eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو #قــسـمـت_ســیــزدهـــم
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ (مـن و خـداے امـیـرحـسـیــن) من مسلمان شدم و به خدای امیرحسین ایمان آوردم ... آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده بودم ... راهی ایران شدم ... مشهد ... ولی آدرس قدیمی بود ... چند ماهی بود که رفته بودن ... و خبری هم از آدرس جدید نبود ... یا بود ولی نمی خواستن به یه خارجی بدن ... به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکسته شون می فهمیدم🙁 ... . دوباره سوار تاکسی شدم و بهش گفتم منو ببره حرم ... دلم می خواست برای اولین بار حرم رو ببینم ... ساکم رو توی ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم ... . زیارت کردن برام مفهوم غریبی بود ... شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با خواندن قرآن ... و خدای محمد، خدای امیرحسین بود ... اسلام برای من فقط مساوی با امیرحسین بود ... . داخل حرم، حال و هوای خاصی داشت ... دیدن آدم هایی که زیارت می کردند و من اصلا هیچ چیز از حرف هاشون نمی فهمیدم ... . بیشتر از همه، کفشدار پزشکی که اونجا بود توجهم رو جلب کرد ... از اینکه می تونستم با یکی انگلیسی صحبت کنم خیلی ذوق کرده بودم ... اون کمی در مورد امام رضا و سرنوشت و شهادت ایشون صحبت کرد ... فوق العاده جالب بود ... . برگشتم و سوار تاکسی شدم ... دم در هتل که رسیدیم دست کردم توی کیفم اما کیف مدارکم نبود ... پاسپورت و پولم داخل کیف مدارک بود ... و حالا همه با هم گم شده بود ... .😰😱 بدتر از این نمی شد ... توی یک کشور غریب، بدون بلد بودن زبان، بدون پول و جایی برای رفتن ... پاسپورت هم دیگه نداشتم ... . هتل پذیرشم نکرد ... نمی دونم پذیرش هتل با راننده تاکسی بهم چی گفتن ... سوار ماشین شدم ... فکر می کردم قراره منو اداره پلیس یا سفارت ببره اما به اون کوچه ها و خیابان ها اصلا چنین چیزی نمی اومد ... کوچه پس کوچه ها قدیمی بود ... گریه ام گرفته بود ... خدایا! این چه غلطی بود که کردم ... یاد امام رضا و حرف های اون پزشک کفشدار افتادم ... یا امام رضا، به دادم برس ... .😭 ✍شهید سید طاها ایمانی ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_سیزدهم ۹۳/۹/۲۳؛ شبکه الفرات آقای ابوالحسن،رئ
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) بدنش پر از ترکش بود، بدنش همیشه دردمند بود. گاهی درد برحال او غلبه می کرد؛ اما نمی توانست در بستر بماند و استراحت کند. باید همراه درد می رفت خط مقدم. دوستی به او یک قرص 💊مسکن داده بود، لحظات سختِ درد می خورد. به یکی دو چند نفر هم که از درد شکایت می کردند هم داده بود. دردشان تسکین پیدا می کرد! معروف شده بود به قرص ! 🌱درد جسم، مُسَکِنَش یک قرص است، موقت است. دوز بالا و پایین دارد و تمام! درد جان را چه باید کرد؟‼️ راه حلی... اندیشه ای... فکری برای جوانانی که با وجود اینترنت و شبکه های کثیف دارند پرپر می شوند. یک لحظه کاش در چشمان حاج قاسم نگاه می کردند، خودشان را حتما پیدا می کردند. خودی که به خدا وصل است و خالی از خائنین و منافقین است! ! دل های محتاج مسکن دعای🤲🏻 توست، التفاتی! نگاهی! ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سیزدهم شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام #امام_حسن (علیه‌السلام) خوا
