شهید شو 🌷
💔 من از تعریفهای او غرق غرور شدم و ناخواسته لبم به لبخند وا میشد. نگفتم هر روز که با او صبحانه میخو
💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_صد_و_شصت_و_چهارم
_ناقابله خانوم.☺️من تعریف شما رو واسه مادرم خیلی کرده بودم.مادرم رفته بودن 🌴کربلا🐎 این رو به نیت شما گرفتند.
من هیحان زده از این لطف ومحبت☺️ او بسته رو گرفتم و با خوشحالی گفتم:
_واااای عزیزم ممنونم. مادرت برام سوغات کربلا آورده ومیگی ناقابل؟!
او با شرم لبخند زد و گفت:
_حق با شماست..
او را بوسیدم و گفتم:
_سلام منو به مادرت برسون و بهشون بگو برام خیلی دعا کنند.
او گفت:
_من و مادرم همیشه برای شما دعا میکنیم. شما هم دعا کنید امتحان امروزم رو خوب بدم.
گفتم:☺️
_ان شالله همینطور خواهد بود.
واو را تا دم در مشایعت کردم.
وقتی وارد سالن امتحان شد به اتاقم برگشتم و بسته رو باز کردم.
🌟چادر نماز دوخته شده و زیبایی داخل بسته بود.و یک جانماز سبزرنگ که مهرکربلا مثل مروارید داخلش میدرخشید.🌟سوغات رو داخل کیفم👜 گذاشتم و مانیتور رو روشن کردم تا به کارهام برسم.
🍃🌹🍃
مشغول انجام کارم بودم که تلفنم زنگ خورد.حاج کمیل با صدایی خواب آلود سلام کرد.شنیدن صداش اینقدر خوشحالم کرد که ناخواسته لبخند برلبم نشست.☺️
_سلام آقای گل خودم.احوال شما؟!
او با همان صدای گرفته گفت:
_کی رفتید؟ چرا بیدارم نکردید؟
چشمم به مانیتور بود و روحم اسیر حاج کمیل!گفتم:
_اینقدر عمیق و زیبا خوابیده بودید دلم نیومد بیدارتون کنم.
_دیگه هیچ وقت همینطوری نرید.وقتی چشم باز میکنم و یک دفعه با جای خالیتون مواجه میشم دلم میگیره.
در دلم قند که نه کله قند آب شد.گفتم:
_رو چشمم حاج کمیل.چشم.
_من به فدای اون چشمها که ما رو اسیر کرده..😉
خندیدم:_خدا حفظتون کنه..😃
پرسید:_امروز برنامه تون چیه؟
گفتم:برنامه ی خاصی ندارم.شما کی میخواین برین کلاس؟
گفت:_الان دیگه کم کم آماده میشم برم.
لحنش تغییر کرد:
_میشه اگر کار خارج از برنامه ای داشتید به من اطلاع بدید؟
با تعجب گفتم:_بله حتما.ولی چطور مگه؟!😟
او خیلی عادی گفت:
_دلیل خاصی نداره.شاید بتونم برنامه هامو مرتب کنم بریم بیرون.
یادم افتاد که ساعت یازده ونیم وقت دکتر زنان دارم.گفتم:
_آهان راستی امروز من وقت دکتر دارم ساعت یازده ونیم
او گفت:
_بسیار خب.اون زمان من کلاسم.وگرنه میومدم دنبالتون با هم میرفتیم.ولی قول میدم زود خودم وبرسونم تا بریم یه چرخی بزنیم.😊
فکر کردم که او قطعا میخواد کاری که حاج آقا ازش خواسته رو انجام بده با خنده گفتم:
_حاج کمیل، ما با گردش بی گردش مخلص شماییم.
او هم با لحن من گفت:
_ما بیشتررر.مزاحم وقتتون نمیشم.در امان خدا.
🍃🌹🍃
امروز پراز انرژی و شادی بودم وحتی درصدی فکر نمیکردم که اون روز حادثه ی بدی متوجهم بشه.با اینکه بخاطر پایان سال تحصیلی کارهای عقب افتاده زیاد داشتم ولی کارهام با سرعت سرو سامون گرفت و به سمت مطب حرکت کردم.
🍃🌹🍃
در راه تلفنم📲 زنگ خورد.🔥نسیم🔥 بود.جواب دادم:_سلام نسیم جان!
او با صدای افسرده ای سلام گفت.
پرسیدم: _خوبی؟! مامانت بهتره؟!
با بغض گفت:
_بابام داره از بیمارستان میارتش اینجا. من نمیدونم واقعا چیکار کنم.میگه حالش بده.عسل..عسل من خیلی میترسم.
دلداریش دادم:😊
_نگران نباش نسیم جان.ان شالله ازش پرستاری میکنی بهش محبت میکنی بهتر میشه.
او با گریه گفت:
_اگه ازت یه خواهشی کنم نه نمیاری؟!
گفتم:اگه کاری از دستم بربیاد حتما.
