eitaa logo
شمیم افق
1.1هزار دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
6.6هزار ویدیو
2.5هزار فایل
﷽ ارتباط با ما @mahdiar_14
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 داستان مؤذن هایی که هنگام اذان گفتن در مناره مسجد، چشم چرانی می کردند و این امر منجر شد که بی ایمان از دنیا بروند 🌷 در شهری سه برادر بودند که یکی از آن ها مؤذن مسجد بود و در بالای مناره مسجد، اذان می گفت. این برادر پس از چند سال فوت کرد و برادر دوم مؤذن شد. او هم حدود ده سال به مؤذنی مشغول بود تا اینکه برادر دوم هم فوت کرد. پس از آن مردم نزد برادر سوم رفتند و از او خواستند او هم به اذان گوئی بپردازد. اما وی از پذیرفتن اجتناب کرد. وقتی با اصرار زیاد مردم روبرو شد به آنان گفت: من اذان گفتن را بد نمی دانم ولی اگر صد برابر پولی را که پیشنهاد می کنید به من بدهید باز هم نخواهم پذیرفت. زیرا این کار باعث شد دو برادر من بی ایمان از دنیا بروند! وقتی لحظات آخر عمر برادر بزرگترم رسید خواستم بر بالینش سوره یاسین تلاوت کنم که با اعتراض و فریاد و نهیب او مواجه شدم! او می گفت: قرآن چیست! چرا برایم قرآن می خوانی؟! برادر دوم هم به این صورت در هنگام مرگش به من اعتراض کرد. از خداوند کمک خواستم که علت این امر را برایم روشن گرداند، زیرا آنان مؤذن بودند و این کار از آنان انتظار نمی رفت. خداوند برای آنکه ماجرا را به من بفهماند زبان او را گویا کرد و در این هنگام برادرم گفت: «ما هر گاه که بالای مناره مسجد می رفتیم به خانه های مردم نگاه می کردیم و به محارم مردم چشم می دوختیم و خلاصه چشم چرانی باعث این بی ایمانی و عذاب گردیده است». لذا من هم از بیم اینکه نتوانم با نفسم مبارزه کنم و به گناه بیفتم و بی ایمان از دنیا بروم، از قبول این مسئولیت خودداری می کنم... ✍️ منبع: تفسیر روح البیان 🌺 نتیجه گیری از این داستان: 1️⃣ این داستان نشان داد که اگر در ظاهر، کار عبادی یا معنوی انجام دهیم اما در باطن، نیت پلید و نیت غیرخدا داشته باشیم، این عبادات ظاهری در هنگام مرگ به داد ما نخواهد رسید و موجب عاقبت بخیری نخواهد شد. 2️⃣ با توجه به اینکه برادر سوم از خطرات چشم چرانی و نتایج آن آگاه شد، می توانست با مراقبت از نگاه خود، هم اذان بگوید (در ثواب دعوت مسلمانان به نماز شریک شود) و هم به درجات عالی معنوی (ناشی از مقاومت در برابر هوای نفس و پرهیز از گناه آماده) برسد. 3️⃣ خداوند همه ما را آنی به خود وامگذارد و تا لحظه آخر زندگیمان، در برابر رد دعوت ها و وسوسه های شیطان رجیم، یاریمان فرماید. آمین 🆔 @ShamimeOfoq
🌸 داستان واقعی از علامه طباطبایی رحمه الله درباره صداهایی که در عالَم وجود دارد اما به واسطه عدم تهذیب نفس، شنیده نمی شوند 🌷 در قم سید بزرگواری بود و چایخانه داشت که از خواص علامه طباطبایی و محرم سرّ ایشان بود. او می گوید: «روزی با آقا کار داشتم، رفتم درب منزل ایشان، هر چه در زدم و منتظر ماندم کسی نیامد، معلوم شد کسی در منزل نیست. ناگهان صدایی در گوشم گفت: در نزن، آقا رفته اند قبرستان نو! کسی هم در کوچه و اطراف من نبود! با خود گفتم می روم قبرستان نو، در ضمن به صحت و سقم این صدا هم پی می برم. با سرعت خودم را به قبرستان نو رساندم، دیدم ایشان در میان قبرها در حال قدم زدن هستند، خودم را آماده کرده بودم که تا ایشان را دیدم، قضیه این صدا را به ایشان بگویم، حتی اگر تردید کردند قسم بخورم. همین که خواستم مطلب را بگویم، فرمودند: دست و پایت را گم نکن، از این صداها زیاد است، گیرنده می خواهد! 📚 کیش مهر، صفحه48 🆔 @ShamimeOfoq
🌸 داستان مبارزه با نفس شهید ابراهیم هادی در عدم نمایان ساختن اندام ورزشکاری خود برای دیگران 🌷 ... باشگاه کشتی بودیم که یکی از بچه ها به ابراهیم گفت: ابرام جون! تیپ و هیکلت خیلی جالب شده. توی راه که می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدند. بعد ادامه داد: شلوار و پیرهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی، کاملاً معلومه ورزشکاری! ابراهیم خیلی نارحت شد. رفت توی فکر. اصلاً توقع چنین چیزی را نداشت. جلسه بعد که ابراهیم را دیدم خنده ام گرفت. پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی هم کیسه پلاستیکی دست گرفته بود. تیپش به هر آدمی می خورد غیر از کشتی گیر. بچه ها می گفتند: تو دیگه چه جور آدمی هستی! ما باشگاه میایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فرم، آخه این چه لباسی که می پوشی؟! ابراهیم به این حرف ها اهمیت نمی داد و به بچه ها توصیه می کرد: ورزش اگه برای خدا باشه، عبادته؛ به هر نیت دیگه ای باشه، فقط ضرره ... 📚 منبع: سایت veldan.ir 🆔 @ShamimeOfoq
🌸 داستانی درباره عاقبت یک دختر هوسران که برای رسیدن به خواسته خویش، به پدر مهربان و مردم شهر خود خیانت کرد 🌷 یکی از سلاطین به نام «اساطرون» در شهری کنار رود فرات سلطنت می کرد. وقتی که شاپور با دولت روم صلح کرد، در فکر تسخیر شهر اساطرون افتاد. پس سپاهی مجهز را حرکت داد و گرداگرد شهر را گرفت. ولی به خاطر استحکام حصار قلعه، از فتح آن مأیوس شد و پیوسته در خارج شهر راه می رفت تا شاید چاره ای پیدا کند. روزی دختر اساطرون بالای حصار شهر آمده بود و لشگر دشمن را تماشا می کرد. ناگاه چشمش به قامت مردانه شاپور افتاد و با همین یک نگاه عاشق او شد. پنهانی نامه ای به او نوشت که: اگر مرا به ازدواج خود در آوری، وسیله تسخیر شهر را فراهم می کنم. شاپور نیز پذیرفت. دختر هوسران، شبانه وسایل ورود لشگریان را فراهم نمود و شاپور و سپاهیانش شهر را فتح کردند. اساطرون را کشته و سر او را به نیزه زدند و به مردم نشان دادند. شهریار ایران هم به پیمان خود عمل نمود و با دختر ازدواج کرد و مدتی با او به سر برد. شبی چشم شاپور به پشت دختر افتاد که بر اثر خراشیدگی، خون آلود شده بود. پرسید: این خراش از چیست؟ گفت: در محل استراحت من برگ «موردی» (برگی است لطیف که برای تقویت موی سر و صورت بکار برده می شود) بود که بر اثر تماس با او، بدنم خراش برداشت. شاپور گفت: پدرت، تو را چه اندازه با ناز پروریده است که چنین پوست لطیفی پیدا کرده ای؟ او گفت: پدرم مرا با بهترین وسائل، پرورش می داد و غذایم را از مغز سر گوسفند و زرده تخم مرغ و عسل قرار داده بود. شاپور مدتی سر به زیر انداخت و پس از مدتی تفکر، سر برداشت و گفت: تو با پدری چنین مهربان اینگونه بی وفایی کردی! چگونه با من پایداری خواهی کرد؟! پس دستور داد که گیسوان او را بر دم اسبی بسته و در میان خارستانی کشیدند تا کشته شد. 📚 منبع: تاریخ معجم 🆔 @ShamimeOfoq
🌸 داستان واقعی درباره چگونگی فروپاشی تمدن هشتصد ساله مسلمانان در اندلس به دلیل ترویج هوسرانی و بی حجابی در میان جوانان مسلمان 🌷 اندلس (اسپانیا) در سال های پایانی قرن اول هجری توسط مسلمانان فتح گردید. اما پس از هشتصد سال از دست مسلمین خارج شد، بگونه ای كه اكنون فقط کمتر از یک درصد جمعیت آن را مسلمانان تشكیل می دهند. فتح اندلس مسیحی توسط مسلمانان برای مسیحیان بسیار گران تمام شد و با توجه شكست راهبردهای نظامی مسیحیان علیه مسلمانان، آنها را به سمت گشودن جبهه فرهنگی و ترویج فساد، فحشا و بی بند و باری سوق داد. مشروب رایگان توزیع شد و می خوارگی كه در گذشته در میان مردم عیاش اندلس در خفا انجام می شد، یك عمل عمومی و علنی گردید. مسجد و جوامع مذهبی در انحصار پیرمردان و پیرزنان درآمد و جوانان را با مسجد و نماز سر و كاری نبود. دختران زیبا و طناز و بی حجاب اروپایی كه در همه جا مأمور دلربایی از جوانان مسلمان بودند، با دقت هر چه تمامتر مأموریت خود را انجام دادند و در نتیجه جوانان مسلمان تا نیمه های شب در گوشه مهمانخانه ها به سر بردند. شهید مطهری در این باره می گوید: تاریخ بشر نشان می دهد كه هر گاه قدرت های حاكم می خواهند جامعه ای را تحت سلطه خود قرار دهند و آن را استثمار كنند، تلاش می كنند تا روح جامعه را فاسد كنند و برای این منظور تسهیلات شهوترانی را برای مردم مهیا می كنند و آن ها را به شهوترانی ترغیب می كنند. نمونه عبرت انگیزی از این شیوه كثیف، فاجعه ای بود كه در اسپانیای مسلمان برای مسلمانان اتفاق افتاد. مسیحیان برای خارج كردن اسپانیا از چنگ مسلمانان، از راه فاسد كردن روحیه و اخلاق جوانان مسلمان وارد عمل شدند تا آن جا كه توانستند وسایل لهو لهب و شهوترانی را به سهولت در اختیار مسلمانان قرار داده و در این كار تا آن جا پیش رفتند كه حتی سرداران و مقامات دولتی را نیز فریفتند و آنان را آلوده ساختند و به این ترتیب توانستند عزم، اراده، نیرو، شجاعت، ایمان و پاكی روح مسلمین را از میان بردارند و آنها را به آدم هایی زبون، ضعیف، شهوتران، شراب خوار و زن باره مبدل كنند و پر واضح است كه غلبه و پیروزی بر چنین مردمی كار دشواری نیست ... . 📚 آشنایی با قرآن، شهید مطهری رحمه الله 🆔 @ShamimeOfoq
🌸 داستانی واقعی درباره ضرورتِ کنترل هوای نفس و سرکوبی نفس خبیث، به عنوان مقدمه برای اینکه یک نفر بتواند شاگرد آیت الله شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی رحمه الله شود 🌷 یكى از علماء بزرگ مى فرمودند: به شیخ حسنعلى نخودكى رحمة اللّه علیه گفتم: مى خواهم شاگرد شما بشوم، مرا قبول كنید. فرمود: تو به درد ما نمى خورى. كار ما این است كه همه اش توى سر نفس خبیثت بزنی و این هم از تو بر نمى آید. گفتم: چرا آقا بر مى آید، من اصرار كردم، فرمودند: خُب از همین جا تا دم حرم با هم مى آئیم. این یك كیلومتر راه تو شاگرد و من استاد. گفتم: چشم. چند قدم كه رد شدیم دیدم یك تكه نان كنار جوى آب اُفتاده. شیخ فرمود: برو آن تكه نان را بردار و بیاور، ما هم توى دلمان شروع كردیم به شیخ نِق زدن، آخه اول مى گویند این حدیث را بگو. این ذكر را بگو تا انبساط روح پیدا كنى. این چه جور شاگرد پروی است. به من مى گوید برو آن تكه نان را بردار بیاور! دور و بَرَم را نگاه كردم، دیدم دو تا طلبه دارند مى آیند، گفتم حالا اینها با خودشان نگویند این فقیر است. باز با خودم گفتم: حالا حمل به صحت مى كنند، مى گویند نان را براى ثوابش خم شد و برداشت. خلاصه هر طورى بود تكه نان را برداشتم، دوباره قدرى جلوتر رفتم، دیدم یك خیار روى زمین افتاده است، نصفش را خورده بودند و نصفش جلوی آب را گرفته بود. حاج شیخ فرمود: برو آن خیار را هم بیاور، اطرافم را نگاه كردم، دیدم همان دو طلبه هستند كه دارند مى آیند. گفتم: حالا آن ها نان را مى گویند براى خدا بوده، خیار را چه مى گویند، حیثیت و آبروى ما را این شیخ اول كار بُرد. خلاصه خم شدم و خیار را برداشتم، توى دلم به شیخ نِق می زدم، آخه تو چه استادى هستى، نون را بیاور و خیار را بیاور. آشیخ فرمودند: ما این خیار را مى شوییم و نان را تمیز مى كنیم. ناهار ظهر ما همین نان و خیار است! خلاصه با این عمل، نفس ما را از بین برد. 📚 منبع: داستان هایی از مردان خدا، سركوبی نفس 🆔 @ShamimeOfoq
🌸 داستان عاقبت عبرت انگیز و دردناکِ وزیر چشم چران و هوس باز که با دورغ و فریب قصد داشت دختر زیبایی را به همسری خود درآورد 🌷 یکی از وزیران خلفای عباسی، برای خود قصر بلندی که مشرف به خانه های اطراف بود ساخته بود و همیشه در آن قصر می نشست و به زنان و دختران همسایه نگاه می کرد. روزی چشمش به دختر یکی از همسایگان که بسیار زیبا و خوش اندام بود افتاد و عاشق او شد. لذا عده ای را به عنوان خواستگاری نزد پدر آن دختر که مرد تاجری بود فرستاد ولی تاجر قبول نکرد و عذرخواهی نمود که ما شایسته وصلت با وزیر نیستیم. وزیر، موضوع را به یکی از نزدیکانش گفت و از او کمک خواست. آن مرد گفت: اگر هزار دینار خرج کنی من تو را به آرزویت می رسانم. وزیر پول را به او داد و آن مرد ده نفر از افراد عادل که شهادتشان نزد قاضی پذیرفته بود را آورد و جریان عشق وزیر را برای آنها توضیح داد و به هر کدام صد دینار پرداخت و از آنها خواست شهادت دروغ بدهند که دختر به عقد وزیر درآمده است. آنها نیز قبول کردند و پیش قاضی شهادت دادند. آنگاه وزیر، شخصی را پیش تاجر فرستاد و گفت: چرا زنم را در خانه نگه داشته ای؟! هر چه زودتر او را به خانه خودم بفرست! اما تاجر به قاضی شکایت کرد و قاضی حکم کرد که وزیر مهریه دختر را به پدرش بپردازد و دختر را با خود ببرد. تاجر سرگردان و حیران شد و نزدیک بود دیوانه بشود. تاجر نزد خلیفه رفت و داستان را برای او بازگو کرد. خلیفه دستور داد وزیر را با شهود حاضر کنند. وزیر خیال کرد اگر اصل قضیه را بگوید از آن جا که مهریه زیادی برای دختر پرداخته بود، مورد بخشش واقع شود. شهود هم همین فکر را کردند و همگی به خیانت خود اقرار نمودند. خلیفه دستور داد تا هر یک از شاهدان را به دار بیاویزند و وزیر را داخل پوست گاوی که تازه کشته شده بگذارند و آن قدر با عمود آهنین به او بزنند تا گوشت و پوستش با هم مخلوط شود! به تاجر هم دستور داد که دخترش را به خانه ببرد و تمام مهریه دختر را هم به او بخشید و فرمان داد که کسی حق اعتراض به او را ندارد. 📚 منبع: کتاب داستان های شگفت آوری از عاقبت هوسرانی و شهوترانی 🆔 @ShamimeOfoq
🌸 داستانی تأمل برانگیز از تلاش و پیگیری یک پسر هوسران برای فریب دختر جوان و کشاندن او به محلی خلوت به قصد گناه و رخ دادن همین اتفاق برای ناموس وی 🍃 پسر جوان فاسد و هوسران که از قبل با دختری جوان آشنا شده بود و توانسته بود او را گام به گام بفریبد و وانمود کند که عاشق اوست و قصد ازدواج با او دارد، بالأخره توانست از او دعوت کند تا شنبه هفته آینده رأس ساعت پنج در مکانی بسته و فضایی رمانتیک با هم گفتگویی داشته باشند. دختر جوان نیز موافقت کرد و روز مذکور فرا رسید. پسر جوان با دیگر دوستانش هم تماس گرفته و آن ها را از قصه این دختر با خبر کرد و همگی منتظر بودند تا دختر بیاید. دقایقی به ساعت پنج مانده بود که مادر آن پسر زنگ زد و گفت: زود بیا خانه که حال پدرت خوب نیست. لذا مجبور شد از دوستانش جدا شود. البته به آنان گفت: هنگامی که آن دختر آمد، شما کار خود را انجام دهید، من می روم و به پدرم سر می زنم. ساعت پنج رسید و دختر نیز وارد شد. این گرگ های بی وجدان همگی بر او تاخته و به او تجاوز کردند. سپس آن محل را ترک نموده و او را در حالت بیهوشی رها کردند. پسر جوان پیش پدر رسید. مادرش گفت: چرا خواهرت را با خود نیاوردی؟ گفت: خواهرم؟ از کجا همراه من بیاید؟ مادر گفت: او را فرستاده بودیم تا تو را بیاورد؛ تو که تلفن های ما را جواب نمی دادی! جوان به سرعت از خانه پدری خارج شده و خود را به آن محل رساند و ناگهان خواهرش را دید که مورد تجاوز قرار گرفته و از حال رفته است. در حالیکه خودش حیله گر، ترتیب دهنده و همه کاره این ماجرا بود و قربانی هم نزدیک ترین انسان به او... 🌺 «كَذَلِكَ یرِیهِمُ اللَّهُ أَعْمَالَهُمْ حَسَرَاتٍ عَلَیهِمْ؛ 🌸 خدا اینگونه اعمالشان را که برای آنان مایه اندوه و دریغ است، به آنان نشان می دهد.» ✍️ [سوره بقره، آیه ی 167] ✨ چاه مکَن بهر کسی ... 🆔 @ShamimeOfoq
🌸 داستان واقعی از یک راهزن خطرناک که قصد تجاوز به یک دختر را داشت اما با شنیدن یک آیه از قرآن، متحول شد و از زهاد معروف عصر شد 🌷 راهزنی خطرناک به نام فُضَیل بود که مردم از او وحشت داشتند. روزی از نزدیکی یک آبادی می گذشت که دخترکی را دید و نسبت به او علاقمند شد. عشق سوزان دخترک، فضیل را وادار کرد که شب هنگام از دیوار خانه او بالا رود و به هر قیمتی که شده است، به وصال او برسد. در این هنگام بود که صدای آیه ای از قرآن را شنید: «اَلَم یأنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللهِ؛ آیا برای اهل ایمان وقت آن نرسیده که دل هایشان به یاد خدا و قرآنی که نازل شده نرم و فروتن شود.» [حدید:16] او منقلب شد و این آیه همچون تیری بر قلب آلوده فضیل نشست. درد و سوزی در درون دل احساس کرد و تکان عجیبی خورد و اندکی در فکر فرو رفت. این کیست که سخن می گوید و این پیام را به چه کسی می دهد؟ به من می گوید: ای فضیل! آیا وقت آن نرسیده است که بیدار شوی و از راه خطا برگردی خود را از این آلودگی بشویی و دست به دامن توبه زنی؟ ناگهان صدای فضیل بلند شد و پیوسته می گفت: «بَلی وَاللهِ، قَد آنَ بَلی وَاللهِ قَدْ آنَ؛ به خدا سوگند وقت آن رسیده است، به خدا سوگند وقت آن رسیده است.» سرانجام فضیل بر شهوت خود غلبه کرد و توبه کرد و از وارستگان شد. فضیل در علم رجال، به عنوان یکی از راویان موثق از امام صادق علیه السلام می باشد و از زهاد معروف معرفی شده است. وی در پایان عمر به مکه رفت و در جوار کعبه زیست تا آنگاه که در همان جا بدرود حیات گفت. کتاب داستان توبه کنندگان، علی میرخلف زاده 🆔 @ShamimeOfoq
🌷 داستان عاقبت بدفرجام یک عابدِ پرهیزگار و مستجاب الدعوة که نتوانست در برابر هوای نفس خود مقاومت کند و اسیر وسوسه شیطان شد و اقدام به خیانت و جنایت کرد 🍃 برصیصای عابد از قوم بنی اسرائیل بود که عمری به پرستش خداوند و بندگی او سپری کرد و در پرتو ریاضت و یکتاپرستی و عبادت، به مقامی رسیده بود که خداوند دعای او را در حق بیماران و دیوانگان و درماندگان مستجاب می کرد. مردم نزد او می آمدند و او به ایشان دعا می کرد و شفای آنان را از خدا می خواست و خدا نیز شفا می بخشید. روزی زن جوان بیماری را که از یک خانواده با شخصیت بود، برادرانش نزد او آوردند و بنا شد آن زن مدتی در نزد برصیصا بماند تا شفا یابد. شیطان، برصیصا را وسوسه کرده و جمال زن را در نظرش زیبا جلوه داد. برصیصا ابتدا مقاومت نمود اما بالاخره تسلیم هوای نفس شد و به آن زن تجاوز کرد. وقتی فهمید که آن زن باردار شد، بار دیگر شیطان به او القا می کند برای فرار از رسوایی، زن را بکشد و او را مدفون سازد، برصیصا در پی آن خیانت، چنین جنایتی هم مرتکب می شود. وقتی برادران آن زن به برصیصا مراجعه کردند، وی گفت که آن زن شفا یافت و رفت، اما شیطان راز این رسوایی را آشکار می کند و بخشی از دست زن را که از خاک بیرون زده بود، به برادران نشان می دهد. برادران به حاکم مراجعه کرده و شکایت می کنند و سرانجام برصیصا را به دار می کشند. در بالای چوبه دار، شیطان بار دیگر دست به گمراهی او می زند و از نقش اصلی خود در رقم خوردن این سرنوشت خبر می دهد و از برصیصا می خواهد اگر در برابرش سجده کند، او را رهایی بخشد. برصیصا در همان حال با اشاره بر او سجده می کند و کافر می شود. شیطان نیز از وی بیزاری جسته و او را رها می کند و برصیصای راهب در حالت کفر از دنیا می رود. 💠 می گویند آیه 16 سوره حشر درباره سرنوشت برصیصا است: 🌺 «کمَثَلِ الشَّیْطَانِ إِذْ قَالَ لِلْإِنسَانِ اکْفُرْ فَلَمَّا كَفَرَ قَالَ إِنِّی بَرِیءٌ مِّنكَ إِنِّی أَخَافُ اللَّهَ رَبَّ الْعَالَمِینَ؛ 🌸 (داستان منافقان) همچون داشتان شیطان است که به انسان گفت: کافر شو، هنگامی که کافر شد گفت: من از تو بیزارم، من از خدا که پروردگار جهانیان است می ترسم.» 💠 امام صادق علیه السلام فرمود: 🌿 «هر کسی که لحظه مرگش فرا رسد ابلیس یکی از شیطان های خود را نزد او می فرستد تا او را به سوی کفر بکشاند و یا او را در دینش مشکوک سازد تا او با این حال از دنیا برود. کسی که با ایمان باشد شیطان قدرت ندارد که او را به کفر یا شک در دینش وا دارد.» ✍️ برگرفته از سایت تبیان و ... 🆔 @ShamimeOfoq