✍️ بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش می‌خواست که جسم تقریباً بی‌جانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه‌ام را رها کرد، روی زمین افتادم. گونه‌ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بی‌سر شهر ناامیدانه نگاه می‌کردم که دوباره سرم آتش گرفت. دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!» پلک‌هایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگ‌های گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. عدنان با یک دست موهای مرا می‌کشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه‌های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده‌اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم می‌لرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط حیدر می‌توانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای صبح در گوش جانم نشست. عدنان وحشتزده دنبال صدا می‌گشت و با اینکه خانه ما از مقام (علیه‌السلام) فاصله زیادی داشت، می‌شنیدم بانگ اذان از مأذنه‌های آنجا پخش می‌شود. هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمی‌رسید و حالا حس می‌کردم همه شهر حضرت شده و به‌خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر می‌شنیدم. در تاریکی هنگام ، گنبد سفید مقام مثل ماه می‌درخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس می‌کردم تا نجاتم دهد که صدای مردانه‌ای در گوشم شکست. با دست‌هایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می‌داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس می‌زدم. چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس می‌کردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم می‌کردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی می‌توانست حرارت اینهمه را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم می‌رسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال می‌زد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت. حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می‌خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس می‌تپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!» منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.» دل حیدر در سینه من می‌تپید و به روشنی احساسم را می‌فهمید و من هم می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غم‌هایم را پشت یک پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!» به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!» اشکی که تا زیر چانه‌ام رسیده بود پاک کردم و با همین چانه‌ای که هنوز از ترس می‌لرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟» آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم اومده مردم دارن ثبت نام می‌کنن، نمی‌دونم عملیات کِی شروع میشه.» و من می‌ترسیدم تا آغاز عملیات تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_سیزدهم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے کشیش کلید کشوی میز را از جیبش در آورد، آ
