eitaa logo
شمیم افق
1.1هزار دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
6.6هزار ویدیو
2.5هزار فایل
﷽ ارتباط با ما @mahdiar_14
مشاهده در ایتا
دانلود
علیه السلام 🌼 آنجا پر از آینه بود. یکی که بودی، هزارتا می‌شدی. دوست داشتم بخوابم وسط آینه‌ها و با تاب خوردن الماس‌های لوستر روی سقف، خوابم ببرد. مامان می‌گوید «بزرگ شدی، خانم شدی. حالا باید قرآن برداری و یک سوره کوچک را از رو با معنی بخوانی.» من سوره‌ی ناس را از بر می‌خوانم و فلق را از رو. بعد باز محو آینه‌ها می‌شوم. کمی بعد، سرم را روی پای مامان می‌گذارم و به صدای ملایم دعایش گوش می‌کنم. مامان که می‌ایستد به نماز، بلند می‌شوم و با بچه‌های کوچک دیگر بازی می‌کنم؛ بی سروصدا و بین زمزمه دعاهای مادرها. مامان نمازش تمام می‌شود. دستم را از بین بچه‌ها می‌گیرد و به سمت پنجره فولاد می‌رویم. شلوغ است. مرا کنار اتاقکی می‌گذارد و می‌گوید همینجا صبر کن تا من برگردم. بعد از توی کیفش پارچه سبزی در می‌آورد و به سمت پنجره و جمعیت می‌رود. از پنجره اینجا، اتاق خالی است. از پنجره فولاد، صحن پر است. کسی انگار از دور نگاهش روی ماست، از پشت پنجره. @ShamimeOfoq
علیه السلام 🌼 خودش آمده بود. از کجا را نمی‌دانستیم. مادر هر روز غذا را با وضو و نذری می‌پخت. نذر یک مهمان یا حتی باقیمانده‌ی غذا برای پرنده‌ها. می‌گفت غذایی که با اسم ائمه درست شود، برکت می‌کند. آن روز هم چند دانه برنج نذری را ریخته بود لبه پنجره، کنار گلدان شمعدانی. صدای خش و خش کشیدن بال و تق و تق خوردن نوک به لبه ایوان که آمد، آهسته آهسته و پاورچین از گوشه پرده سرک کشیدیم و انعکاس نور ظهرگاهی در بال‌های سپیدش خورد توی چشم‌هایمان. کمی شجاع‌تر شدیم و پرده را بیشتر کنار زدیم. او از ما شجاع‌تر بود، کمی عقب رفت ولی پر نزد. به بال‌های سپیدش که نگاه کردیم، یاد فیلم‌هایی افتادیم که جلوی پای آدم‌های مهم کبوترهای سپید پر می‌کشند. با باز کردن پنجره کنج دیوار پناه گرفت و آن وقت فهمیدیم، بالش آن بال سالم پرواز نیست. با دست گرفتنی بود. مادر که تقلای ما را برای نگه داشتن کبوتر بال شکسته دید، از همان کمدهای جادویی‌اش یک جعبه کفش و یک جای آب و دان آورد و گفت. سلامتی این مهمان سپیدمان هم نذر امام هشتم. روزی که پرید لبه ایوان حرم، تمام دلمان سپید شد؛ همرنگ بال‌هایش. @ShamimeOfoq
علیه السلام 🌼 پدربزرگ همیشه دوست داشت خادم شود. دوست داشت صحن را جارو بزند. دوست داشت نمازهای صبح، بسته‌های نذری بین مردم پخش کند. دوست داشت آدرس به مردم بدهد. دوست داشت زمین سنگی صحن را بشوید. دوست داشت پرهای رنگی دستش بگیرد. پدربزرگ روی ویلچر می‌نشست؛ اما از آرزوی دور و دراز هل دادن ویلچری‌ها در حرم و سوار کردن سالمندها روی ویلچرهای خالی حرف می‌زد. ما با رویاهای پدربزرگ زیارت می‌کردیم تا اینکه یک شب، مثل آدم‌های رویایی فیلم‌ها، خوابید و