شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هفتاد_و_چهار - نظرت چی بود دربارش؟ دوست داشتی؟ کتاب را دوباره نگاه میکند
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هفتاد_و_پنج
میگم این همه نظر
صادق هدایت و نیچه رو درباره زندگی خوندی، نظر خدا رو هم بخون! نترس تاول
نمیزنی!😉
همراهم زنگ میخورد، یعنی حامد پایین بیمارستان آمده دنبالم؛ صورت لاغر و رنگ
پریده اش را میبوسم: میبینمت هفته دیگه ان شالله.
- خداحافظ.
- یا علی عزیزم!
می دانم، کتابی بهتر از قرآن پیدا نمیکنم که بدهم بخواند، باید حرف های خدا را هم
بشنود، بعد درباره زندگی قضاوت کند! باید اجازه دهم خدا خودش به یکتا بگوید که
دوستش دارد... امیدوارم از روی آیه «أقَرب من
حَبل الوَرید» چندبار بخواند.
پیام می آید: گفتی ادواردو خودشو پیدا کرد، مگه گم شده بود؟
از روی سوال چندبار میخوانم، چه سوال سختی! توضیحش در پیامک سخت است، مخصوصا اگر بخواهی کمتر از اعتبارات کم شود و مجبور باشی همه حرفها را
در یک پیام جا دهی؛ یعنی حدود 70 حرف!
جوابی که در ذهنم آمده را چند بار سبک و سنگین می کنم، بعد مینویسم:
اولا سلام، دوما اون چیزایی که همه ادواردو رو باهاش میشناختن، اصل نبودن، مخلفات
بودن؛ ادواردو بین این مخلفات، اصلشو پیدا کرد.
نگاه که میکنم از یک پیام بیشتر شده، کمی فاصله ها را حذف میکنم، درست نمیشود،☹️ بیخیال!
در ادامه مینویسم: به سوره حشر رسیدی؟
و ارسال میکنم، به ثانیه نرسیده جواب می آید: منظورتو از مخلفات نمی فهمم! نه
هنوز نرسیدم... این که رمان نیست تندتند بخونمش... تازه رسیدم به نساء. چطور؟
نه، دیگر نمیشود پیامکی حرف بزنیم، پیام میدهم: اینا از حیطه پیامک خارجه!
مینویسد: همین الان میشه بزنگم؟ اگه کار نداری!
- خواهش میکنم!
هنوز پیام نرسیده که زنگ میزند، سلام کرده و نکرده میگوید: منظورت از مخلفات
چیه؟
حرف را در ذهنم ورز میدهم: ببینم، خود تو چیه؟ کجاست؟
- امممم.... خودم... نمیدونم... قلبم...
قلب توئه! اونی که قلب مالشه، اون کجاست؟
- نه اون که...
- چه میدونم... بدنم!
- نه نشد! اون که
بدن توئه! خودت! خود خودت!
- فکر م!
- اونم فکر توئه نه خودت! تو کیهستی؟
#ادامہ_ دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هفتاد_و_چهار جزر و مد اروند یکی
✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هفتاد_و_پنج جزر و مد اروند جلو رفتم. بی مقدمه گفت :«حسین تو شهید نمی شوی!» رنگم پرید و فهمیدم که قضیه از چه قرار است، ولی خیلی مهم بود. گفتم :« چرا شهید نمی شوم؟ حرف دیگری نبود بزنی؟» گفت :«همین که گفتم.» گفتم :«خب دلیلش را بگو!» گفت :«خودت می دانی.» گفتم :«من چیزی را نمی دانم، تو بگو!» گفت :«تو دیشب نگهبان میله بودی، درست است؟» گفتم :«خب بله!» گفت :«بیست و پنج دقیقه خواب ماندی و از پیش خودت دفترچه را نوشتی. آدمی که می خواهد شهید شود، باید شهامت و مردانگی اش بیش از اینها باشد. بهتر بود جای آن بیست و پنج دقیقه را خالی می گذاشتی و می نوشتی که خواب بودم.» گفتم :«کی گفته؟ اصلا چنین چیزی نیست من نگهبان بودم اما خواب نیفتادم.» گفت :«دیگر صحبت نکن! حالا دروغ هم می گویی پس یقین پیدا کردم شهید نمی شوی!» سپس با ناراحتی سوار ماشین شد و سراغ کار خودش رفت با این حرفش حسابی ذهنم مشغول شد. با خودم گفتم آخر او چطور فهمیده بود؟! آن شب که همه خواب بودند. تازه اگر کسی متوجه من شده باشد چطور به محمدرضا کاظمی خبر داده، او که اهواز بود و به محض ورودش با کسی حرفی نزد و یک راست آمد سراغ من! و از همه مهم تر چطور این قدر دقیق می دانست که من بیست و پنج دقیقه خواب بوده ام! تا چند روز ذهنم درگیر این مسئله بود هر چه فکر می کردم او از کجا ممکن است قضیه را فهمیده باشد راه به جایی نمی بردم. بالاخره یک روز محمدرضا کاظمی را صدا زدم و گفتم :«چند دقیقه بیا کارت دارم.» آمد و گفت :«چیه؟» گفتم :«راجع به مطلب آن روز می خواستم صحبت کنم.» گفت :«چه می خواهی بگویی؟» گفتم : حقیقتش را بخواهی آن روز تو درست می گفتی، من خواب مانده بودم، اما باور کن عمدی نبود. نگهبان بیدارم کرد، ولی چون خیلی خسته بودم دوباره خوابم برد.» گفت :«تو که آن روز گفتی خواب نمانده بودم!» گفتم :«آن روز می خواستم کتمان کنم، ولی وقتی دیدم تو محکم و با اطمینان حرف می زنی، فهمیدم که باید از جایی خبر شده باشی.» گفت : با این حرفت می خواستی من را به شک بیندازی.» گفتم :«چه شکی؟» گفت :«بیخیال خب! حالا چه می خواهی بگویی؟» گفتم :«هیچی! من فقط می خواهم بدانم تو از کجا فهمیدی؟» گفت :«دیگر کار به این کارها نداشته باش. فقط بدان که شهید نمی شود.» گفتم :«تو را به خدا به من بگو، باور کن چند روزی این مطلب ذهنم را به خود مشغول کرده.» گفت :«چرا قسم می دهی؟ نمی شود بگویم.» گفتم :«حالا که قسم داده ام. پس بگو.» مکثی کرد و با تردید گفت :«خیلی خب! حالا که این قدر اصرار می کنی می گویم، ولی باید قول بدهی که چیزی به کسی نگویی، لااقل تا موقعی که زنده ایم.» گفتم :«هر چه تو بگویی قول می دهم.» #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد