eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_بیست_و_پنجم... به همین شیوه او را آرا
💔 🌷 🌷 ... چهارده نفر بودند و من جلو دارشان. هر وقت برمیگشتم و به صورت یکی از آنها نگاه میکردم چنان تبسم مخلصانه و مهربانی میکرد که شرمنده میشدم. جعفر سوار همان شتر نر بدقلق بود که حالا با ارامش پیش میرفت. ظهر به واحه ای رسیدیم و توقف کردیم تا نماز بخوانیم و لقمه نانی بخوریم. تا به خود بجنبم آنها شتر هارا نشانده بودند و این وظیفه ی من بود نه انها. نمازشان را به جماعت خواندند و من به فرادا.... طبق عادت به گوشه ای نشستم و بقچه ی نان و خرمایم را باز کردم. اولین لقمه را که به دهان گذاشتم، چشمم به انها افتاد که دور سفرشان نشسته اند و بی انکه دست به غذا ببرند خیره ی من اند.😳 گفتم: "بفرمایید غذایتان را بخورید."😊 مسن ترین آنها که نامش سیاح بود، گفت: "چه معنی دارد که آنجا تنها نشسته ای و غذا میخوری؟ خدا گواه است که اگر نیایی و کنار سفره ی ما بنشینی، دست به غذا نمیبریم."😊 محمد سرک کشید و گفت: "ببینم چه میخوری؟ نکند غذایتان از خوراک ما رنگین تر است؟"😉 خجالت کشیدم و سفره ی نان و خرما را برداشتم و کنار آنها نشستم.😅 خوراکشان مثل من نان و خرما بود، منتها خرمای آنها رطب بود و خرمای من خارک. به یاد ندارم در هیچ سفری غذا آنقدر به من مزه داده باشد. حرف ها و شوخی های شیرینی میکردند و با من درست مثل یکی از خودشان رفتار میکردند.😊 بعد از غذا نوشیدنی گوارایی به نام چای گرداندند که خستگی را از تنم به در کرد.😋 دوباره به راه افتادیم، اما من دلم میخواست این سفر هیچوقت تمام نشود و من از دیدن آن صورتهای بشاش و مهربانشان محروم نشوم. چند روزی که گذشت انس و الفت عجیبی به انها پیدا کردم. بخصوص نماز خواندن و دعاهای شبانه شان بسیار دلنشین بود.😍 برایم خیلی سخت بود که نمیتوانستم در عبادت هم مانند غذاخوردن و خوابیدن هم با آنها شریک شوم... ... ✨ 💕 @aah3noghte💕 چون بزرگوارانِ همراه، زحمت تایپ رو کشیدن، کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست