eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_چهل_و_هفت در چند روز قبل از حادثه و بعد از ا
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) خدا دست های قدر خود را در این کشور ، در این جامعه ، در میان این ملّت فعّال کرده است. خودِ این بزرگ هم ، یکی از آیات قدرت الهی است ؛ رسوایی دولت ، دولت بی آبروی آمریکا ، رسوایی این دولت را رقم زد ؛ این ها کسی را که سرشناس ترین و قوی ترین مبارزه تروریسم بود_ به معنای واقعی کلمه ، قوی ترین فرمانده مبارزه با تروریسم در این منطقه است ، به همین عنوان هم شناخته شده است _[ترور کردند]. این جور کار ، مخصوص رژیم صهیونیستی بود که افراد را ترور کند ؛ حماس را ترور کردند و گفتند ما ترور کردیم ، رهبر جهاد را ترور کردند ، گفتند ما ترور کردیم ؛ ترور می کردند و می گفتند ما کردیم؛ آمریکایی ها آدم خیلی کشته اند ؛ در عراق در افغانستان در جاهای دیگر هر چه توانسته اند آدم کشته اند ، ترور کرده اند منتها اعتراف نمی کردند که ترور کردیم ؛ این جا اعتراف کردند که ترور کردیم ؛ این جا رئیس جمهور آمریکا به زبان خودش [اعتراف می کند] خدای متعال می زند پشت گردن افراد که خودشان اعتراف کنند؛ اعتراف کردند که ما تروریست هستیم ، گفتند ما ترور کردیم . رسوایی از این بالاتر چه می شود؟ ... 📚حاج قاسم 💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_و_هفت دائم خبرتو از عمو رحیمت می گرفت ، هرروز ، اگه میفهمید مریضی خود
💔 خیره می شوم به ماه ، چشمانم گرد می شود ، پیشانیم را می بوسد و انقدر نوازشم می کند که به خواب روم... کمک عمه سفره صبحانه را جمع می کنم ، صدای زنگ می آید ، عمه از پشت آیفون می پرسد : کیه ؟ و نمی دانم چه جوابی میگرد که با تعجب به من نگاه می کند : یکیه میگه با تو کار داره . میگه اسمش نیمائه ! ..... چشمانم چهار تا می شود ! نیما ؟ اینجا ؟ آمده دنبال من ؟ یک چادر رنگی از عمه میگیرم وسرم می کنم ، در حیاط به سختی باز می شود ، شاید هم چون من عادت به این مدل در ندارم ! .... پشت به در ایستاده ، با پیراهن سبز تیره و شلوار جین ، صدای نخراشیده باز شدن در را که می شنود ، بر می گردد .. به محض اینکه چشمش به من می افتد ، مزه پرانی اش شروع شود : به ! خواهر پست مدرن ما چطوره ؟ -علیک سلام - و علیکم سلام و رحمه‌الله و برکاته ! وای عین مامان بزرگا شدی ، البته مامان بزرگ بودی ! - از اون سر شهر پا شدی بیای اینجا تیکه بارم کنی ؟ تازه انگار متوجه موقعیت و شرایط می شود ، شاید با دیدن چشمان سرخ و متورم ، یا صدای گرفته ام ... سربه زیر می اندازد : متاسفم بابت اتفاقی که افتاده ... یک اصل مهم در روابط من و نیما می گوید (خنده گرگ بی طمع نیست .) برای همین جواب نمی دهم و منتظر اصل حرفش می شوم.... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_چهل_و_هفت آهسته سرم را بلند
💔


✨ انتشار برای اولین بار✨

  



لبخند زیبا 

ماموریت های واحد اطلاعات عموما در شب انجام می گرفت، چون بچه ها در نهایت اختفا خودشان را به دشمن نزدیک می کردند. 

رزمندگان شب ها به شناسایی می رفتند و روز به کارهای خودشان می پرداختند و یا در جلسات و کلاس هایی که در واحد تشکیل می شد، شرکت می کردند. 


آن روز هر کس مشغول کار خودش بود. محمدحسین هم داخل سنگر بود. نزدیکی های ظهر حدود ساعت دوازده، یک مرتبه هوا توفانی شد. گرد و خاک و غبار تمام منطقه را پوشانده بود. چشم چشم را نمی دید.

در همین موقع محمدحسین متوجه توفان شد. با عجله از سنگر بیرون آمد و گفت: « خیلی هوای خوبی شد، باید هر چه زودتر بروم میان عراقی ها.»
گفتم :«جدی می گویی؟ میخواهی بروی؟»
گفت :«بله! بهترین فرصت است.»

دیدم مثل اینکه جدی جدی آماده ی حرکت شد ؛ آن هم در روز روشن!
جلو رفتم و با التماس گفتم :«بابا حسین جان! دست بردار. رفتن میان عراقی ها، آن هم در روز روشن خیلی خطرناک است.»

گفت :«هوا را نگاه کن! هیچی دیده نمی شود.»
گفتم :«الان هوا توفانی است، اما ممکن است چند دقیقه دیگر صاف صاف بشود.»

گفت :«مهم این است که تا آنجا بتوانم بروم نگران نباش چشم بر هم زدی رسیدم.»
گفتم :«خب! چرا صبر نمی کنی تا شب؟»
گفت :«الآن می روم و کار شبم را انجام می دهم.»

هر چه اصرار کردم، فایده ای نداشت. او با سرعت به طرف دشمن رفت. 
همین طور بهت زده نگاهش کردم تا رفت و میان گرد و غبار گم شد. دیگر نه محمدحسین را می دیدم و نه خط عراقی ها را. فقط چند متر جلوترمان مشخص بود. هنوز مدت زیادی از رفتن محمدحسین نگذشته بود که توفان کم کم رو به آرامی گذاشت و لحظاتی بعد هوا صاف صاف شد.... 


... 
...



💞 @aah3noghte💞