شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_بیست_و_پنجم... به همین شیوه او را آرا
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_بیست_و_ششم...
چهارده نفر بودند و من جلو دارشان.
هر وقت برمیگشتم و به صورت یکی از آنها نگاه میکردم چنان تبسم مخلصانه و مهربانی میکرد که شرمنده میشدم.
جعفر سوار همان شتر نر بدقلق بود که حالا با ارامش پیش میرفت.
ظهر به واحه ای رسیدیم و توقف کردیم تا نماز بخوانیم و لقمه نانی بخوریم.
تا به خود بجنبم آنها شتر هارا نشانده بودند و این وظیفه ی من بود نه انها.
نمازشان را به جماعت خواندند و من به فرادا....
طبق عادت به گوشه ای نشستم و بقچه ی نان و خرمایم را باز کردم. اولین لقمه را که به دهان گذاشتم، چشمم به انها افتاد که دور سفرشان نشسته اند و بی انکه دست به غذا ببرند خیره ی من اند.😳
گفتم:
"بفرمایید غذایتان را بخورید."😊
مسن ترین آنها که نامش سیاح بود، گفت:
"چه معنی دارد که آنجا تنها نشسته ای و غذا میخوری؟ خدا گواه است که اگر نیایی و کنار سفره ی ما بنشینی، دست به غذا نمیبریم."😊
محمد سرک کشید و گفت:
"ببینم چه میخوری؟ نکند غذایتان از خوراک ما رنگین تر است؟"😉
خجالت کشیدم و سفره ی نان و خرما را برداشتم و کنار آنها نشستم.😅
خوراکشان مثل من نان و خرما بود، منتها خرمای آنها رطب بود و خرمای من خارک.
به یاد ندارم در هیچ سفری غذا آنقدر به من مزه داده باشد.
حرف ها و شوخی های شیرینی میکردند و با من درست مثل یکی از خودشان رفتار میکردند.😊
بعد از غذا نوشیدنی گوارایی به نام چای گرداندند که خستگی را از تنم به در کرد.😋
دوباره به راه افتادیم، اما من دلم میخواست این سفر هیچوقت تمام نشود و من از دیدن آن صورتهای بشاش و مهربانشان محروم نشوم.
چند روزی که گذشت انس و الفت عجیبی به انها پیدا کردم. بخصوص نماز خواندن و دعاهای شبانه شان بسیار دلنشین بود.😍
برایم خیلی سخت بود که نمیتوانستم در عبادت هم مانند غذاخوردن و خوابیدن هم با آنها شریک شوم...
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات✨
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
چون بزرگوارانِ همراه،
زحمت تایپ رو کشیدن،
کپی بدون ذکر لینک مورد رضایت نیست