eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 💞 بار خدایا❤️ 🌿 از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که در روشنایی روز، خود را از دید بندگانت پنهان کردم و در تاریکی شب، با جسارت در پیشگاهت آشکارا مرتکب آن شدم،😔 با آنکه میدانستم سرّ پیش تو آشکار است و پنهان، نزد تو هویداست و اینکه هیچ مانعی از تو باز نمیدارد و چیزی از مال و اولاد پیش تو به من سودی نمیبخشد مگر این که با قلب سلیم نزد تو آیم؛ 🍃 پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!🤲🌼 ... 🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_چهل_و_چهار 🌿می دانی حاجی جان! یک قسمت‌ از ت
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) خود این هم یکی از آیات قدرت الهی است. رسوایی دولت آمریکا، دولت بی آبروی آمریکا را رقم زد. این ها کسی را که سرشناس ترین و قوی ترین فرمانده مبارزه با تروریسم بود را به شهادت رساندند! به معنای واقعی کلمه، قوی ترین فرمانده مبارزه با تروریست در این منطقه است، به همین عنوان هم شناخته شده است، کدام دیگر قدرت داشت، می توانست کارهایی را که او انجام داد انجام بدهد؟ فرمانده ضد تروریست در کل منطقه را ترور کردند. در میدان روبروی جنگ با او مواجه نشدند. او را دزدانه و بزدلانه، دولت آمریکا ترور کرد. تا به حال ما را تروریست می خواندند و حالا خودشان تروریست حساب می شوند، خودشان هم اعتراف کردند؛ این مایه روسیاهی آمریکا شد.☝️ ملّت ما ملّت پُر استقامتی است و ملّت شکرگزاری است. در طول این سالهای متمادی ، ملّت ایران🇮🇷 همواره سپاسگزار الطاف الهی در طول این سالها بوده است. ... 📚حاج قاسم .. ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 بسم رب الحسین🖤 سلام برتو ای قاسم سلام و درود خداوند برپسر قهرمان جمل🌺 درمغزم نمی گنجد تو فقط چهارده سالت بود که به میدان رفتی، مانند پدرت باصلابت😇 قاسم چه داشتی که لرزه بر تن دشمن انداختی🤔 فدای آن لحظه که گفتی:احلی من العسل💔 شهادت برایت شیرین بود،شیرین تراز عسل🌹پدرت در آن نامه چه گفت که عمو را راضی کرد بروی؟ معلوم ست ازقبیله بنی هاشم هستی شجاع،باصلابت، عاقل و...بخواهم صفاتت رابشمارم هیچ وقت تمام نمی شود😇 قاسم ای کاش کوفی ها از تو می آموختند ولایت پذیری را و حسین را تنها نمی گذاشتند😔💔توحتی زره هم نداشتی قاسم امسال محرم برایمان رنگ و بوی دیگری دارد😔به عمویت بگو نظری کند... مظلوم کوچک کربلا به قلم:زهرا رجبی 📚موضوع مرتبط: ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 یکی از آن شهدای نوجوانی است که با وجود سن کمش برای رفتن به جبهه‌های جنگ بی‌قرار بود و اشک میریخت. این شهید که در زمان ریاست جمهوری حضرت آیت الله خامنه‌ای ۱۳ ساله بود، در مراسمی خود را با مشقت به رئیس جمهور می‌رساند و می‌گوید: « آقا جان ! حضرت قاسم(ع) ۱۳ ساله بود که امام حسین(ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم ۱۳ سالم است ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم . هر چه التماسش میکنم، می‌گوید ۱۳ ساله‌ها را نمی‌فرستیم. اگر رفتن ۱۳ ساله ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم(ع) را چرا می خوانند؟». رییس جمهور مرحمت را در آغوش می‌گیرد و رو به سرتیم محافظانش می‌گوید :« آقای...! یک زحمتی بکش با آقای ... تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است. هر کاری دارد راه بیاندازید. هر کجا هم خودش خواست ببریدش. بعد هم یک ترتیبی هم بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل. نتیجه را هم به من بگویید». کمتر از سه روز بعد ، فرمانده سپاه اردبیل ، مرحمت را خوشحال و خندان دید که با حکمی پیشش آمد. حکم لازم الاجرا بود. می توانست باز هم مرحمت را سر بدواند ولی مطمئن بود که می رود و این بار از خود حکم می آورد. گفت اسمش را نوشتند و مرحمت بالا زاده رفت در لیست بسیجیان لشکر ۳۱ عاشورا. در نهایت مرحمت بالازاده تنها یک سال بعد، در عملیات بدر، به تاریخ ۲۱ اسفند ۱۳۶۳ با فاصله بسیار کمی از شهادت مرادش، ، بال در بال ملائک پر گشود و میهمان سفره ی (علیه السلام) گردید.