بلند نشد. همان هفته بود که یک نفر زنگ زد و خبر خادم شدن پدربزرگ را داد. پدر اول گریه‌اش گرفت و نتوانست حرف بزند. بعد خواست دوباره باهاشان تماس بگیرد. در تماس دوم بود که فهمید کسی پدربزرگ را خادم افتخاری ثبت نام کرده و با این وضعیت، پدر می‌تواند به جای او برود. روز خادمی، پدر از توی جا نماز، انگشتر عقیق پدربزرگ را برداشت و به دست کرد. پدربزرگ در قاب روی دیوار می‌خندید. @ShamimeOfoq
🌥🍒داستانک روزی در یک مراسم مهمانی دست یک پسر بچه که در حال بازی بود در یک گلدان کوچک و بسیار گرانقیمت گیر کرد.🏺 هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید.💫 اما پدرش و اطرافیان هم هر چه تلاش کردند نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند.❄️ در نهایت پدر راضی شد گلدان گران قیمت را "بشکند" تا دست کودک خود را آزاد کند.⚡️ یکی گفت پسرجان دستت را باز کن،انگشت هایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت دستت بیرون می آید. پسرگفت: می دانم اما نمی توانم این کار را بکنم. پدر که از این جواب پسرش شگفت زده شده بود پرسید: چرا نمی توانی؟ پسر گفت: اگر این کار را بکنم سکه ای که در مشتم است، بیرون می افتد، شاید شما و همه حاضران در مهمانی به ساده لوحی آن پسر خندیدید. اما واقعیت این است که اگر دقت کنیم می بینیم؛همه ما در زندگی به بعضی چیزهای "کم ارزش" چنان می چسبیم که ارزش دارایی های "پر ارزشمان" را فراموش کرده ایم. آن گلدان با ارزش و گرانقیمت نماد عمر ماست،آن سکه بی ارزش نماد زندگی مادی و بیهوده ماست،آن کودک نماد فکر کوتاه اکثر آدمهاست وآن مراسم مهمانی نماد دنیاست. 🆔 @ShamimeOfoq
علیه السلام 🌼 آنجا پر از آینه بود. یکی که بودی، هزارتا می‌شدی. دوست داشتم بخوابم وسط آینه‌ها و با تاب خوردن الماس‌های لوستر روی سقف، خوابم ببرد. مامان می‌گوید «بزرگ شدی، خانم شدی. حالا باید قرآن برداری و یک سوره کوچک را از رو با معنی بخوانی.» من سوره‌ی ناس را از بر می‌خوانم و فلق را از رو. بعد باز محو آینه‌ها می‌شوم. کمی بعد، سرم را روی پای مامان می‌گذارم و به صدای ملایم دعایش گوش می‌کنم. مامان که می‌ایستد به نماز، بلند می‌شوم و با بچه‌های کوچک دیگر بازی می‌کنم؛ بی سروصدا و بین زمزمه دعاهای مادرها. مامان نمازش تمام می‌شود. دستم را از بین بچه‌ها می‌گیرد و به سمت پنجره فولاد می‌رویم. شلوغ است. مرا کنار اتاقکی می‌گذارد و می‌گوید همینجا صبر کن تا من برگردم. بعد از توی کیفش پارچه سبزی در می‌آورد و به سمت پنجره و جمعیت می‌رود. از پنجره اینجا، اتاق خالی است. از پنجره فولاد، صحن پر است. کسی انگار از دور نگاهش روی ماست، از پشت پنجره. 🆔 @ShamimeOfoq
