eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_نود_و_سه روی نگین انگشتر حامد دست میکشم و زیرلب دم میگیرم: امیرالمومنی
💔 چنگ می اندازد بین موهایش؛ پریشان نیستم، قلبم عادی میزند اما ابوحسام فکر میکند من نگرانم. نهیبش میزنم: خب...؟ - متاسفم... خیلی شرمنده شما هستم... خدا بهتون صبر بده... برادر شما و چند نفر دیگه، الان اسیر تکفیری ها هستن... قلبم تکان میخورد؛ انتظار این حرف را نداشتم! اسیر؟ منتظر بودم بگوید شهید یا مجروح اما اسیر نه! اسیر نه! اسیر نه! فرو میریزم از درون، اما خجالت میکشم جلوی عمه سادات واکنش نشان دهم. پلک بر هم میگذارم و خیلی عادی، سر تکان میدهم؛ ابوحسام که انگار منتظر بوده من گریه و زاری راه بیندازم، از واکنشم تعجب کرده! نمی‌داند از درون ویران شده ام، مثل دمشق؛ نمی‌داند حتی دلم میخواهد خبر شهادت حامد را بشنوم اما اسارتش را نه! آخر اگر شهید میشد، خیالم راحت بود که جایش خوب است اما الان، منم و بلاتکلیفی، منم و بی خبری، منم و دلواپسی... در کشور غریب... انگار من هم اسیر شده ام! نگاهم را دخیل می‌بندم به ضریح؛ دلم میخواهد اینها را به آنکه از پشت شبکه های ضریح نگاهم میکند بگویم اما خجالت میکشم؛ دلم میخواهد سر بر ضریح بگذارم و صدای گریه ام را بلند کنم، اما دور از ادب است اینطور منت گذاشتن؛ فدای سر صاحب غریب این حرم، که وقتی پسرانش را در راه حسین(ع) داد، حتی بیرون خیمه نیامد که ببیندشان، مبادا منتی باشد. هرچه هست را در قلبم میریزم، در قلبم را می‌بندم و زندانی میکنم احساسم را... این کرب و بلا نیست؛ دمشق است که هربار یک جور شکسته دل هر رهگذرش را. انگشتر را دستم میکنم، برایم گشاد است؛ همراه نگین عقیق رویش دم میگیرم: امیرالمومنین حیدر... امیرالمومنین حیدر... دوست ندارم به این فکر کنم که حامد ایرانیست، شیعه است، پاسدار است و داعشی ها چقدر از ایرانی های شیعه آنهم از جنس پاسدار متنفرند. یاد حرف هایش می‌افتم: «...خدا رو صدهزار مرتبه شکر که تو جنگو ندیدی... خدارو شکر که مردم کشورمون ندیدن، تا ما هستیمم نمیذاریم ببینن، فکر نکن نمیدونم جنگ با داعش چیه؟ از عمه بپرس، اگه‌توشنیدی، من دیدم، چون دیدم و میدونم اینا چه موجوداتین میخوام برم، خوبم میدونم چقدر وحشی اند...» ... ✍به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_نود_و_سه عبور از پل (حسین ایرا
💔


✨ انتشار برای اولین بار✨ 

  

سراغ بچه ها
(حسین متصدی)


در عملیات والفجر هشت من شدیدا مجروح شدم و در بیمارستان بستری بودم. خیلی دلم گرفته بود و از هیچ کس هم خبری نداشتم؛ تا اینکه یک روز احمد نخعی تلفن کرد.

 خوشحال شدم و سراغ بچه ها را گرفتم. او داشت اسم بچه هایی را که  شده بودند، ردیف می کرد «هندوزاده، دیندار، کاظمی، یزدانی و...». حدود دوازده نفر را همین طور پشت سر هم اسم برد.

نفسم بالا نمی آمد و بغض گلویم را می فشرد. هر اسمی را که می گفت حالم بدتر و تاب و توانم کمتر می شد؛ تا اینکه یک دفعه نام محمدحسین را شنیدم.... وقتی خبر شهادت او را داد، گوشی تلفن را انداختم و دیگر هیچ چیز نفهمیدم.



... 
...



💞 @aah3noghte💞