💔 تو جبهه هم دیگر را مے دیدیم. وقتے برمے گشتیم شهر، ڪم تر. همان جا هم دو سه روز یڪ بار باید مے رفتم مے دیدمش. نمے دیدمش، روزم شب نمے شد. مجروح شده بود.نگرانش بودم. هم نگران هم دلتنــگ. نرفتم تا خودش پیغام داد « بگید بیاد ببینمش.دݪم تنگ شده. » خودم هم مجروح بودم. با عصا رفتم بیمارستان. روے تخت دراز کشیده بود. آستین خالیش را نگاه مےڪردم. او حرف مے زد، من توی این فڪر بودم « فرمانده لشکر ؟! بے دست؟! » یڪ نگه مےڪرد به من، یڪ نگاه به دستش، مے خندید.😅 مے پرسم « درد داری ؟ » می گوید « نه زیاد.» - مے خواے مسـ💡ـڪن بهت بدم؟ - نه. مے گیم « هرطور راحتے🙂.» لجم گرفته. با خودم می گویم « این دیگه ڪیه؟!دستش قطع شده، صداش در نمے آد.»🤯 ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 - رهبر‌ڪبیر‌انقلاب ؛ ‌‹اتّقوا الله‌› یعنی ‌مراقب ‌خدا‌ باشید ؛ مواظب ‌باشید‌ کھ خدای‌ متعال‌ متّوجه‌ شماست! :) ... 🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 #معرفی_کتاب 📚《 من زنده ام》 🔰 تقریظ (یادداشت تایید) آیت‌الله #خامنه‌_ای بر کتاب من زنده ام: ✍
💔 📚 «نامیرا» نوشته‌ی «صادق کرمیار» داستان «نامیرا» درباره‌ی مردمانی است که حسین‌بن‌علی (ع) را به کوفه دعوت می‌کنند، اما اتفاقاتی که از زمان حرکت ایشان تا رسیدن امام به کوفه می‌افتد، منجر به این می‌شود که مردم کوفه تغییر عقیده دهند و رنگ عوض کنند. داستان از خرده‌‌روایت‌هایی تشکیل شده که هریک دریچه‌ای را به‌سوی معنای عشق برای مخاطب می‌گشاید و از طرفی به‌دنبال آن است تا منظری رسا از درک فتنه‌‌شناسی باشد و همین مهم موجب تحسین «رهبر معظم انقلاب» از «نامیرا» شد، چنان‌که توصیه داشتند «هرکسی می‌خواهد فتنه‌ی‌ 88 را بشناسد، این کتاب را بخواند.» 🔻«صادق کرمیار»‌ کتاب را با شروعی ملایم آغاز و با شخصیت‌سازی خوب از کاراکترهای داستان، تصویر آن‌ها را به مخاطب معرفی می‌کند و در ادامه قصه را با روایت‌های داستانی اما نه تاریخی، ولی با پشتوانه‌ی تحقیقی قوی و درست پیش می‌برد. هم‌چنین با روایتی عاشقانه نیز در این داستان روبه‌رو هستیم که درباره‌ی دختر «عمرو بن حجاج» و «ربیع»، یکی از محبان امیرالمؤمنین (علیه‌السّلام) است. خواندن این رمان موفق در این ایام می‌تواند دل‌نشین‌تر باشد. ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 زندگیِ بی نماز، از ریخت و قیافه میوفته! 😔😭 ... 🏴 @aah3noghte🏴
9.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 صحبت‌های شنیدنی حسن عباسی در مورد شباهت نقش‌ها در کربلا و عصر کنونی + برای سوریه، عراق و یمن چه کردی؟ برای ولی فقیه چه کردی؟ کربلای تو کجا و چیست؟! ... 🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دوازدهم فرصت هم‌صحبتی‌مان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد ا
✍️ شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام (علیه‌السلام) خوانده بودم، قالب تهی می‌کردم و تنها پناه امام مهربانم (علیه‌السلام) جانم را به کالبدم برگرداند. هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، ترسناکی بود و تا لحظه‌ای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش را می‌دیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم. رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس می‌کردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمی‌توانم از جا بلند شوم. زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمی‌دانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد. تنها چیزی که می‌دیدم ورود وحشیانه به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی می‌خواست از ما کند. زن‌عمو و دخترعمو‌ها پایین پله‌های ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دست‌شان برنمی‌آمد که فقط جیغ می‌کشیدند. از شدت وحشت احساس می‌کردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمی‌توانستم جیغ بزنم و با قدم‌هایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب می‌رفتم. چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو می‌کوبید تا نقش زمین شد و دیگر دست‌شان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود. دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمی‌چرخید تا التماس‌شان کنم دست از سر برادرم بردارند. گاهی اوقات تنها راه نجات است و آنچه من می‌دیدم چاره‌ای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزده‌ام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلوله‌ای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آن‌ها و ما زن‌ها نبود. زن‌عمو تلاش می‌کرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه می‌زدند و به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت می‌کشید تا از آغوش زن‌عمو جدایشان کند. زن‌عمو دخترها را رها نمی‌کرد و دنبال‌شان روی زمین کشیده می‌شد که ناله‌های او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم. همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب می‌کشیدم و با نفس‌های بریده‌ام جان می‌کَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را می‌دیدم که به سمتم می‌آمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود. پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفس‌های را حس کردم و می‌خواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد. نور چراغ قوه‌اش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :«گمشو کنار!» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :«این سهم منه!» چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :«از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو می‌خوای ببر، ولی این مال منه!» و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست. دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که ناله‌ام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این شده‌ام. لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم. همانطور مرا دنبال خودش می‌کشید و من از درد ضجه می‌زدم تا لحظه‌ای که روی پله‌های ایوان با صورت زمین خوردم. اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمی‌کردم که تازه پیکر بی‌سر عباس را میان دریای دیدم و نمی‌دانستم سرش را کجا برده‌اند؟ یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده می‌شد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه شده است... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