شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_90 دستانش مشت شد، آنقدر صف و سخت که سفید شدنشان را میدیدم و بی هیچ حرفی با
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_91
دانیال چند ضربه به در زد و وارد شد. لبخند رویِ لبهاش جا خشک کرد ( چه عجب بابا.. ما شما رو دوباره خوشگل دیدیم.. اونا چیه صبح تا شب تو خونه میپوشی؟
نکنه لباسایِ مامان بزرگِ خدا بیامرزو از زیر زمین کش رفتی که هی دم به دقیقه تنت میکنی؟
اینا خوبه پوشیدی دیگه.. خدایی پروین از تو خوش سلیقه تره.. ببین چی دوخته.. محشره..
راستی دختری، خواهر زاده ایی.. چیزی نداره؟؟)
و من با برادرانه هایش ریسه رفتم و ذوق کردم.
صدای زنگ بلند شد و او دست پاچه از اتاق بیرون دویید.
کمی ادکلن زدم و تجدید نگاهی در آینه کردم.
صَندلهایِ مشکی را پوشیدم و از اتاق خارج شد.
یک قدم مانده به قرار گرفتن در تیررسِ دانیال و مهمانهایش، صدایی آشنا گوشم را کشید اما امکان نداشت.. با تردید به سمت مهمانها گام برداشتم.
پاهایم خشک شد.. قلبم سر به سینه کوبید و دستانم یخ زد..
دانیال با مهربانی و شوخی، مهمانها را دعوت به نشستن میکرد..
آن هم چه مهمانانی..
فاطمه خانم با صورتی خندان پوشیده در چادر و روسری زیبا و گرانمایه و حسام قاب شده در کت و شلواری، مشکی و اندامی که با پیراهنی سفید، حسابی استایلِ نظامی اش را گوش زد میکرد.
مات مانده بودم. جریان چه بود؟؟ آنها اینجا چه کار میکردند؟
ناگهان فاطمه خانم متوجه حضورم شدم و با شوق ومحبت صدایم زد.
دانیال آب دهانش را ا استرس قورت داد. و حسام با تبسمی خاصی ابرویی در هم کشید و دسته گل و شیرینی را روی میز گذاشت.
فاطمه خانم، منِ گیج و بی حرکت مانده را به آغوش کشید و قربان صدقه ام رفت و با لحنی پر عجز و مهربان، آرام کنارِ گوشم نجوا کرد که حلالش کنم.. که گفته هایش را از خاطر ببرم و به دریا بسپارم.. که اشتباه کرده..
و من وامانده چشم برنمیداشتم از سینه سپر شده ی حسام و سری که با لبخندی خاص، کمی کجش کرده بود و نمیدانستم این مرد، خودِ واقعیِ حسامِ مظلوم است؟؟
یا امیر مهدیِ فاطمه خانم..؟؟
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