💔 ✨ نویســـنده: سپس خندید و دستش را روے شانہ ے او گذاشت. ڪشیش سرش را بلند ڪرد. چند قطره اشڪ روے گونہ هایش غلتید. - خداے بزرگ! شما گریہ مے ڪنید؟ البتہ شاید حسرت این را مے خورید ڪہ چرا چنین گنجے در جوانے بہ دست شما نیفتاده است. حق دارید پدر این هدیہ ڪمے دیر بہ دست شما رسیده است." بازوے ڪشیش را فشرد و گفت: "از شما بعید است پدر!" ڪشیش در حالے ڪہ بہ نقطه اے روے میز خیره شده بود گفت: «دیشب اتفاق عجیبے افتاد. مشغول مطالعہ ڪتابے بودم. ناگہان دیدم مرد جوانے ڪہ شباهت زیادے بہ تندیس و شمایل عیسے بن مریم داشت، مقابلم ظاهر شد. ڪودڪے در آغوش داشت. او را بہ من داد و گفت من ڪودڪم را بہ دست تو مے سپارم. از او بہ خوبے مراقبت ڪن. گفت او عیسے بن مریم است. با آمدن همسرم بہ اتاق ناگہان غیب شد. احساس مےڪنم بین واقعہ ے دیشب و این ڪتاب، باید رابطہ اے وجود داشته باشد.» پرفسور گفت: "من آدمے مذهبے نیستم، اما مذهب همیشہ براے من چیز جالبے بوده است. من از اتفاقات خارق العاده خوشم مے آید و آن را باور دارم، لذا مے پذیرم ڪہ شما دیشب عیسے بن مریم را دیده باشے؛ بخصوص ڪہ معجزه ے او را روے میزتان مے بینم." بعد سرش را تڪان داد و گفت: «خیلے جالب است. همه چیز دارد رؤیایي مے شود. این را به فال نیڪ بگیرید... بلند شوید، باید یڪ گردان پلیس را خبر ڪنیم تا تو و ڪتابت را تا منزل اسڪورت ڪنند!» با خنده ے پرفسور، ڪشیش تبســمے ڪرد و گفت: «من درباره ے معجزات الهے ڪتاب هاے زیادے خوانده ام و مطالب فراوانے شنیده ام. به آن اعتقاد راسخ دارم، اما نمے دانم چہ رازي در این ڪتـــاب نہفتہ است و رابطہ ے آن با عیسے مسیح چیست؟" پرفسور گفت: «حتما رازش را بعد از مطالعہ ے ڪتاب بہ دست خواهے آورد. فعلا دویست سیصد دلار بگذار ڪف دست صاحب ڪتاب و بگو خیرش را ببیند.» ڪشیش گفت: «نہ! باید چند هزار دلارے بہ او بدهم. مے گفت مے خواهد با پول این ڪتاب زندگی خود و خانواده اش را سر و سامانی بدهد.» بعد توے دلش گفت: «او فرستاده ے عیسے مسیح است؛ امانت دارے ڪہ امانت او را بہ دستم رسانده است.» پرفسور از جا بلند شد و گفت: «توے این ڪلیساے شما چاے یا قہوه پیدا نمے شود؟" ڪشیش در حالے ڪہ داشت بقچہ را گره مےزد گفت: «الان مےرویم بہ دفترم و یڪ چاے سبز چینے برایت دم مے ڪنم با عسل ناب «باغیری» ڪہ چند روز پیش، از اوفا برایم آورده اند.» آن روز، ڪشیش بقچہ ے ڪتاب را داخل نایلونے گذاشت و با ترس و وحشتے ڪہ در او سابقه نداشت، از ڪلیسا خارج شد و بہ آپارتمانش رفت و تا وقتے ایرینا در را بہ روے او گشود و گرماے مطبوع و بوے سوپ "بورش"، بہ مشامش رسید، همچنان نگران بود و مے ترسید ڪہ آن دو جوان مشڪــوڪ دیروزے بہ سراغش بیایند و ڪتاب را از چنگش در آورند. پس از نہار بہ بانڪ رفت، دو هزار دلار از حسابش برداشت و بہ ڪلیسا برگشت تا ساعت پنج ڪہ مرد جوان تاجیڪ مے آمد، با پرداخت پول ڪتاب ڪار را بہ خوبے و خوشے بہ پایان برساند. ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 #قسمت_سیزدهم عملیات بیت‌المقدس دهم اردیبهشت سال ۶۰ آغاز شد. خاطره‌ سردار سرلشکر حاج “قاسم سلیما
💔 ادامه خاطره حاج قاسم جاده عراقی‌ها از کنار همین کانال رد می‌شد و به سمت هویزه و خط کنارهٔ رودخانه کرخه نور می‌رفت، عراقی‌ها یک خاکریز U شکلی داشتند تقریباً با فاصله ۱۰۰ متری. این سنگر تقریباً ۳۰ تا ۴۰ متر پشت خاکریز U شکل عراقی‌ها بود. بعد چند نیروی عراق را که بالای خاکریز نشسته و با هم حرف می‌زدند دیدیم. دیده بانی را انجام دادیم، متوجه شدیم محور بسیار خوبی برای عملیات است. موقعی که برگشتیم من جلو حرکت می‌کردم و برادر جمشیدی پشت سر من حرکت می‌کرد. در یک نقطه‌ای ایستادیم تا کناره‌های کانال را یک بار دیگر چک و مورد بررسی قرار دهیم که مین دارد یا ندارد. به اصطلاح جمشیدی قلاب بگیرد و من آویزان از روی دست‌هایش بالا بروم نگاه بکنم. در حال صحبت بودم ناگهان صدای یک انفجار شنیده شد، دود انفجار به هوا رفت. نگاه کردم دیدم منصور جمشیدی روی مین رفته و پایش قطع شده دیگر چاره‌ای نبود یک کلت هم بیشتر نداشتیم سریع پای او را بسته و جمشیدی روی شانه‌ام انداختم. حرکت کردیم تا انتهای کانال، دیدم نمی‌توانم، یک جایی پیدا کردم کنارۀ کانال او را گذاشتم بعد خودم را رساندم به خط خودمان چون با خط خودمان خیلی فاصله داشت یادم رفت بگویم که بیایند منصور را ببرند. من دیگر بیهوش شدم. 📚 🏴 @aah3noghte
