eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_73 تلخی تمام آن لحظات دوباره در کامم زنده شد. (نترسیدین جفتمونو بکشن؟) دستی
انگار از گورِ بی احساسی به رستاخیزِ مسلمانی، مسلمان زاده بپاخاستم و امروز یوم الحسرتی پیش از قیامت بود. خواستن و نداشتن. این حسامِ امیر مهدی نام، گمشده هایِ زندگیم را پیدا کرد. این مسلمانِ شجاع و مهربان، تمام نداشته هایِ دفن شده ی زندگیم را تبدیل به داشته کرد. اینجا ایران بود.. سرزمینی که خدا را با دستانِ اسلامی اش به آغوشم پرت کرد. اینجا ایران بود.. جایی که مسلمانانش نه از فرط ترس، سر خم میکردند و نه از وجه وحشی گری، گریبان میدریدند. اینجا ایران بود.. سرزمینی پر از حسام هایِ مسلمان. در تفکراتم غوطه ور بودم. ناگهان به سختی از جایش بلند شد (خیلی خسته شدین. استراحت کنید. من دیگه میرم اتاقم. احتمالا امروز مرخص میشم اما قبل رفتن میام بهتون سرمیزنم.) چشمانش خسته بود. شک نداشتم، هر چند که چشم دوختن هایش به زمین، فرصتِ تماشایِ خونِ نشسته در سفیدیِ چشمانش را نمیداد. راستی پنجره ی نگاهش چه رنگی بود؟ از رفتن گفتن و ظرفِ دلم ترک برداشت. یعنی دیگر نمیدیدمش؟؟   نا خواسته آرزو کردم که ای کاش باز هم عثمانی بود و زنی صوفی نام تا به اجبارِ قول و وظیفه اش، حسِ بودنش را دریغ نمیکرد. به سمت در رفت. با همان قدِ بلند و هیکل مردانه اش که حتی در لباسِ بیمارستان هم ورزیده گی اش نمایان بود. آرام صدایش زدم (دیگه برام قرآن نمیخوونید..؟) برگشت (هر وقت دستور بفرمایید، اطاعت امر میشه.) مردی که تمام شب را بالای سرم بیدار بود، حق داشت که از وجودِ پر آزارم به قصد استراحت گریزان باشد. آن روز ظهر یه بار دیگر به دیدنم آمد.  دیداری که میدانستم حکم مرخصی اش را صادر میکند. ملاقاتی که از احتمالِ آخرین بودنش، دلم مشت شد درِ کفِ سینه ام. با همان متانت برایم آرزویِ سلامتی کرد و قول داد تا هر چه زودتر دانیال را ببینم و صدایِ مهربانِ یان را بشنوم. (دیگه با خیال راحت زندگی کنید. همه چیز تموم شد.) بی خبر از اینکه جنگ جهانیِ احساسم تازه در حالِ  وقوع بود و من پیچیده شد در روسریِ به احترامش سرکرده، فقط تماشایش نشستم. چند روز دیگر از عمرم باقی بود؟ دو روز؟ دو ماه؟ همه اش را نذرِ دوباره دیدنش میکردم. رفت و بغض گلویم را فشرد. من در این شهر جز خدایی که تازه شناخته بودم، دیگر کسی را نداشتم.. حتی مادر.. و حتی این حسامِ امیر مهدی نام را. کاش میشد که صدایش کنم که باز هم به ملاقاتم بیا.. اما... و او رفت.. همانطور نرم وصبور. فردای آن روز، پروین آمد همراه با زنی که خوب میشناختمش.. خودش بود مادر محجبه و پوشیده در چادرِ حسام.  به در چشم دوختم. نبود.. نمیامد..  گوشهایم، صوت قرآنش را طلب میکردند.. اما دریغ. پروین و مادری که فاطمه خانوم صدایش میکرد، با لبخند کنار تختم ایستادند و در آغوشم گرفتند. فاطمه خانوم پیشانی ام را بوسید (قربون چشمایِ آبی رنگت برم. امیرمهدی گفت که فارسی متوجه میشی، گفت که بیایم بهت سر بزنیم. منو پروین خانومم اومدیم یه کم از این حال و هوا درت بیاریم. خیالت بابت مادرتم راحت باشه. این پروین خانوم عین خواهرش ازش مراقب میکنه. نگران هیچی نباش فقط به خدا توکل کن و به فکر خوب شدن باش.) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