eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_87 دیگر میدانستم چند چند هستم و باید بی خیال شوم خیالات خام دخترانه ام را. 
"نه" گفتم و قلبم مچاله شد💔 "نه" گفتم و زمان ایستاد فاطمه خانم با غمی عجیب، پیشانی ام را بوسید (شرمندتم دخترم.. تو رو به جد امیرمهدی حلالم کن.) و چه خوب بود که از قلبم خبر نداشت. به چشمانِ حلقه بسته از فرطِ اشکش خیره شدم. رنگِ مردمکهایِ همیشه پناهنده به زمینِ حسام هم، همین قدر قهوه ایی و تیر رنگ بود؟ حالا باید برایِ این زن عصبانیت خرج میکردم یا منطقش را میپذیرفتم..؟ او رفت. آن شب دانیال جز نگاهی پر معنا، هیچ چیز نگفت. شاید او هم مانند فاطمه خانم فکر میکرد. چند روزی از آن ماجرا گذشت و هیچ خبری از آن مادر و پسرِ مهربان  نشد. و من چقدر حریص بودم برایِ یک بارِ دیگر دیدنِ حسامی که تقریبا دو ماه از آخرین دیدنش میگذشت. مدام با خودم فکر میکردم، میبافتم و میرِشتم. گاهی  خود را مظلوم میدیدم و فاطمه خانم را ظالم.  گاهی از حسام متنفر میشدم که چرا مادرش را به خواستگاری فرستاد.. واقعا حسی نسبت به من  داشت؟؟ که اگر حسی بود، پس چرا به راحتی عقب کشید؟؟ گاهی عصبی با خودم حرف میزدم که مذهبی و نظامی را چه به علاقه؟ آنها اگر عاشق هم شوند با یک جوابِ "نه" پس میکشند. غرور از نان شب هم برایشان واجبتر است. با خودم میگفتم و میگفتم و میدانستم فایده ایی ندارد این خودخوری هایِ احمقانه و دخترانه. عمری نمانده بود که عیب بگیرم به آن مادر دلسوخته و مُهرِ خباثت بنشانم بر پیشانی اش. بماند که وجدانم هم این رای را نمیپذیرفت، چون این زن مگر جز خوبی هم بلد بود؟ حالا دیگر فقط میخواستم آرام شوم. بدون حسام و عشقی که زبانه اش قلبم را میسوزاند. روزها پیچیده در حجابی از شال، به امامزاده ی محبوبِ پروین پناه میبردم و شبها به سجاده ی مُهر نشانِ یادگار گرفته از امیر مهدی و این شده بود عادتی برایِ گول زدن که یادم برود حسامی وجود دارد. آن روز در امامزاده، دلِ گرفته ام ترک برداشت و من نالیدم از ترسها و بدبختی ها و گذشته ی به تمسخر پر افتخارم از آرامشی که هیچ وقت نبود و یک شیعه به خانه مان هُلَش داد. از آرامشی که آمد اما سرطان را بقچه کرد در آغوشم، و من باز با هر دَم، هراسیدم از بازَدمِ  بعدی. گفتم و گفتم از آرزویم برایِ یک روز خندیدن با صدایِ بلند، بدونِ دلهره و اضطراب. و چقدر بیچاره گی، شیرین میشود وقتی سر به شانه ی خدا داشته باشی. بعد از نماز ظهر، بی رمق و بی حال در چنگال درد و تهوع  به قصد خانه از امامزاده بیرون آمدم. آرام آرام در حیاط قدم میزدم و با گوشه چشم، تاریخ رویِ قبرها رو میخواندم. بعضی جوان.. بعضی میانسال.. بعضی پیر.. راستی مردن درد داشت؟ ناگهان یک جفت کفشِ  مشکی سرمه ایی در مقابل چشمانم سبز شد.  سر بالا آوردم. صدایِ کوبیده شدنِ قبلم را با گوشهایم شنیدم.  چند روز از آخرین دیدنم میگذشت؟ زیادی دلتنگ این غریبه نبودم؟ این غریبه با شلوار کتانِ مشکی و پیراهنِ مردانه یِ سرمه ایی رنگش، زیادی دلنشین نبود؟ ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