eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 شیطان از اینکه ما نماز بخونی یا نخونی نمی ترسه؛ اگه نماز بخونی یا هیات یا مسجد بری، باید دقت کنی که در اونجا تعادلت رو به هم نزنه! تنها چیزی که برای شیطان مهمه، اینه که ما رو جهنمی کنه... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 💫ای دل به علی نگر خدا را بشناس ❤️ 💫وز روی علی رمز ولا را بشناس🕊 💫خواهی که مقام عشق را بشناسی💓 💫برخیز و علی مرتضی را بشناس🕊 فرستنده: منصوری ... شرکت در چالش 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8 با سوپرایز ویژه🎁 سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید @Ax_alavi
شهید شو 🌷
💖بسم رب الحیدر💖 ✌ #چالش_شعر_علوی ✌ زائر همیشه بعد نجف کربلا رود یعنی غدیر
💔 تمـــام لـــ‌ذت عمــــــرم درایݩ است کـــه مولایـــم امیــــرالمــؤمنیــــ❤️ـــن است... فرستنده: T.S ... شرکت در چالش 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8 با سوپرایز ویژه🎁 سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید @Ax_alavi
💔 کس را چه زور و زهره که وصف علی کند؟ جبار در مناقب او گفته: «هل اتی» زورآزمای قلعه خیبر که بند او در یکدگر شکست به بازوی لافتی مردی که در مصاف، زره پیش بسته بود تا پیش دشمنان ندهد پشت بر غزا شیر خدای و صفدر میدان و بحر جود جان‌بخش در نماز و جهانسوز در وغا دیباچه مروت و سلطان معرفت لشکرکش فتوت و سردار اتقیا فردا که هر کسی به شفیعی زنند دست ماییم و دست و دامن معصوم مرتضی یا رب، به نسل طاهر اولاد فاطمه یا رب، به خون پاک شهیدان کربلا دلهای خسته را به کرم مرهمی فرست ای نام اعظمت درِ گنجینه شفا فرستنده: یا سریع الرضا ... شرکت در چالش 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8 با سوپرایز ویژه🎁 سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید @Ax_alavi
شهید شو 🌷
💖بسم رب الحیدر💖 ✌ #چالش_شعر_علوی ✌ زائر همیشه بعد نجف کربلا رود یعنی غدیر
💔 ❤️ هزار مرتبه شکرت خدای عزوجل که اعظم نعماتت شده‌ست عشق علی(علیه السلام) ❤️ فرستنده: مصطفی ... شرکت در چالش 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8 با سوپرایز ویژه🎁 سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید @Ax_alavi
💔 تا علی هست، با نَسَب تر نیست... صحبت از جانشین دیگر نیست هیچ کس با علی برابر نیست! مردِ میدان سخت خیبر نیست دست بالای دست حیدر نیست... فرستنده: شادکام ... شرکت در چالش 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8 با سوپرایز ویژه🎁 سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید @Ax_alavi
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_73 تلخی تمام آن لحظات دوباره در کامم زنده شد. (نترسیدین جفتمونو بکشن؟) دستی
انگار از گورِ بی احساسی به رستاخیزِ مسلمانی، مسلمان زاده بپاخاستم و امروز یوم الحسرتی پیش از قیامت بود. خواستن و نداشتن. این حسامِ امیر مهدی نام، گمشده هایِ زندگیم را پیدا کرد. این مسلمانِ شجاع و مهربان، تمام نداشته هایِ دفن شده ی زندگیم را تبدیل به داشته کرد. اینجا ایران بود.. سرزمینی که خدا را با دستانِ اسلامی اش به آغوشم پرت کرد. اینجا ایران بود.. جایی که مسلمانانش نه از فرط ترس، سر خم میکردند و نه از وجه وحشی گری، گریبان میدریدند. اینجا ایران بود.. سرزمینی پر از حسام هایِ مسلمان. در تفکراتم غوطه ور بودم. ناگهان به سختی از جایش بلند شد (خیلی خسته شدین. استراحت کنید. من دیگه میرم اتاقم. احتمالا امروز مرخص میشم اما قبل رفتن میام بهتون سرمیزنم.) چشمانش خسته بود. شک نداشتم، هر چند که چشم دوختن هایش به زمین، فرصتِ تماشایِ خونِ نشسته در سفیدیِ چشمانش را نمیداد. راستی پنجره ی نگاهش چه رنگی بود؟ از رفتن گفتن و ظرفِ دلم ترک برداشت. یعنی دیگر نمیدیدمش؟؟   