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_سیزدهم _ناراحتی نداره که عمو! بیا خونه ما ، یه فکری می کنیم بلاخره ! بی
💔 گویا چندان پسر خوبی نیست، که از ماشین پیاده می شود و با حالتی دلسوزانه می گوید: _خانم بزارید کمکتون کنم! تا یه مسجدی ، حسینیه ای جایی می رسونمتون! خدایا این خودش تنش میخارد و می خواهد سربه سر دختر مذهبی ها بگذارد ،من بی تقصیرم ! بی تفاوت می ایستم تابه اندازه کافی جلو بیاید ، تقریبا روبه رویم می ایستد و می گوید :برسونیمتون؟! شب و خلوت بودن خیابان نگرانم می کند. از لحن تمسخر آمیزش حالم بهم میخورد . با همان خونسردی چاقوی ضامن دار را به روی صورتش میگیرم . طوری غافلگیر شده که نتواند تکان بخورد . با آرامش می گویم: درباره دخترایی که برای ماشین و پول بابات غش و ضعف میرن نظری ندارم. ولی خیلی دلم میخواد یه خراش کوچولو رو صورتت بندازم که بفهمی یه خانم متشخص، شبم متشخصه! به لکنت افتاده و دوستش را صدا میزند: -فرید بیا این یارو دیوونه ست! اگر ریگ بزرگی به کفشش نبود می رفت ولی معلوم است جدا قصد دارد که نه تنها نمی رود ، بلکه رفیقش را به کمک می طلبد. نباید نشان دهم دست و پایم را گم کرده ام . فرید در حالی که در جیبش دنبال چیزی می گردد پیاده می شود. مطمئن می شوم نیت خیر دارند نه قصد مزاحمت برای یک دختر محجبه!😏 آب دهانشان برای چمدانم راه افتاده . حالا دیگر اوضاع فرق می کند و باید و باید از سلاح زنانه ای به نام جیغ استفاده کنم. در حدی دوره رزمی رفته ام که بتوانم گلیمم را از آب بکشم بیرون، اما بعید است پس از دوتا پسر باشگاه رفته که کارشان خفت گیری است بربیایم..... نویسنده:خانم فاطمه شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #خطبه_فدکیه #قسمت_سیزدهم فقالت: سُبْحانَ‏اللَّهِ، ما کانَ اَبی رَسُولُ‏اللَّهِ عَنْ کِتابِ الل
💔 ثم عطفت على قبر النبیّ صلى اللَّه علیه و آله، و قالت: سپس آن حضرت رو به سوى قبر پیامبر کرد و فرمود: قَدْ کانَ بَعْدَکَ اَنْباءٌ وَهَنْبَثَةٌ - لَوْ کُنْتَ شاهِدَها لَمْ تَکْثِرِ الْخُطَبُ بعد از تو خبرها و مسائلى پیش آمد، که اگر بودى آنچنان بزرگ جلوه نمى‌‏کرد. اِنَّا فَقَدْ ناکَ فَقْدَ الْاَرْضِ وابِلَها - وَ اخْتَلَّ قَوْمُکَ فَاشْهَدْهُمْ وَ لا تَغِبُ ما تو را از دست دادیم مانند سرزمینى که از باران محروم گردد، و قوم تو متفرّق شدند، بیا بنگر که چگونه از راه منحرف گردیدند. وَ کُلُّ اَهْلٍ لَهُ قُرْبی وَ مَنْزِلَةٌ - عِنْدَ الْاِلهِ عَلَی الْاَدْنَیْنِ مُقْتَرِبُ هر خاندانى که نزد خدا منزلت و مقامى داشت نزد بیگانگان نیز محترم بود، غیر از ما. اَبْدَتْ رِجالٌ لَنا نَجْوى صُدُورِهِمُ - لمَّا مَضَیْتَ وَ حالَتْ دُونَکَ التُّرَبُ مردانى چند از امت تو همین که رفتى، و پرده خاک میان ما و تو حائل شد، اسرار سینه‏‌ها را آشکار کردند. تَجَهَّمَتْنا رِجالٌ وَ اسْتُخِفَّ بِنا - لَمَّا فُقِدْتَ وَ کُلُّ الْاِرْثِ مُغْتَصَبُ بعد از تو مردانى دیگر از ما روى برگردانده و خفیفمان نمودند، و میراثمان دزدیده شد. وَ کُنْتَ بَدْراً وَ نُوراً یُسْتَضاءُ بِهِ- عَلَیْکَ تُنْزِلُ مِنْ ذِى‏الْعِزَّةِ الْکُتُبُ تو ماه شب چهارده و چراغ نوربخشى بودى، که از جانب خداوند بر تو کتابها نازل میگردید. وَ کانَ جِبْریلُ بِالْایاتِ یُؤْنِسُنا- فَقَدْ فُقِدْتَ وَ کُلُّ الْخَیْرِ مُحْتَجَبُ جبرئیل با آیات الهى مونس ما بود، و بعد از تو تمام خیرها پوشیده شد. فَلَیْتَ قَبْلَکَ کانَ الْمَوْتُ صادِفُنا- لَمَّا مَضَیْتَ وَ حالَتْ دُونَکَ الْکُتُبُ اى کاش پیش از تو مرده بودیم، آنگاه که رفتى و خاک ترا در زیر خود پنهان کرد. ثم انکفأت علیهاالسلام و امیرالمؤمنین علیه‏السلام یتوقّع رجوعها الیه و یتطلّع طلوعها علیه، فلمّا استقرّت بها الدار، قالت لامیرالمؤمنین علیهماالسلام: آنگاه حضرت فاطمه علیهاالسلام به خانه بازگشت و حضرت على علیه‏‌السلام در انتظار او به سر برده و منتظر طلوع آفتاب جمالش بود، وقتى در خانه آرام گرفت به حضرت على علیه‏السلام فرمود: یَابْنَ اَبی‏طالِبٍ! اِشْتَمَلْتَ شِمْلَةَ الْجَنینِ، وَ قَعَدْتَ حُجْرَةَ الظَّنینِ، نَقَضْتَ قادِمَةَ الْاَجْدَلِ، فَخانَکَ ریشُ الْاَعْزَلِ. اى پسر ابوطالب! همانند جنین در شکم مادر پرده‏‌نشین شده، و در خانه اتهام به زمین نشسته‌‏اى، شاه‏پرهاى شاهین را شکسته، و حال آنکه پرهاى کوچک هم در پرواز به تو خیانت خواهد کرد. هذا اِبْنُ اَبی‏قُحافَةَ یَبْتَزُّنی نِحْلَةَ اَبی وَ بُلْغَةَ ابْنَىَّ! لَقَدْ اَجْهَرَ فی خِصامی وَ اَلْفَیْتُهُ اَلَدَّ فی کَلامی حَتَّى حَبَسَتْنی قیلَةُ نَصْرَها وَ الْمُهاجِرَةُ وَصْلَها، وَ غَضَّتِ الْجَماعَةُ دُونی طَرْفَها، فَلا دافِعَ وَ لا مانِعَ، خَرَجْتُ کاظِمَةً، وَ عُدْتُ راغِمَةً. این پسر ابى‌‏قحافه است که هدیه پدرم و مایه زندگى دو پسرم را از من گرفته است، با کمال وضوح با من دشمنى کرد، و من او را در سخن گفتن با خود بسیار لجوج و کینه‏‌توز دیدم، تا آنکه انصار حمایتشان را از من باز داشته، و مهاجران یاریشان را از من دریغ نمودند، و مردم از یاریم چشم‏‌پوشى کردند، نه مدافعى دارم و نه کسى که مانع از کردار آنان گردد، در حالى که خشمم را فروبرده بودم از خانه خارج شدم و بدون نتیجه بازگشتم. اَضْرَعْتَ خَدَّکَ یَوْمَ اَضَعْتَ حَدَّکَ، اِفْتَرَسْتَ الذِّئابَ وَ افْتَرَشت التُّرابَ، ما کَفَفْتَ قائِلاً وَ لا اَغْنَیْتَ باطلاً وَ لا خِیارَ لی، لَیْتَنی مِتُّ قَبْلَ هَنیئَتی وَ دُونَ ذَلَّتی، عَذیرِىَ اللَّهُ مِنْکَ عادِیاً وَ مِنْکَ حامِیاً. آنروز که شمشیرت را بر زمین نهادى همان روز خویشتن را خانه‌‏نشین نمودى، تو شیرمردى بودى که گرگان را مى‏‌کشتى، و امروز بر روى زمین آرمیده‏‌اى، گوینده‏‌ا‌ى را از من دفع نکرده، و باطلى را از من دور نمى‌‏گردانى، و من از خود اختیارى ندارم، اى کاش قبل از این کار و قبل از اینکه این چنین خوار شوم مرده بودم، از اینکه اینگونه سخن مى‏‌گویم خداوندا عذر مى‌‏خواهم، و یارى و کمک از جانب توست. وَیْلاىَ فی کُلِّ شارِقٍ، وَیْلاىَ فی کُلِّ غارِبٍ، ماتَ الْعَمَدُ وَ وَهَنَ الْعَضُدُ، شَکْواىَ اِلى اَبی وَ عَدْواىَ اِلى رَبّی، اَللَّهُمَّ اِنَّکَ اَشَدُّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَ حَوْلاً، وَ اَشَدُّ بَأْساً وَ تَنْکیلاً. وای بر من در هر صبح و شام، پناهم از دنیا رفت، و بازویم سست شد، شکایتم بسوى پدرم بوده و از خدا یارى مى‌‏خواهم، پروردگارا نیرو و توانت از آنان بیشتر، و عذاب و عقابت دردناکتر است. فقال امیرالمؤمنین علیه‏السلام: لا وَیْلَ لَکِ، بَلِ الْوَیْلُ لِشانِئِکِ، نَهْنِهْنی عَنْ وُجْدِکِ، یا اِبْنَةَ الصَّفْوَةِ وَ بَقِیَّةَ النُّبُوَّةِ، فَما وَنَیْتُ
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_سیزدهم وَحَمَلَتُ دیِنِه وَ وَحیِهِ و شما حاملین دین خدا و وحی او هستید.