علیه السلام 🌼 پدربزرگ همیشه دوست داشت خادم شود. دوست داشت صحن را جارو بزند. دوست داشت نمازهای صبح، بسته‌های نذری بین مردم پخش کند. دوست داشت آدرس به مردم بدهد. دوست داشت زمین سنگی صحن را بشوید. دوست داشت پرهای رنگی دستش بگیرد. پدربزرگ روی ویلچر می‌نشست؛ اما از آرزوی دور و دراز هل دادن ویلچری‌ها در حرم و سوار کردن سالمندها روی ویلچرهای خالی حرف می‌زد. ما با رویاهای پدربزرگ زیارت می‌کردیم تا اینکه یک شب، مثل آدم‌های رویایی فیلم‌ها، خوابید و بلند نشد. همان هفته بود که یک نفر زنگ زد و خبر خادم شدن پدربزرگ را داد. پدر اول گریه‌اش گرفت و نتوانست حرف بزند. بعد خواست دوباره باهاشان تماس بگیرد. در تماس دوم بود که فهمید کسی پدربزرگ را خادم افتخاری ثبت نام کرده و با این وضعیت، پدر می‌تواند به جای او برود. روز خادمی، پدر از توی جا نماز، انگشتر عقیق پدربزرگ را برداشت و به دست کرد. پدربزرگ در قاب روی دیوار می‌خندید. 🆔 @ShamimeOfoq
مجموعه داستانک ویژه انتخابات۱ همه ی ما به داشتن انگیزه نیاز داریم انگیزه ای که صبح بخاطرش از رختخواب بلند بشیم، نه به زور بلکه با خوشحالی! اینا حرفای مجری برنامه ی رادیویی بود... هما دستش رو سمت پیچ رادیو برد و تا منتهی الیه سمت چپ صداشو کم کرد و گفت: «مزخرف» طوری که صدام تو پایین ترین حد خودش قرار داشت گفتم: «چرا خوب داشت میگفت» هما گفت: «هوم، خوب بود اما نه واسه ما، نه واسه ماهایی که تو این مملکت زندگی میکنیم» میدونستم ته حرفش چیه و به کجا ختم میشه. ادامه داد: «خودت که دیدی همین چند تا قلم جنس» اشاره میکرد به گوشت و مرغ و کلم و... ... همین چند تا قلم جنس شده فلانقدر، بعد یه آدم سرخوش داره میگه انگیزه داشته باش.. هووف اونم تو این مملکت! رادیو رو خاموش کردم که هیچ زمزمه ای نیاد تا راحت تر حرفمو بزنم. گفتم:«خانومم شما هم شاید تو این گرونی دست داشته باشی حتی اگه خبر نداشته باشی!» یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت و گفت: «ننه م میدون تره بار داره یا بابام» گفتم: «هیچ کدوم جانم» گفت: «پس حالت خوب نیست!» گفتم: «نه اتفاقا خوبم، اما گاهی ناراحت میشم که چرا خودمون دست مون رو از هر آلودگی پاک میدونیم!» دیگه آمپرش زده بود بالا گفت:«یک کاره بگو، هر چه اتفاق بده تو این مملکت کار منه!» گفتم:«نه جانم همه ش نه، اما یه قسمتهاییش سهم تو هست!» سرش رو برگردوند و داشت کاملا به صورتم نگاه میکرد. با خونسردی ادامه دادم:«اون قسمتیش که مثلا میگی به من چه که رای بدم؟ اصلا مگه رای من حسابه! انتخاب کجا بود! هماجان تو انتخاب کردی که میوه رو گرون تر بخری، مرغ رو بی کیفیت بخری، چون انتخاب نکردی که رای بدی، اگر همه ما به سهم خودمون تو انتخاب آدم اصلح متحد بشیم اون وقت حداقلش اینه که دستامون آلوده به این گرونی ها و بی انصافی ها نیست!» تا دم در خونه چیزی نگفت. میدونم که خوب داشت به حرفای من فکر میکرد. 🗳 🇮🇷 🗳 🇮🇷 🗳 🇮🇷 🗳 🇮🇷 برای دسترسی به محتواهای ویژه انتخابات عضو کانال شمیم افق شوید 👇👇👇 ┏━━•••✾•🌾🌼🌾•✾••┈•━━┓ 🆔 @ShamimeOfoq ┗━━•••✾•🌾🌼🌾•✾••┈•━━┛
