتربزرگش را باز کرد و شرح خرید را نوشت.
دو زن که صورت خود را پوشانده بودند و تنها چشمهایشان پیدا بود ، وارد مغازه شدند. دقیقهای به قفسهها و جعبههای آینه نگاه کردند.
🍂 ادامه دارد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#معرفی_شهید
#قسمت_ششم
زمان گذشت و بالاخره آرزوهای محمد کم کم به تعبیر خود نزدیک شد و 16مهر 94 آخرین صحنه دیدار من و محمد و طنین نجواهای عاشقانه اش در گوش تک دردانه خانهمان بود.
در آن تاریخ محمد به همراه تعدادی دیگر از همسفران خود عازم سوریه شد و برای همیشه من و ریحانه را به پروردگار و اهل بیت(ع) سپرد.
دوماه از رفتن محمد گذشته بود و بیخبری بزرگترین کابوسی بود که در این مدت من را آزار می داد چون هیچ خبری از او و حال و روزش نداشتم و همچون یعقوب به انتظار یوسف سفر کردهام بودم.
فکر شهیدشدن محمد تمام دهنم را درگیر خود کرده بود که پس از گذشت این مدت کمکم برای این خبر آماده میشدم و بالاخره وصیت نامه را با اطلاع خانواده او بازکردیم و با خواندن متن آن دریافتم مردی که تا دیروز خورشید خانهام بود امروز با نوشیدن شربت شهادت به دیدار لقاء الله شتافته و شربت شهادت را نوشیده است.
محمد تمام زندگیاش را وقف خدا کرده بود و همیشه در صحبتها و اعمال و رفتارش این دنیا را همانند مسافرخانهای میدانست که هرچه زودتر باید آنرا ترک میکرد.
محمد عاشق زندگی و دخترمان بود اما باور دارم که خداوند عشقی را نشانش داد که او راهی این راه پرزحمت و پرمشقت شد راهی که انتهای آن شهادت بود.
در مدت 4سال زندگی با او فهمیدم که محمد با سن کمتر از 30سالگی که داشت پیوند و ارتباطی محکم و همیشگی با پروردگار برقرار کرده و از تمام امتحانات الهی به سربلندی بیرون آمد.
#ادامه_دارد
👇🌻👇🌻👇
💔
#شناخت_لاله_ها
#قسمت_ششم
...🕊🌹علی یکسال و نیم پیگیر بود که برود سوریه، خیلی هم تلاش میکرد که هر زمانی شد برود. تا اینکه پسر دیگرم که پاسدار است به او گفت: اول باید در شهر خودمان آموزش ببینی، بعد بروی استان، از آنجا اعزامت کنند. یکسری آموزشهایی مثل دفاع شخصی دید، اما پسرم گفت: اینها آموزش محسوب نمیشوند باید بروی در شرایط سخت و خودت را برای آن موقعیت آماده کنی. علی با سه چهار نفر از دوستانش سه روز رفته بودند در یک جنگل بدون آب و غذا و در شرایط سخت و باران خودشان را آماده کرده بودند.