💔 قرآن و فضائل آن کِتابُ اللهِ النّاطِقُ و القُرآنُ الصّادقُ وَ النُّورُ السّاطِعُ الضِّیاءُ اللّامِعُ کتاب گویای خداوند که گویا به حکم الهی باشد، صادق است و در آن هیچ باطلی راه ندارد، نورش چنان تلالو می کند که فراگیر است، روشنی دهنده و درخشنده ای که خود نورانی است و ظلمتها را از غیر خود می زداید. بَیِّنَهُُ بَصائِرُهُ ، مَنکَشِفَهُُ سَرائِرُهُ ، مُتَجَلِّیِهُُ ظَواهرُهُ حجتّ و برهان ها قرآن آشکار است، یعنی در آن پیچیدگی ای وجود ندارد که فقط دانشمندان خاصّی بتوانند مخاطب آن باشند، در آن اسراری نهفته قرار دارد، ولی سربسته نیست. درست است که کسی به اسرار قرآن راه ندارد ، امّا هر کس به قدر فهم خود بارعایت مقدّماتی می تواند از آن بهره ای بگیرد. البتّه اشتباه نشود، این طور نیست که هرکس بدون آشنایی با مقدماتی مثل زبان، شان نزول ، روایات و ....بتواند قرآن را ترجمه و تفسیر کند. در روایات آمده است که هرکس این گونه و بدون آگاهی لازم به تفسیر قرآن بپردازد در قیامت جایگاهش آتش است،( در روایت آمده است: مَن فَسَّرالقُرآنَ بِراَیهِ فَلیتَبوّا مَقعَدَهُ مِنَ النّارِ). چه رسد به آیات احکام قرآن که هرکسی به این راحتی نمی تواند از روی آن فتوی صادر کند. دقّت کنید! اسرار قرآن سربسته نیست و می توان به آن ها دست یافت ، امّا با طی مقدّمات . به عنوان مثال ، در یک کتاب پزشکی مطالب بسیاری وجود دارد اما هر کسی نمی تواند کتاب پزشکی را باز کند و از آن سر در بیاورد ، بلکه مقدّمات خاصّ خود را لازم دارد. مُغتَبِطَةُُبِهِ أشياعُهُ یعنی پیروان قرآن مورد غبطه و حسرت امّت های دیگرند. اشباع جمع شیعه است، به معنی پیروان یعنی کسانی که به قران عمل می کنند مورد غبطه دیگرانند، نه کسانی که به قران عمل نمی کنند. اشاره به اینکه قران هم درس زندگی دنیوی است وهم مربوط به امور اخروی می باشد. پس در این عبارت دو معنا وجود دارد: اول اینکه قران دستور العملی برای عمل است، یعنی صرف اینکه پیروان، آن را بدانند برای تکامل کافی نیست،بلکه آنچه مهم است عمل به آن می باشد و دوم ، اینکه قرآن هم درس زندگی دنیوی وهم درس رستگاری اخروی است و پیروان واقعی قرآن هم در دنیا مورد غبطه دیگران قرار دارند هم در قیامت و آخرت. قائِدُُ الَی الرِّضوانِ التِّباعُهُ پیروی کردن از قرآن انسان را به رضوان رهبری می کند. رضوان بالاترین درجات بهشتی است و در قرآن کریم هم آمده است: وَرِضوانُُ مِنَ الله اکبَرُ..... سوره مبارکه توبه، آیه ۷۲. مُؤَدِّ الی النَّجاةِ اِستِماعُهُ استماع قرآن سبب نجات می شود. در برخی از نسخه ها اِسماع آمده است. استماع با اسماع تفاوت دارد. استماع، یعنی انسان مطلبی را دقیق و با تامل و دقت گوش دهد، اما اسماع همان گوش کردن ظاهری است، زیرا در آیه قرآن آمده است: وَاذا قُرِءَالقُرآنُ فَاستَمِعُوالَه ...سوره مبارکه اعراف، آیه۲۰۴... یعنی هرگاه قرآن خوانده شود استماع کنید. در این خطبه نیز حضرت زهرا سلام علیها دائماآیات قرآن را می خواند، پس در اینجا باید استماع باشد نه اسماع. وَبِهِ تَنالُ حُجَجِ اللهِ المُنَوَّرَةِ وبه واسطه‌ی قرآن، آدمی به حجّت های نورانی خدا دست پیدا می کند. ببیند چقدر تعبیر زیبا است! هم خود قرآن حجّت است وهم به وسیله ی قرآن به حجت های نورانی دست خواهید یافت، یعنی به سنّت و عترت. خود قرآن می فرماید: مااتاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوه...سوره مبارکه حشر، آیه ۷. یعنی هرچه پیامبر ص برایتان آورده بگیرید. در آیه دیگری از زبان پیامبر ص می فرماید: لا اسئَلُکُم عَلَیهِ اِلاّ المَودَّةَ فِي القُربی....سوره مبارکه شوری، آیه ۲۳. یعنی رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم هیچ اجری از شما نمی خواهد مگر دوستی اهل بیتش علیهم السلام را. وَعَزائِمُهُ المُفَسَّرَةُ وَ مَحارِمُهُ المُحَذَّرَةُ وَ بَیِّناتُهُ الجالیِةُ وَ بَراهِینُه الکافِیةُ و بوسیله قرآن به واجبات تفسیر شده و محرمات منع شده و دلیل های ظاهر و برهان های کافی به دست می‌آید، یعنی به واجبات، محرمات و ادله و براهینی که پشتوانه ی آن ها است دست پیدا می کنند. وَفَضائِلُهُ المَندُوبَةُ وَ رُخَصُهُ المَوهُوبَةُ وَ شَرائِعُهُ المَکتُوبَةُ وبه مستحبّات و مباحات و احکام نوشته شده آن دست می یابید. عجیب است که حضرت زهرا سلام الله علیها همه ی مسائل را به ترتیب ذکر کرده‌اند، از مبدا خلقت گرفته تا واجبات و محرمات و مستحبات و همین طور مباحات و حتی احکام و قوانین، تا آنجا که به ذکر آثار هر یک از آنها می پردازد و دوباره از اعتقادات شروع می کند. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 با توجه به آتش‌بس سیاسی که انجام گرفته بود هواپیماهای روس هیچ پروازی در منطقه نداشته، لذا تروریست‌ها از این فرصت استفاده کرده و تجهیزات و قوای خود را آماده می‌نمایند. تروریست‌ها با کشف این موضوع که مدافعان روی خط آنها هستند، لذا هیچ‌گونه ارتباطات رادیویی برقرار نکرده، مگر خیلی ارتباطات معمولی تا سپاهیان و نیروی مقاومت شک نکنند. آنها از قبل با پهپاد، کل محور را شناسایی کرده بودند. حتی نقطه به نقطه را به دست آوردند. از طرفی بچه‌های ما هم چون اوضاع را عادی می‌دیدند و هیچ چیز مشکوکی را در ارتباطات بی‌سیمی‌شان ندیدند، در آماده‌باش کامل قرار نداشته‌اند تا اینکه حوالی ساعت 1:30 روز پنج‌شنبه مبعث حضرت رسول که صدای زنجیر نفربری آمد که بچه‌ها اول فکر کردند خودی است، ولی خیلی سریع مشخص شد که نفربر تکفیری است و مستقیم دارد سمت مقر فرماندهی می‌رود، لذا یکی از تانک‌های مستقر در محور به سمت این نفربر شلیک می‌کند و صدای انفجار این نفربر منطقه را می‌لرزاند و بعضی از بچه‌ها به‌خاطر موج انفجار دچار آسیب‌های سطحی می‌شوند. نفربر یادشده پر از مواد منفجره بوده و برای انتحاری به سمت مقر فرماندهی می‌رفت که با تیزبینی بچه‌ها عملیاتش شکست خورد. لذا فرماندهی محور پیامی از شهید رامهر مبنی بر اینکه تروریست‌ها دارند حمله می‌کنند، دریافت می‌کند و از این رو فوراً آماده‌باش اعلام می‌کنند و نیروها فوری آماده می‌شوند، اما غافل از اینکه این تکفیری‌ها تا دندان به انواع سلاح‌ها مجهز هستند، لذا در وهله اول، با ریختن آتش توپ و تانک و خمپاره که به قول بچه‌های مقاومت قدم به قدم منطقه را شخم زدند، اما این موضوع باعث نشد که نیروها عقب بکشند و جبهه را تخلیه کنند و با تمام توان خود  به مقابله پرداختند، در وهله اول تکفیری‌ها در برابر مقاومت بچه‌ها تلفات زیادی داده‌اند، لذا تصمیم می‌گیرند تا هر گروهی به صورت جداگانه از یک سمتی حمله کنند و در این درگیری‌ها علی به شهادت می‌رسید.  در وصیت­نامه­‌اش خطاب به مردمی که کار فرهنگی می‌کنند، این‌گونه آورده بود: «اگر در برخی ادارات می­‌رویم و با بعضی از مسئولین برخورد می­‌کنیم که انگار بویی از اسلام نبرده­‌اند، مبادا دلسرد شوید، شما مصمم­‌تر برای کار‌های‌تان پیگیر باشید، یعنی دست از تلاش خودتان بر ندارید.» برای انجام کارهای فرهنگی خودش را خاک می­‌کرد، ولی آن کار باید انجام می­‌شد. ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨انتشار برای اولین بار✨ #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_سیزدهم من به طرف پشت بام رفتم و تا توانست