مجموعه داستانک انتخابات مستخدم چای روی میزم گذاشت. یه چای هم روی میز خانم شمشادی گذاشت. طبق روال تشکر کردم و گفتم:«واقعا هیچ چی مثه چایی خستگی مونو از بین نمی بره» خانم شمشادی گفت:«برای شما شاید اما من درباره قهوه این طور فکر میکنم» خانم شمشادی کلا دلش میخواست همیشه با همه فرق داشته باشه و از بقیه متفاوت تر رفتار کنه. کمی درباره میزان کافئین قهوه و چای باهم حرف زدیم. همون موقع یه دانش آموز اومد توی دفتر ماژیک خواست. ماژیک رو بهش دادیم و رفت. خانم شمشادی سرش رو به علامت گله تکون داد و گفت:«دلم برا آینده اینا میسوزه» با تعجب پرسیدم:«چرا!؟» خیلی حق به جانب گفت:«برا اینکه اینا تو انتخاب سرنوشت شون هیچ نقشی ندارن» تا خواستم توضیح بدم، بدون مقدمه گفت:«مثلا چرا اینا نباید موقع انتخابات حق رای داشته باشن؟! چرا حتما باید اینا ۱۸ ساله شون بشه و بعد بتونن رای بدن؟!» خندیدم و گفتم:«اخه این چه حرفیه؟! تو ۹۰ درصد کشورای دنیا از ۱۸ سالگی به بعد رای میدن، حتی تو کره که انقد فیلما و کتاباشونو دوست داری از ۱۹ سالگی باید رای بدن» رنگ و روش یه جوری شد، دلش نمیخواست ادامه بحث بده، رفت از تو کیفش یه قهوه فوری در آورد. منم چای دم کشیده خودم رو با عطر هل سر کشیدم. و لبخند پیروزمندانه ای روی لبهام بود. 🗳 🇮🇷 🗳 🇮🇷 🗳 🇮🇷 🗳 🇮🇷 برای دسترسی به محتواهای ویژه انتخابات عضو کانال شمیم افق شوید 👇👇👇 ┏━━•••✾•🌾🌼🌾•✾••┈•━━┓ 🆔 @ShamimeOfoq ┗━━•••✾•🌾🌼🌾•✾••┈•━━┛
مجموعه داستانک انتخابات - شماره 3 ساعت ازهفت غروب هم گذشته بود. بارون به شدت می بارید. ترافیک هم به اوج خودش رسیده بود. راننده تاکسی بنده خدا کلافه شده بود و مرتب دست مینداخت رو موهای فرفریش رو می خاروند.دست برد به سمت پیچ رادیو و روشنش کرد. از رادیو گفتگوی مجری و چند نفر درباره حضور مردم در انتخابات پخش میشد. مردی که جلو و کنار راننده نشسته بود گفت:«هه، انتخابات، منکه چتد سال پیش رای دادم، اما زرنگی کردم و کاغذ سفید دادم، که فقط شناسنامه م مهر بخوره» راننده حرفی نزد. خانمی که کنارم نشسته بود گفت:«آقای راننده میشه یه راه میونبر پیدا کنید، باید برم به نوه م برسم، مادرش دیر از سر کار میاد» راننده از توی آینه نگاهی به خانم انداخت و گفت:«نه آبجی میبینی که» مردی کنار راننده گفت:«کسی نیست بیاد مشکل ترافیک مردم رو حل کنه، بعد میگن بیاید رای بدید» راننده گفت:«خب وقتی میگن انتخاب اصلح، متاسفانه بعضی از مردم موقع انتخابات به این اصلح بودن فکر نمیکنن!» مرد کنار راننده گفت:«اصلح!؟ مگه رای ما تاثیر هم داره؟!» راننده گفت:«مگه میشه نداشته باشه؟» مرد گفت:«حتما نداره، وقتی این همه سال رای میدیم و نتیجه ش میشه این؟!» راننده نگاه معنا داری به مرد کرد و گفت:«اخه بنده خدا، شمایی که رای سفید، میدی، با چه اطمینانی داری از نتیجه ی رای حرف میزنی؟!» مرد که انگار خجالت کشیده باشه، گفت:«به هر حال تاثیر نداره» و گفت:«نگهدار پیاده میشم» وقتی پیاده شد؛ راننده گفت:«رای سفید میده، انتظار داره که نتیجه هم همونی که میخواد باشه» راننده تاکسی سری به علامت تاسف تکون داد و من چقدر خوشحال شدم که فهم سیاسی این راننده ان قدر بالا بود. 🗳 🇮🇷 🗳 🇮🇷 🗳 🇮🇷 🗳 🇮🇷 برای دسترسی به محتواهای ویژه انتخابات عضو کانال شمیم افق شوید 👇👇👇 ┏━━•••✾•🌾🌼🌾•✾••┈•━━┓ 🆔 @ShamimeOfoq ┗━━•••✾•🌾🌼🌾•✾••┈•━━┛