نا خواسته آرزو کردم که ای کاش باز هم عثمانی بود و زنی صوفی نام تا به اجبارِ قول و وظیفه اش، حسِ بودنش را دریغ نمیکرد. به سمت در رفت. با همان قدِ بلند و هیکل مردانه اش که حتی در لباسِ بیمارستان هم ورزیده گی اش نمایان بود. آرام صدایش زدم (دیگه برام قرآن نمیخوونید..؟) برگشت (هر وقت دستور بفرمایید، اطاعت امر میشه.) مردی که تمام شب را بالای سرم بیدار بود، حق داشت که از وجودِ پر آزارم به قصد استراحت گریزان باشد. آن روز ظهر یه بار دیگر به دیدنم آمد.  دیداری که میدانستم حکم مرخصی اش را صادر میکند. ملاقاتی که از احتمالِ آخرین بودنش، دلم مشت شد درِ کفِ سینه ام. با همان متانت برایم آرزویِ سلامتی کرد و قول داد تا هر چه زودتر دانیال را ببینم و صدایِ مهربانِ یان را بشنوم. (دیگه با خیال راحت زندگی کنید. همه چیز تموم شد.) بی خبر از اینکه جنگ جهانیِ احساسم تازه در حالِ  وقوع بود و من پیچیده شد در روسریِ به احترامش سرکرده، فقط تماشایش نشستم. چند روز دیگر از عمرم باقی بود؟ دو روز؟ دو ماه؟ همه اش را نذرِ دوباره دیدنش میکردم. رفت و بغض گلویم را فشرد. من در این شهر جز خدایی که تازه شناخته بودم، دیگر کسی را نداشتم.. حتی مادر.. و حتی این حسامِ امیر مهدی نام را. کاش میشد که صدایش کنم که باز هم به ملاقاتم بیا.. اما... و او رفت.. همانطور نرم وصبور. فردای آن روز، پروین آمد همراه با زنی که خوب میشناختمش.. خودش بود مادر محجبه و پوشیده در چادرِ حسام.  به در چشم دوختم. نبود.. نمیامد..  گوشهایم، صوت قرآنش را طلب میکردند.. اما دریغ. پروین و مادری که فاطمه خانوم صدایش میکرد، با لبخند کنار تختم ایستادند و در آغوشم گرفتند. فاطمه خانوم پیشانی ام را بوسید (قربون چشمایِ آبی رنگت برم. امیرمهدی گفت که فارسی متوجه میشی، گفت که بیایم بهت سر بزنیم. منو پروین خانومم اومدیم یه کم از این حال و هوا درت بیاریم. خیالت بابت مادرتم راحت باشه. این پروین خانوم عین خواهرش ازش مراقب میکنه. نگران هیچی نباش فقط به خدا توکل کن و به فکر خوب شدن باش.) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_74 انگار از گورِ بی احساسی به رستاخیزِ مسلمانی، مسلمان زاده بپاخاستم و امروز
پروین با معصومیتی خاص در حالیکه کمپوت را روی میز میگذاشت، اشک چشمانش را پاک کرد و مدام قربان صدقه ام میرفت. فاطمه خانم از کیفش شیشه ی کوچکی درآورد. (مادر.. یه کم تربت کربلا رو ریختم تو آب  زمزم، نیت کردم که بخوری و امام حسین خودش شفات بده..) و پروین مدام زیر لب آمین میگفت. در دل به چهره ی سرخ شده از فرطِ کینه ی پدر، پوزخند زدم. پدری که یک عمر از شیعه و مقدساتشان بد میگفت، و حالا همین شیعه، تمام زندگیم را لذت وارد تسخیر کرده بود. حسینی که مریدش میتوانست حسام باشد، فاتحه ی دوست نداشتن اش خوانده بود. فاطمه خانم با صلواتهای مکرر شیشه کوچک را به دهانم نزدیک  و محتویش را به بافت بافت وجودم تزریق کرد. این شهد، طعم بهشت میداد... نمیدانم چه سری در آن تربت معجون شده در آبِ زمزم بود که چشمانِ فاطمه خانم و پروین را به سلامتیِ محالم، امیداوار و گریان میکرد. چند روزی از آن ماجرا گذشت و غیر از ملاقاتهایِ هر روزه ی آن دو زنِ مهربان، حسام به دیدنم نیامد. دل پر میکشید برایِ شنیدنِ آوازِ قرآن و دیدنِ چشمانِ به زمین دوخته اش.. اما نیامد.. بالاخره حکم آزادیم از زندانِ بیمارستان امضا شد و من بیحال شده از فرط خواستن و نداشتن، خود را سپردم به دستانِ پروینی که با مهربانی لباس تنم میکرد، محضِ رهایی. چند روز دیگر به دیدن دنیا مهلت بود؟ همه اش را به یکبار دیدنِ دانیال و... شاید حسام میبخشیدم. پروین با قربان صدقه زیر بغلم را گرفت و با خود در راهرویِ بیمارستان حرکت داد. نزدیک به در ورودی که رسیدیم ریه هایم خنک شد. از بویِ تند بیمارستان خالی شدم و سرشار از عطری که زیادی آشنا بود.  صدایش پیچک شد به دورِ سرم. خودش بود. نفس نفس زنان و لبخند به لب. مثل همیشه. و باز مردمک چشمانش خاک رو زیر و رو میکرد (سلام.. سلام.. ببخشید دیر کردم.. کار ترخیص طول کشید.. ماشین تو پارکینگ پارکه.. تا شما آروم آروم بیاین، من زودی میارمش تا سوار شین) نفسهایم را عمیق کشیدم. خدایا بابت سوپرایزیت متشکرم. پروین با لحن مادران ایرانی، خود را فدایِ این حسام و جدی که نمیدانستم کیست، میکرد. حسامی که امیرمهدی بود و لایق این همه دوست داشتن. راستی چرا خبری از فاطمه خانم نبود؟ بیچاره مادرم که هیچ وقت اجازه ی مادری کردن را به او ندادم. کاش خوب میشد.. کاش حرف میزد.. کاش... مردانه برایش دختری میکردم.. سوار ماشین شدیم. پروین روی صندلی عقب در کنارم، سرم را به شانه میکشید. حسام مدام شیرین زبانی میکرد و سر به سر پروین میگذاشت و من حسرت میخوردم به رنگی که زندگیش داشت و من سالها از آن محروم بودم. خطاب قرارم داد (سارا خانووم. حالتون که بهتره ان شالله.. کم کم پاشنه ی کفشاتونو وربکشین که دانیال قراره تشریف فرما بشه.) به سرعت در جایم نشستم. متوجه حالم شد. (البته به زودی.) این به زودی چرا انقدر دیر بود؟ پس باز هم باید روزهایم با ترسِ ملاقاتِ عزرائیل میگذشت،  که دوستی اش گل نکند و تا آمدن دانیال، سراغم را نگیرد. به خانه رسیدیم. پروین زودتر برایِ باز کردن در از ماشین خارج شد. قبل از پیاده شدن؛ حسام صدایم زد. به تصویر چشمانِ خیره به روبه رویش در آیینه نگاه کردم (مادرم کاری براشون پیش اومد نتونستن بیان، گفتن از طرفشون ازتون عذر خواهی کنم.) چند کتاب به سمتم گرفت (این چندتا کتابم آوردم که مطالعه بفرمایید. کتابای خوبین.. شاید به دردتون خورد.. هم حوصله تون سر نمیره هم اینکه شاید براتون جذاب بود.) اینجا هیچ همزبانی نداشتم و جز حسام کسی زبان آلمانی نمیدانست. در سکوت نگاهش کردم. وقتی متوجه مکث طولانی ام در گرفتن کتابها شد به عقب برگشت (حالتون خوب نیست؟ چیزی شده؟ بابت کتابها ناراحت شدین.) چرا باید بابت کتابها دلگیر میشدم؟ (دیگه قرآن برام نمیخوونید؟) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💖بسم رب الحیدر💖 ✌ #چالش_شعر_علوی ✌ زائر همیشه بعد نجف کربلا رود یعنی غدیر
💔 هر دل که شکست ره به جایی دارد هر اهل دلی قبله نمایی دارد با انکه بود قبله ما کعبه ولی ایوان نجف عجب صفایی دارد شرکت کننده: غریب طوس ... شرکت در چالش 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8 با سوپرایز ویژه🎁 سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید @Ax_alavi
💔 لیلایی شنیدم یا علی گفت به مجنونی رسیدم یا علی گفت مگر این وادی دارالجنون است که هر دیوانه دیدم یا علی گفت نسیمی غنچه ای را باز میکرد به گوش غنچه آندم یا علی گفت خمیر خاک آدم چون سرشته چو بر میخاست آدم یا علی گفت مسیحا هم دم از اعجاز میزد ز بس بیچاره مریم یا علی گفت مگر خیبر ز جایش کنده میشد یقین آنجا علی هم یا علی گفت علی را ضربتی کاری نمیشد گمانم ابن ملجم یا علی گفت دلا باید که هردم یا علی گفت نه هر دم بل دمادم یا علی گفت که در روز ازل قالوا بلا را هر آنچه بود عالم یا علی گفت محمد در شب معراج بشنید ندایی آمد آن هم یا علی گفت پیمبر در عروج از آسمانها به قصد قرب اعظم یا علی گفت به هنگام فرو رفتن به طوفان نبی الله اکرم یا علی گفت به هنگام فکندن داخل نار خلیل الله اعظم یا علی گفت عصا در دست موسی اژدها شد کلیم آنجا مسلم یا علی گفت کجا مرده به آدم زنده میشد یقین عیسی بن مریم یا علی گفت علی در خم به دوش آن پیمبر قدم بنهاد و آندم یا علی گفت شرکت کننده: خانم حسینی ... شرکت در چالش 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8 با سوپرایز ویژه🎁 سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید @Ax_alavi
شهید شو 🌷
💖بسم رب الحیدر💖 ✌ #چالش_شعر_علوی ✌ زائر همیشه بعد نجف کربلا رود یعنی غدیر
💔 بسم ربی الاعلی من را زباغ حب علي در قفس نكش اي دل بدون حب علي يك نفس نكش روزي خدا نوشت كه شاه جهان شوي تو خواستي كه حاكم دلهايمان شوي بدبخت آن كسي كه به دنياست دشمنت چون كافر خداي تعالي است دشمنت من يا علي بگويم و يا قل هُوَ الاَحَد مولا گرفت دست مرا يا علي مدد شرکت کننده: یاطبیب القلوب ... شرکت در چالش 👇👇👇 eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8 با سوپرایز ویژه🎁 سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید @Ax_alavi