💔 ✨انتشار برای اولین بار✨ به دلیل انقلاب فرهنگی دانشگاه ها تعطیل شده بود؛ بنابراین محمدحسین از تاریخ پانزدهم خرداد ۱۳۵۹ برای گذراندن دوران خدمت سربازی به مرکز آموزشی زابل رفت. روزی که از خانواده جدا شد و به زابل رفت، انگار پاره ای از تنم را جدا کرده بودند؛ هر چند او زیاد در خانه نبود، امّا من هیچ وقت به نبودنش عادت نکردم و دوری از او برایم سخت می گذشت. دوران آموزشی او در زابل تمام شد که جنگ ایران و عراق شروع شد. آذر ماه ۱۳۶۰ بود که لحظه شماری می کردم خدمتش تمام شود و برگردد. اواخر خدمت برای او شاید طبیعی، اما برای من با شمردن روز ها و ساعت ها می گذشت. ماه آذر به نیمه رسید که محمدحسین به خانه برگشت و من خوشحال و سر از پا نشناخته، برای آینده اش برنامه ریزی می کردم، اما چیزی نگذشت که همه نقشه هایم نقش بر آب شد. او به من گفت : "قرار است به زودی به عنوان نیروی بسیجی به جبهه اعزام شوم." گفتم : "مادر جان! پس ادامه تحصیل و زندگی ات چی؟" گفت : "زندگی که می کنم اما برای ادامه تحصیل فرصت هست و فعلا که دانشگاهی باز نیست." اینجا بود که خودم را برای یک فراق طولانی مدت آماده کردم. ورود او به مجموعه ی واحد اطلاعات و عملیات لشکر ۴۱ ثارالله پر حادثه ترین و جذاب ترین بخش زندگی وی به شمار می رود که شنیدن خاطرات او از زبان فرماندهان و همرزمانش جالب و شنیدنی است. او که سراسر زندگی اش می تواند الگویی عملی برای همه ی جوانان باشد تا آن ها بدانند وقتی خداوند گِل آدم را سرشت و از روح خود در آن دمید، فرمود : "ای انسان! تو قابلیت جانشینی من در روی زمین را داری، پس به سوی کمال گام بردار که هدف من از خلقت تو همین است و بس." گفتمش پوشیده ، خوش‌تر سرّ یار خود تو در ضمن حکایت، گوش دار خوش‌تر آن باشد که سرّ دلبران گفته آید در حدیث از فردا خاطرات از را می خوانید...👌

... 
...



💞 @aah3noghte💞


 
💔 محمد حسن (رسول) واقعا هیئتی بود. از آن بچه های هیئتی پاکار. با اینکه ما در محل کار از کارهای بیرون از اداره او اطلاع چندانی نداشتیم اما این نکته را خوب می دانستیم که در هفته یکبار رفتن به هیئت واقعا مقید بود. این مساله نشان دهنده ی عمق اعتقاد شهید به مجالس اهل البیت علیه السلام بویژه سالار شهیدان بود. ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #شناخت_لاله_ها #قسمت_سیزدهم آن طور که دوستانش تعریف می‌کنند شهید خلیلی بسیار شجاع بود. یک بار
💔 ...🕊🌹از همان اول هم اهداف ما در زندگی انقلاب، امام و اسلام بود. البته من از همان اولش به این راه اعتقاد داشتم. اصلا موقعی که می‌خواستم ازدواج کنم کسانی که به انقلاب و جبهه و شهادت اعتقادی نداشتند را قبول نمی‌کردم. سال 61 وقتی هم که همسرم برای خواستگاری آمدند یکی از شرایط من برای ازدواج این بود که معتقد به انقلاب و دفاع مقدسی باشد که به وجود آمده و خودش هم بخواهد که در این جنگ شرکت کند. ایشان هم همینطور بود. برای همین وقتی پسرم این راه را انتخاب کرده بود نه تنها ما ناراحت نبودیم بلکه تشویقش هم می‌کردیم. اگر از حریم اهل بیت(ع) در سوریه دفاع نشود، همان کسانی که الان در سوریه به جرم و جنایت مشغول‌اند فردا به مرزهای ما حمله خواهند کرد. 🌻👇🌻👇🌻👇