مجموعه داستانک انتخابات - شماره 4 مامان چرا باید رای بدیم؟ برای اینکه بتونیم آدمی را برای اداره ی بهتر کشور انتخاب کنیم. مامان چطوری میفهمیم که کدوم آدم بهتره؟ _تحقیق میکنیم، پرس و جو میکنیم و از افرادی که نامزدهای مناسب تر رو میشناسن مشورت میکنیم مامان اگه یکی رو انتخاب کنیم که درست نباشه و اون آدم رای بیاره چی میشه؟ پسر عزیزم،این انتخاب بد روی خیلی چیزا تاثیر میزاره. روی فرهنگ ما روی اقتصاد ما روی رفتار جهان با کشور ما. مامان جون میشه وقتی داری یک آدم خوب و مناسب رو انتخاب کنی به منم یاد بدی و منم همراهیت کنم تا یاد بگیرم؟ بله پسرم، اصلا باهم تحقیق میکنیم تا بتونیم بهترین شخص رو برا اداره ی کشور انتخاب کنیم. 🗳 🇮🇷 🗳 🇮🇷 🗳 🇮🇷 🗳 🇮🇷 برای دسترسی به محتواهای ویژه انتخابات عضو کانال شمیم افق شوید 👇👇👇 ┏━━•••✾•🌾🌼🌾•✾••┈•━━┓ 🆔 @ShamimeOfoq ┗━━•••✾•🌾🌼🌾•✾••┈•━━┛
مجموعه داستانک انتخابات - شماره 5 آقای ناظم به همراه بچه ها و با کمک آنها در حال نصب پوسترهای تبلیغاتی و انتخابات شورای دانش آموزی بود. یکی از بچه ها از آقای ناظم پرسید:«آقای اکبری، همه ی این بچه ها و کاندیداها قول های خوبی داده اند، ما مانده ایم که به کدام یک رای دهیم؟» آقای اکبری در حالیکه پوستر ها را به پرده ی کنار دیوار می چسبانید گفت:«باید تفکیک قائل شویم بین قول و عمل» بچه ها پرسیدند یعنی چه که تفکیک قائل شویم؟» آقای اکبری گفت:«یعنی کسی که قول های خوب میدهد الزاما فرد اصلح و خوبی نیست بلکه آنکه در سابقه ی خودش نشان داده و یه قول های خودش عمل میکند میتواند فردی اصلح باشد، به شرط اینکه قولها بر مبنای درست داده شده باشد؛ پس باید برویم دنبال سابقه و عملکرد آنها.» یکی از بچه هاگفت:«بله آقای اکبری، با حرفهای شما کاملا موافقم، زیرا پدرم هم مثل شما حرف میزند، هر وقت موقع انتخابات می شود، پدرم برای همه اعضای خانواده، قول های کاندیدا ها را به همراه سابقه و کارهای قبلشان بررسی میکند و میگوید که نباید گول تبلیغات و قول ها را بخوریم، چون شاید اصلا عمل کردن به بعضی از قول ها عملی نباشد.» آقای اکبری خندید وگفت:«بله بچه ها، صحبت های این دوست شما کاملا درست است، و در واقع انتخابات در این مدرسه باید مثل یک تمرین عملی برای آماده شدن شما برای انتخابات مهم کشوری باشد» 🗳 🇮🇷 🗳 🇮🇷 🗳 🇮🇷 🗳 🇮🇷 برای دسترسی به محتواهای ویژه انتخابات عضو کانال شمیم افق شوید 👇👇👇 ┏━━•••✾•🌾🌼🌾•✾••┈•━━┓ 🆔 @ShamimeOfoq ┗━━•••✾•🌾🌼🌾•✾••┈•━━┛