eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ⁉️ ☝️ فرقے نمیکنه ... 💻 صفحہ ے ... ... یا ❗️ 👀 مراقب باش❗️ 🚫 ، ارزش دیدن ندارد... فراموش نڪن☝️ ناظر همہ ے چشمـ هاست... ❤️ و خدا برایت کافیست... 😍 چشمـ و دلت را واگذار ڪن بہ خدا❗️ 🙂 تو خودت، انتخاب میکنے چشمت باشد یا بہ گناه❗️ ☝️اما دقت ڪن و عفت تو بہ انتخابت وابستہ است... ... 💕 @aah3nlghte💕
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_سی_و_نهم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے مقابل در کلیسا، دو زن میانسال ایستاد
💔 ✨ نویســـنده: کشیش داشت فکر می کرد که سارق یا سارقین از کجا وارد کلیسا شده اند، ناگهان به فکر در پشتی افتاد. از جا برخاست. از اتاق خارج شد. زن ها که وحشت زده و مضطرب وسط سالن ایستاده بودند، با دیدن او کنار رفتند. کشیش به انتهای سالن رفت. کلید در و قسمتی از چوب آن شکسته شده بود. کشیش چشم هایش را بست و کف هر دو دستش را روی پیشانی اش گذاشت. *** پلیسی که مسن تر بود و درجه ی ستوانی داشت، دستش را جلو آورد و دست نحیف و استخوانی کشیش را به گرمی فشرد و گفت: "سلام پدر، من ستوان استپان هستم. ببخشید که کمی دیر رسیدیم." پلیس دوم که جوان تر بود و لاغر اندام، و بند کیف مشکی اش را روی شانه اش انداخته بود، به کشیش سلام کرد و به طرف محراب رفت. ستوان استپان نگاهی به اطرافش انداخت و رو به کشیش گفت: "متأسفم پدر، سرقت از کلیسا نهایت بی است... آیا چیز باارزشی هم به سرقت رفته است؟" کشیش گفت: "به نظر نمی رسد از اموال کلیسا چیزی برده باشند، اما در کشوی میز کارم پول نقد بود که حالا نیست." یکی از زن ها آه بلندی کشید. ستوان رو به آنها گفت: "خانم ها! لطفا شما سالن کلیسا را ترک کنید." سپس رو به کشیش گفت: " یا سارقین از وارد کلیسا شده اند؟" بعد به دو زن که بین رفتن و ماندن مردد بودند، نگاه کرد؛ در واقع چشم غره رفت. زن ها صلیب کشیدند و به طرف در خروجی به راه افتادند. کشیش با دست در پشتی را نشان داد و گفت: "قفل آن در شکسته شده است." ستوان به طرف در رفت و لحظه ای بعد برگشت و به همکارش که داشت با دقت بهم ریختگی محراب را نگاه می کرد گفت: "سرکار دنیس! لطفا از در پشتی انگشت نگاری کنید. بعد بیایید به دفتر کار جناب کشیش." کشیش و ستوان به طرف دفتر کار به راه افتادند. کشیش نمی توانست به محراب نگاه کند؛ بزرگی که نسبت به ساحت کلیسا شده بود او را آزار می داد. ستوان با دیدن دفتر بهم ریخته ی کشیش پرسید: "آیا شما همیشه در دفتر کارتان قابل توجهی پول نگهداری می کنید؟" ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 #آھ... ای آقام... #اربابم‌حسین #شب_جمعه #شب_جمعه_ست_هوایت_نکنم_میمیرم #آھ_اے_شھادت... #نسئل_ال
💔 ... بچه ها! راه رو نشون دادن☝️🏻 نوبت ماست که تو بیاییم این همه رفتیم، به رسیدیم؟ چی شد؟ وقتش نشده دست رفاقتی که با رفیق شهیدمون دادیم رو محکمتر فشار بدیم؟🤝 تصویر ... 💞 @aah3noghte💞