او گفت:
_میشه بیای اینجا ..اون اگه تو رو ببینه خیالش از جانب من راحت میشه.تو سرو شکلت درست وحسابیه.واقعا شبیه مومنایی ولی من هنوز نتونستم مثل آدمیزاد لباس بپوشم.تو روخدا بیا..خیلی تنهام.خیلی دلم گرفته.
و شروع کرد به گریستن!نمیدونستم باید چیکار کنم و چطوری بهش نه بگم.
گفتم:
_نسیم جان من الان وقت دکتر زنان دارم.نمیدونم کارم چقدر اونجا طول بکشه.هروقت ویزیت شدم میام.
با حسرت گفت:
_ای باباا.بیخیال خواهر..میدونستم نه میشنوم.خودتم میدونی این حرفها بهونست.تو دوست نداری با من بگردی. حقم داری.من برات دردسرم.آبرو تو میبرم..من کاری کردم که اگر خودتم بخوای نمیتونی بهم اعتماد کنی..آدمهایی مثل من هیچ وقت نمیتونن تغییر کنن.. خدافظ برای همیشه…
و تماس قطع شد..
من حیرت زده 😟از رفتار او دوباره شماره رو گرفتم.چندبار زنگ زدم تا بالأخره جواب داد.با ناراحتی گفتم:
_این چه رفتاریه دختر؟ چرا واسه خودت میبری ومیدوزی؟! من که گفتم بعد از اینکه کارم تو مطب تموم شد یه سر با حاج کمیل میام دیدنت.
او با پوزخند تلخی گفت:
_من میخواستم باهات تنها باشم. میخواستم باهات درددل کنم.مامانم ببینتت.تو با شوهرت بیای میخوای زود برگردی خونه ت.من میدونم شوهرت از من خوشش نمیاد..فکر من نباش.برو زندگیتو کن.منم خدایی دارم.
دلم براش سوخت.او چقدر مظلوم و درمانده شده بود.دوباره یاد خودم افتادم!
ادامه دارد..
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_صد_و_شصت_و_سوم #ابراهیم_حسن_بیگے جــرج جــرداق برخـلاف ملاقات پیشیــن، هم شی
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_صد_و_شصت_و_چهارم
#ابراهیم_حسن_بیگے
خــدا مےداند آن روزهایے ڪه مشغول نوشتنِ ڪتاب علــے صداے عدالت انسـانے بـودم، همیشـه وجـود او را در ڪنارم احساس مےڪردم.
مےشود گفت من سالیـان زیادے با علــے زندگـے ڪرده ام.
علــے مثل دریایــے است ڪه هر تشنه اے را سیراب مےڪند.
- بهتــر بـود او را به اقیانوســے تشبیه مےڪردید ڪه وجـودش پر از اسرار الهــے است.😇
رازها و رمـزهاے زیادے در وجـود خـود نهفتـه دارد ڪه هنوز زبـده تریـن غواصـان هـم نتوانسته اند به اعمـاق آن دست یابند.👌
- بلــه، تعبیـر زیبایــے داشتید پدر!
تعبیــر دیگـر ایـن ڪه علـے مثل یڪ آسمــان پر از ستــاره اسـت ڪه ماه درخشــان این آسمـان، نهج البلاغه اسـت ڪه با مطالعه ے مڪرر آن، مےشود تا حدودے علــے را شناخت.
حضرت محمـد نیـز تعبیــر زیبایــے درباره ے علـے دارد؛ او مےگوید:
من شهر علمم و علــے در آن است.
- من البتــه هنوز تحـت تأثيـر حوادث دوران حڪومت علــے هستم.
شیوه زمامدارے او را شبیــه زمامدارے هیچ حاڪمــے ندیدم.
راستش من اگر جاے او بودم، حڪومتم را فداے خواست مـردم نمےڪردم؛ آن هم مردمــے چون مردم ڪوفه. 😏
- نقطه ے مقابل علــے، معاویــه بـود....
او زر و زور و تزویــر را در هم آمیخت و با همـان شعار اسلام و قرآن، پایه هاے حڪومتش را محڪم ڪرد.
علــے مےگفت در این شیــوه از حڪومت دارے، توانمندتر از همــه است.
او در یڪے از خطبــه هایـش مےگوید:
سوگنــد به خـدا اگر تمام شـب را بر روے خـار ها به سـرم برم یا با غُل و زنجیــر به این سـو و آن سو ڪشیده شوم، تا خـدا و پیامبـرش را در روز قیامت در حالــے ملاقات ڪنم از بندگان ستم ڪرده باشم.
چگونـه بر ڪســے ستـم ڪنم براے نفـس خویـش ڪه به سوے ڪهنگــے و پوسیـده شدن پیش مےرود و جایگــاه ابدے خاڪ است؟
به خــدا سوگنــد من بیـن بـرادر فقیـر و نابینایـم عقیـل با دیـگران فرقــے نگذاشتم و حاضـر نشدم دینارے بیشتــر بـه او بــدهم.
روزے مـردے ظرف حلوایـے برایــم آورد و گفـت:
ایـن حلــوا براے شماست.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@chaharrah_majazi
رمانی که هر بچه شیعهای باید بخواند‼️
لینک قسمت اول #رمانقدّیس
👇👇
https://eitaa.com/aah3noghte/19645