#ادامه_دارد
🌸👇🌸👇🌸👇
شهید شو 🌷
💔 ✨برای اولین بار منتشر شد✨ #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_پنجم غلامحسین گفت: "چنین قراری نداشتیم! م
💔 ✨انتشار برای اولین بار✨ #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_ششم تحصیلات راهنمایی محمدحسین در مدارس شهاب و صفاری گذشت؛ این دوران همزمان شد با بلوغ فکری و جسمی او که از همان ابتدا با شمیم معنویت همراه بود. محمدحسین به انجام واجبات مقید بود و نسبت به ترک محرمات، جدی و قاطع. از همان آغاز سن تکلیف به همراه برادران بزرگتر به مسجد می رفت و از سخنان حجت الاسلام راستگو بهره می برد. علاوه بر کتاب های درسی، مطالعات جانبی هم داشت و حرف هایی می زد که موجب حیرت من و پدرش شد. یک روز به پدرش گفتم: "آقا! یادت هست چند سال پیش توی همین حیاط به شما گفتم هوش محمدحسین متفاوت است؟" آن روز غلامحسین هم اعتراف کرد... هر چه می گذشت علاقه من به محمدحسین بیشتر می شد. آن قدر بامحبت و باگذشت بود که همه اعضای خانواده شیفته اش بودند. نماز خواندن و قرآن خواندنش طوری بود که بعضی وقت ها به دلم می افتاد ... او زمینی نیست.🕊 #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد
💔
#شناخت_لاله_ها
#قسمت_ششم
...🕊🌹 اولین خاطرهای که میتوانم از دوران کودکی رسول برایتان بگویم، مربوط میشود به دوران بعد از قطعنامه، آن موقع رسول کم سن و سال بود. روزهای آخر اسفند بود که به سمت مناطق عملیاتی حرکت کردیم. سال تحویل آنجا بودیم. آن موقع هنوز برنامه راهیان نور به شکل امروزی نبود. ما به همراه خانواده و نزدیکان با یک اتوبوس رفته بودیم. ما هم مناطق عملیاتی را در خرمشهر، آبادان، شلمچه و عملیاتهایی مثل والفجر ۸ را توضیح میدادیم. تا رسیدیم به فکه. همان منطقهای که شهید آوینی شهید شده، کمی جلوتر از آن، مقر تخریب ما بود که اسم آنجا را گذاشتیم الوارثین. در زمان جنگ، ما آنجا به رزمندگان آموزش میدادیم. آن منطقه را خودمان دقیقا شبیه به یک منطقه جنگی درست کرده بودیم. میدان رزم، میدان تیر، میدان تخریب، معبر و خلاصه همه چیز را مهیا کرده بودیم و به بسیجیان آموزش تخریب میدادیم. خصوصیات منطقه را یک به یک میگفتیم. در قسمتی از آن منطقه، نزدیک حسینیه، در زمان جنگ، بچهها قبرهایی ساخته بودند برای خودشان. به رسول میگفتم نگاه کن پسرم، ببین بچهها این قبرها را زمان جنگ کنده بودند، میآمدند داخل این قبرها، نماز میخواندند، نماز شب میخواندند، مناجات میکردند، ولی حالا این قبرها غریب ماندهاند! دیگر از آن حال و هوا خبری نیست!ساعتی بعد اذان ظهر را گفتند و نماز جماعت خواندیم. بعد نماز یکدفعه متوجه شدم رسول نیست. با مادرش دنبالش گشتیم که دیدیم رفته داخل یکی از این قبرها، به سجده افتاده و چفیه روی سرش کشیده، گریه میکند. بنده حقیقتا همانجا گریهام گرفت. به مادرش گفتم صدایش نکن. یک عکس از همان صحنه گرفتیم و الان هم آن عکس در اتاقش هست.
#راوی_پدر_شهید
#ادامه_دارد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#شناخت_لاله_ها
#قسمت_ششم
خیلی باهوش بود، همیشه دانشآموز ممتازی بود و فوقلیسانس را هم در رشته حقوق دانشگاه تهران قبول شده بود. بابک یکی از دانشجوهای فعال دانشگاه تهران هم بود. اما همه اینها را رها کرد و عاشقانه قدم در این راه گذاشت. ذاتش جوری بود که میخواست در همه ابعاد رشد داشته باشد و تک بعدی نباشد.
کمکم گرایش پیدا کرد و رفت سمت بسیج محله، غروب که میشد نمازش را میرفت آنجا میخواند، با بچهها فعالیت میکرد، این فعالیتها کمکم بالا گرفت و بالاخره رشد پیدا کرد و بابک بزرگتر شد. سن سربازی فرا رسید، بالاخره آن دورههای بسیج فعال و اینها را همه را گذرانده بود، مدارک همه آنها را هم داشت، و وقتی که برای سربازی به سپاه رفت، آنجا نگاه و استعدادش بیشتر شکوفا و علاقهاش بیشتر شد، آن موقع من نمیدانستم در آن فضا چه چیزهایی را تجربه کرد، ولی الان میفهمم چه چیزهایی دید؛ با امثال شهید جعفرنیا و سیرتنیا همنشین شد. هر کس با چنین بزرگانی همنشین باشد به نظر من، نگاهش قویتر و استعدادش بیشتر میشود.
#سالروز_ولادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