🌸 داستان یک عابد پرهیزگار که برای رسیدن به برخی کرامات، فریب توجیهات ظاهراً دلسوزانه را خورد و با انجام دستورات شیطان، به سمت ارتکاب حرام و سپس مرگ رفت و فرصت توبه هم نیافت 🌷 در زمانهای گذشته مرد عابد و پرهیزگاری زندگی می کرد که بدون اینکه کوچکترین نقصانی از وی ظاهر شود، خداوند متعال را سالیان طولانی عبادت کرده و شاگردان زیادی داشت که به برکت او به درجه های بالای معنویت رسیده بودند. ابلیس به صورت مردی کهنسال و پیر به عبادتگاه او آمد و وی را صدا زد. عابد گفت: تو کیستی و چکار داری؟ ابلیس گفت: من یک عابد هستم و خداوند را عبادت می کنم، آمدم تا برای تو یک دوست و یک همراه شوم. عابد گفت: کسی که خداوند را عبادت می کند، خداوند بهترین همراه و دوست برای او است، با این حال تو هم بیا تا با هم عبادت کنیم. ابلیس در کنار عابد 3 روز بدون اینکه چیزی بخورد و بنوشد و یا اینکه بخوابد، خداوند را عبادت کرد. عابد تعجب کرد و گفت: من می خوابم و می خورم و می نوشم تو چگونه این کرامات را به دست آورده ای؟ من سالیان طولانی خداوند را عبادت کردم اما نتوانستم خوردن و آشامیدن را ترک کنم. ابلیس گفت: من گناهی مرتکب شدم، هنگامی که ارتکاب آن گناه به ذهنم خطور می کند، خوردن و آشامیدن و یا خوابیدن برایم بی معنی می شود و اینگونه لطف خدا شامل حالم شده و کراماتی به دست آورده ام که بی نیازم کرده است. عابد که موضوع آب و غذا نخوردن و رسیدن به کرامات، برایش از شیرینی عبادت خداوند، جذابتر شده بود، حسادتش نسبت به آن پیرمرد برانگیخته شد و طمعش باعث شد تا به او بگوید: به من حیله ای بیاموز تا من نیز عابدی همانند تو شوم. ابلیس که خوشحال شده بود و فکر نمی کرد که این عابد به این زودی ها توجهش از عبادت حقیقی برگردد، با حالت مظلومانه ای گفت: به خداوند عاصی شو و خود را به گناهی آلوده کن، سپس از آن توبه کن، زیرا خداوند توّاب و رحیم است و توبه ات را قبول می کند. اگر این کار را انجام دهی، این کرامات به دست می آوری. عابد گفت: چه گناهی باید بکنم؟ ابلیس جواب داد: زنا کن. عابد گفت: نمی توانم. ابلیس دوباره گفت: پس مردی را به قتل برسان. عابد گفت: نمی توانم. ابلیس گفت: پس اگر این ها را نمی توانی انجام دهی حداقل شراب بخور و شراب خوردن را در نظر عابد، به عنوان گناهی سهل و کوچک القا نمود. عابد که هوای نفسش او را به انجام گناهی به شرط توبه راضی ساخته بود، هیچ توجهی به فرمان خداوندی که سال ها عبادتش را کرده بود، نداشت و با اینکه می دانست شراب حرام است ولی پیشنهاد پیرمرد را قبول کرد و گفت: شراب را از کجا بیابم؟ ابلیس جواب داد: به فلان شهر برو. آنجا در مغازه ای شراب فروخته می شود. عابد به آن شهر رفت و دید که در آن مغازه زنی زیبا و خوش اندام نشسته و شراب می فروشد. از آن زن شراب خرید و آن را نوشید. سپس مست شد و به آن زن تعرض کرد. در این هنگام، شوهر آن زن از راه رسید و با عابد درگیر شد و در حین درگیری، کشته شد. عابد بیچاره که خوشبین به وعده شیطان در انجام گناه بود، در واقع به تمام پیشنهادات شیطان (زنا، قتل، شرب خمر) جامه عمل پوشانید و هیچگاه فرصت توبه نیز برای او فراهم نشد، چون ابلیس با همان ظاهر پیرمرد و به نزد حاکم شهر رفت و این اتفاق را سریعاً گزارش داد و مأمورین، عابد را گرفتند و برای اعدام به پای چوبه دار بردند ... 🌺 توضیح: در راه سیر و سلوک الی الله، عبادت باید فقط برای رضای خدا و رسیدن به لقای او باشد. اگر اهداف دیگری مثل کسب کرامات و مثلاً طی الرض و... در میان باشد، شیطان از همین اهداف استفاده کرده و با همین عبادات، ما را در عمل از خدا دورتر خواهد ساخت. اگر طاعات و عبادات انسان با نیت خالص و فقط برای خدا باشد، طبیعتاً خداوند کرامات بسیاری را نصیب سالک می کند که صدالبته قابل جایگزینی با شیرینی لقای پروردگار نیست و در سیره اهل بیت علیه السلام و عرفای عامل و اولیاء خدا، بی توجهی به این کرامات و هدف نبودن این کرامات به چشم می خورد. در نتیجه تهذیب نفس همواره باید در کنار طاعات و عبادات ما باشد، تا از راه مستقیم، منحرف نشویم. 💠 حضرت امام خمینی رحمه الله فرمودند که: 🌿 «اگر تهذیب در کار نباشد، علم توحید هم به درد نمی خورد... هرچه انباشته تر بشود علم، حتی توحید که بالاترین علم است، انباشته بشود در مغز انسان و قلب انسان، انسان را اگر مُهذَّب نباشد، از خدای تبارک و تعالی دورتر می کند». 📚 صحیفه امام، ج۱۳، ص ۴۲۰ 🆔 @ShamimeOfoq
🌸 داستان واقعی از مبارزه با هوای نفس توسط شیخ مرتضی انصاری رحمه الله در مقاومت او در برابر ریاست طلبی و حبّ جاه و مقام 🌷 شیخ محمدحسن صاحب جواهر که رهبر دینی شیعیان بود، در لحظات آخر عمر، همه علما و بزرگان دین را برای تعیین تکلیف مرجعیت در اطراف خود دید و پرسید: بقیه علما کجا هستند؟ عرض کردند: همه در خدمت شما هستند. فرمود: ملا مرتضی کجاست؟ عده ای در جست وجوی شیخ انصاری شدند و او را در حرم حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام یافتند. گفتند: چرا در این موقع محضر استاد را ترک کرده ای؟ گفت: آمده بودم برای شفای ایشان دعا کنم. بالأخره شیخ را آوردند. صاحب جواهر رو به حاضرین کرد و فرمود: ای شیخ! احتیاط خود را در مسائل کم نما (چون شیخ زیاد احتیاط می کرد). شیخ مرتضی عرض کرد: یا شیخ! صلاحیت زعامت دینی را ندارم (با آنکه صاحب جواهر فرموده بود که بعد از من تنها شیخ مرتضی صلاحیت زعامت را دارد). علما از شنیدن این جواب از شیخ انصاری تعجب کردند و علت انصراف را از خود شیخ سؤال نمودند. فرمود: از من لایق تر و سزاوارتر هنوز هست. گفتند: غیر از شما کسی را نمی دانیم و اگر بود، استاد خودش او را معین می کرد. شیخ گفت: آن استاد، سعید العلماء مازندرانی است که از من اعلم و افقه است که الان در ایران به سر می برد. پس شیخ انصاری نامه ای به حضور سعید العلماء نوشت و از ایشان تقاضا نمود که مرجعیت و زعامت حوزه را قبول نماید. چون نامه شیخ انصاری به سعید العلماء رسید، در جواب نوشت: «آری، آن گونه که نوشته بودی من آن زمان از تو اعلم بودم، اما اینک امتیازات تو بیشتر است. زیرا من سال هاست که مباحثه را ترک کرده ام و به حل و فصل امور مردم پرداخته ام، ولی شما در محضر اساتید به تحصیل ادامه داده، فعلاً از من اعلم هستی.» چون این جواب سعید العلماء به شیخ رسید، شروع به گریه کرد و از عظمت مسئولیت بزرگی که متوجهش شده بود، به حرم حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام مشرف شد و استغاثه نمود که توان انجام این امر خطیر را داشته باشد. سیمای فرزانگان، ص136 🌺 نتیجه گیری: یکی از مظاهر مبارزه با هوای نفس، مبارزه با «حبّ جاه» یا همان «علاقه به ریاست طلبی» است که از سخت ترین مراحل جهادنفس می باشد. یعنی علاقه و محبت مقام و ریاست در قلب فرد باشد، حتی اگر به آن مقام دست نیابد. در عصر حاضر هم شاهد هستیم که پس از فوت آیت الله بروجردی رحمه الله، همه نگاهها به سمت امام خمینی رحمة الله علیه برای انتخاب مرجعیت عالی شیعه بود و امام که از این موضوع مطلع شد، برای مبارزه با نفس، اصلاً در تشییع جنازه شرکت نکرد! یا اینکه در مجلس خبرگان رهبری در سال 68، شاهد بودیم که آیت الله خامنه ای مدظله العالی چگونه از قبول مسئولیت رهبری طفره می رفت و مخالفت می نمود. ای کاش همه مدیران و مسئولان ما، از سیره شیخ مرتضی انصاری رحمه الله و امام خمینی رحمه الله و امام خامنه ای مدظله العالی الگو بگیرند و بدون چشم داشت به منافع و مطامع مادی و دنیایی، فقط با هدف و انگیزه ی کسب رضایت خدا در خدمت به خلق و حل مشکلات مردم، مسئولیت ها و مدیریت ها را قبول کنند و اگر می دانند که افراد شایسته تر و توانمندتر از آنها هست، از قبول مسئولیت خودداری کنند. 🆔 @ShamimeOfoq
🌸 داستان واقعی از مبارزه با نفس توسط مقدس اردبیلی رحمه الله برای جلوگیری از عُجب (خودپسندی) و ریا در مقابل مردم 🌷 در مجلسی، مرحوم ملا عبدالله تستری رحمه الله از مرحوم مقدس اردبیلی رحمه الله مسئله ای را سؤال کرد. مقدس فرمود: بعداً می گویم. پس از اتمام مجلس، دست تستری را گرفت و از مجلس بیرون آورد و رفتند به صحرا و در آنجا جواب مسئله را شرح داد. ملا عبدالله گفت: چرا این مطلب را در مجلس نفرمودید؟ مقدس فرمود: اگر در آنجا در حضور مردم صحبت می کردیم، شاید مایه نقصان من و تو می شد؛ چون هر یک خواهان پیروزی خود بودیم و این "نفس سرکش" استفاده سوء می نمود و از شائبه ریا و خودخواهی خالی نبود و گناهکار می شدیم، ولی الان در این بیابان جز من و تو و خدا کسی اینجا نیست؛ ریا و شیطان و نفس، هیچگونه دخالتی ندارند. 📚 مردان علم در میدان عمل، ج1 🆔 @ShamimeOfoq
🌸 داستان زنی بسیار زیبا که سعی داشت با سوء استفاده از نعمت زیبایی اش، انسان عابدی را فریب دهد، اما رفتار آن عابد با وی، منجر به توبه و پشیمانی زن شد 🌷 در شهری زنی زیبارو بود که شوهری بی غیرت داشت. زن روزی خودش را آرایش کرد و به شوهر بی غیرتش گفت: آیا کسی هست که مرا ببیند و در فتنه واقع نشود؟ شوهر گفت: بله یک نفر به نام عبید هست که بسیار انسان عابدیست. زن گفت: حال ببین چگونه وسوسه اش می کنم و او را در فتنه می اندازم. زن با ظاهرسازی ابتدا به صورت پوشیده به نزد عبید رفت. سپس پوشش را از چهره اش کنار زد، آنقدر زیبا بود، مثل اینکه تکه ای از ماه در صورتش بود. آنگاه عبید را به سوی خودش دعوت کرد. عبید که این صحنه را دید، با توجه به تلاشهای چندین ساله اش برای نزدیکی به خدا و اینکه مزه عشق به خداوند را چشیده بود، بر هوای نفسش غلبه کرد و گفت: من قبول می کنم که با تو باشم، اما چند سوال دارم که فقط باید جواب صادقانه به آنها بدهی. آن زن قبول کرد که درست جواب بدهد. عبید گفت: اگر اکنون عزرائیل برای گرفتن جانت بیاید، آیا قبل از آن دوست داری که همچنان مرا به سوی خودت دعوت کنی؟ گفت: به خدا خیر. عبید گفت: اگر تو را در قبر گذاشتند و فرشتگان نکیر و منکر برای سوال و جواب آمدند، در آن حالت دوست داری که با من باشی؟ زن گفت: به خدا خیر. عبید گفت: اگر قیامت برپا شد و تو نمی دانستی که پرونده اعمالت را به دست راستت می دهند یا دست چپت، آیا در آن حالت باز دوست داشتی که با من مشغول بودی؟ زن گفت: به خدا خیر. عبید گفت: اگر ترازوی اعمال را گذاشتند و تو نمی دانستی که اعمال خوبت بیشتر می شود یا اعمال بدت! آیا در آن حالت باز دوست داشتی که با من مشغول گناه می بودی؟ زن گفت: به خدا خیر. عبید گفت: وقتی مردم از روی پل صراط رد می شوند و تو نمی دانستی که آیا می توانی رد بشوی یا نه، آیا باز هم دوست داشتی با من مشغول گناه باشی؟ زن گفت: نه به خدا، دیگر ادامه نده. عبید گفت: اگر بدانی که خدا نظاره گر رفتار تو با من هست، آیا باز هم دوست داری که با من باشی؟ زن گفت: نه والله. عبید که دید آن زن دیگر تلاشی برای جلب توجه ندارد و متنبه و نادم شده است، به او گفت: راست گفتی. توبه کن و به خانه ات برو و دیگر سعی نکن تا از نعمت خدادادی زیبایی، انسانها را به هوسرانی تحریک کنی و آنان را به سمت گناه بکشانی. آن زن به خانه رفت و به شوهرش گفت: هم من بد کردم و هم تو که بی ناموسی کردی و اجازه دادی تا به نزد یک مرد غریبه برای گناه بروم. اما به لطف خدا، آن عابد فقط با چند سوال، مرا از خواب غفلت بیدار کرد و توفیق توبه برایم فراهم شد. 🆔 @ShamimeOfoq
🌸 داستان واقعی درباره ضرورت مبارزه با تکبر و عُجب، به عنوان مصادیقی از مبارزه با هوای نفس 🌷 مرد ثروتمندی با لباس های پاکیزه و تمیز خدمت پیامبر گرامی اسلام صلّی الله علیه و آله و سلّم آمد و نشست. بعد از او مرد فقیری با لباس های کهنه وارد شد و پهلوی همان ثروتمند نشست. ثروتمند لباس آراسته خود را از کنار مستمند تازه وارد جمع کرد. پیامبر صلّی الله علیه و آله فرمود: ترسیدی لباست را کثیف نماید؟ عرض کرد: خیر. پرسید: پس برای چه چیزی این عمل را انجام دادی؟ عرض کرد: مرا همنشینی (نفس امّاره) است که هر کار خوب را در نظرم بد و هر کار بد را در نظرم خوب جلوه می دهد. یا رسول الله! نصف مال خود را برای کیفر عملم به او بخشیدم. پیامبر صلّی الله علیه و آله به فقیر فرمود: آیا می پذیری؟ عرض کرد: نه، یا رسول الله. ثروتمند گفت: چرا؟ گفت: می ترسم آنچه را از تکبر و خودپسندی تو را فراگرفته، مرا هم فراگیرد. 📚 برگرفته از اصول کافی، ج2، باب فضل فقراء المسلمین 🆔 @ShamimeOfoq
🌸 داستان واقعی به نقل از آیت الله فاطمی نیا درباره انسانی فاسد و اهل گناه که به دلیل یک عمل نیک (جوانمردی و فداکاری) عاقبت بخیر شد و سعادت نصیبش گردید 🌷 گاهی وقتها یك نقطه روشن در زندگی انسان در یك مواقع خاصی از انسان دستگیری می كند. بعضی ها كه عاقبت بخیر می شوند، مربوط به همان نقطه روشن در وجودشان می باشد. اما كسی كه عاقبت بخیر نشده و جهنمی می شود، معلوم می شود همان نقطه روشن را هم ندارد! روایت هم این مطلب را تأیید می كند. حدود سی سال قبل، در تهران شخصی بود كه در همه جا مشهور به فسق و فجور بوده است. یك مرتبه می بینند این شخص، از عباد و زهاد شده است. رفیقی داشتم در تهران، آدم خوبی بود، از شاگردان مرحوم آقا شیخ محمد حسین زاهد بود. (شیخ محمد حسین زاهد، مرد بسیار خوب و با معنویت و اهل زهد و ورع بوده. نفسش قوی بوده، و روح قوی داشته، حتی بعد از مرگش دیده بودند كه بر شاگردانش اشراف دارد) آن رفیق ما گفت: علت این كه آن شخص فاسق عاقبت بخیر شد این بود كه: شب عروسی اش، رفت توی اتاق عروس، دید عروس زیبایش دارد گریه می كند؛ می فهمد كه این، گریه معمولی نیست، خیلی جدی است! علت گریه را می پرسد، عروس می گوید: من به پسرعمویم علاقمند بودم؛ مرا به او ندادند؛ الان هم حرفی ندارم كه با تو زندگی كنم اما این را بدان كه عمری را در ناراحتی خواهم بود! این شخص بلافاصله از منزل می ر ود و عالِم محل را با دو نفر شاهد می آورد و می گوید: من وكالت دادم كه طلاق این دختر را بخوانید. طلاق را می خوانند. بعد می فرستند دنبال پسرعموی دختر و می گوید: عقد اینها را هم بخوانید. جوان را می آورند و عقد آنها را می خوانند! وقتی كه او چنین جوانمردی و فداكاری را می كند، پسرعموی دختر رو می كند به او می گوید: خدا تو را عاقبت بخیر كند! همین كه آن شخص (كه معروف به فسق و فجور بوده و این گذشت را انجام می دهد) پایش را از اتاق می گذارد بیرون، متحول می شود، حالش تغییر می كند و در مسیر سعادت قرار می گیرد... ✍️ نقل از استاد سیدعبدالله فاطمی نیا 🆔 @ShamimeOfoq
🌸 داستان پسر جوانی که با وسوسه شیطانی دوستش، به قصد گناه به محلی رفته بود اما با تذکرات و نصایح یک پیرمرد، بر هوای نفس خود غلبه کرد و از انجام حرام، منصرف شد 🌷 پسر جوانی با وسوسه یکی از دوستانش با قصد گناه و اعمال منافی عفت، به پارکی رفتند. دوستش به او گفت اندکی صبر کن تا خبرت کنم. سپس آن جوان، روی یک صندلی در آنجا نشست. پیرمرد ژولیده و فروتنی بود که محوطه و صندلی ها را نظافت می کرد. پیرمرد در حین کار کردن، نگاه عمیقی به پسرک انداخت و پیش او رفت و پرسید: پسرم، چند سالت است؟ گفت: بیست سال. پرسید: برای اولین بار است که به اینجا می آیی؟ گفت: بله. پیرمرد آه پر دردی از ته دل کشید و گفت: من این جوان را می شناسم. هر دفعه با یک نفر می آید تا او را به بیراهه بکشاند. میدانم برای چه کاری اینجا آمده ای؛ به من هم مربوط نیست، ولی پسرم، آن تابلو را بخوان: گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی صبر کن تا پیدا شود گوهرشناس قابلی آب پاشیده بر زمین شوره زار بی حاصل است صبر کن تا پیدا شود زمین بایری قطرات اشک بر گونه های چروکیده پیرمرد می غلتید. اشک هایش را پاک کرد و بغضش را فرو برد و گفت: پسرم، روزگاری من هم به سن تو بودم و برای انجام اعمال حرام، لحظه شماری می کردم، چون کسی را نداشتم که به من بگوید: «لذت های آنی، غم های آتی در بر دارند.» کسی نبود که در گوشم بگوید: «ترک شهوت ها و لذت ها سخاست هر که در شهوت فرو شد برنخاست» کسی را نداشتم تا به من بفهماند: «به دنبال غرایز جنسی رفتن، مانند لیسیدن عسل بر روی لبه شمشیر است؛ عسل شیرین است، اما زبان به دو نیم خواهد شد.» کسی به من نگفت: «اگر لذتِ ترک لذت بدانی دگر شهوت نفس، لذت نخوانی.» نفهمیدم که: «یک لحظه هوسرانی، یک عمر پشیمانی.» پیرمرد دست بر پیشانی گذاشت و شروع به گریستن کرد و گفت: «تو جوانی و خداوند به تو نعمت سلامتی و نشاط و قدرت داده تا با این نعمت ها بتوانی راه صحیح را انتخاب کنی و خودت را رشد دهی و به سعادت دنیا و عقبی برسی، حیف است تا از این بدن سالم و خوش فرم، در راه حرام استفاده کنی و وقتی مثل من پیر شدی، ببینی که زندگی ات را تباه کرده ای.» چیزی در درون پسر فرو ریخت. حال عجیبی داشت، شتابان از آن محل بیرون آمد و سخنان عبرت آموز آن پیرمرد را مرور می کرد و خوشحال بود که قبل از هر اقدامی، موفق شد تا بر هوای نفسش غلبه کند. تصمیم گرفت تا دیگر با آن دوستش که سعی داشت او را به بیراهه و سقوط و تباهی بکشاند، ارتباط نگیرد... 🆔 @ShamimeOfoq
🌸 داستان واقعی از جوانمردی و خدمت به مردم توسط شهید "ابراهیم هادی" برای شکستن نفس خودش 🌷 باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگر خیابان بروند، مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهیم هادی از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمردها، آنها را به طرف دیگر خیابان برد. ابراهیم از این کارها زیاد می کرد. هدفی هم جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصاً زمانی که خیلی بین بچه ها مطرح بود! (قهرمان ورزش در کشتی و والیبال و...) 📚 منبع: کتاب سلام بر ابراهیم، ص39 🆔 @ShamimeOfoq
خودسازی علاوه بر تلاش و ریاضت و مجاهدت نیاز به التماس و دعا و تضرع به درگاه الهی و دستگیری خدا هم دارد. بدون کمک و توفیق الهی امکان ندارد انسان بتواند با مجاهدتِ تنها، خودسازی کند. علاقمندان به سیر و سلوک، این دو جهت را باید رعایت کنند: اوّل، التماس به درگاه خدا برای توفیق. دوم، تلاش. بدون این دو، تهذیب امکان پذیر نیست. منبع: آیت الله ری شهری، سایت reyshahri.ir 🆔 @ShamimeOfoq داستان 🌸 داستان واقعی به نقل از امام باقر علیه السلام درباره زنی بدکاره که به منزل یک عابد رفت و موفق شد او را وسوسه کند، اما آن عابد ناگهان به خودش آمد و خود را تنبیه سختی کرد 🌷 زنی بدکاره به سمت جوانانی از بنی اسرائیل رفت و آنان را فریفت. یکی از آنان گفت: اگر فلان عابد، این زن را ببیند، زن او را می فریبد. زن سخن آنان را شنید و گفت: به خدا سوگند به خانه ام برنمی گردم تا آن عابد را بفریبم. شبانه نزد او رفت و درب را کوبید و گفت: شب را نزد تو بمانم؟ عابد امتناع ورزید. زن گفت: برخی جوانان بنی اسرائیل، دنبالم افتاده اند. اگر مرا به داخل خانه راه دهی (در امانم) و گرنه، به من خواهند رسید و آبرویم را خواهند ریخت. عابد، چون این سخن را شنید، در را به سویش گشود. وقتی که زن داخل شد، لباسش را کَنْد. چون عابد، زیبایی ها و هیکل او را دید، به وسوسه افتاد و به زن، دست زد. ناگهان به خود آمد و از عمل خود بازگشت. در خانه اش آتشی زیرِ دیگ، روشن کرده بود. سراغ آتش آمد و دست خود را بر آتش گرفت. زن گفت: چه می کنی؟ عابد گفت: او را می سوزانم، چون کار خطا از او سر زد. زن از خانه بیرون آمد و سراغ جوانان بنی اسرائیل آمد و گفت: سراغ عابد بروید که دست خود را بر آتش گذاشته است. جوانان، سراغ عابد آمدند و به وی رسیدند، در حالی که دستش را سوزانده بود. 📚 بحارالانوار، ج14، ص492 🆔 @ShamimeOfoq
🌸 داستانی درباره یک زن زیبا و دنیاپرست که برای رسیدن به خواسته هایش، راه خیانت و بی وفایی را در پیش گرفت و در نهایت، عاقبت شومی نصیبش شد 🌷 در یک روستا، دهقانی زندگی می کرد که از عبادت و بندگی خدا بهره تامّی داشت ولی فقیر و تنگدست بود. دست به هر کاری می زد تا شاید بتواند از فقر و تنگدستی نجات یابد، موفق نمی شد و امتحانات و ابتلائات پی در پی بر او وارد می شد و بیش از پیش او را به سختی و رنج می انداخت، اما او صبر می کرد و مجدداً تلاش می نمود. او زنی داشت که در حُسن و زیبایی و جمال نظیر نداشت ولی در مقابل فقر و تنگدستی شوهرش، کم طاقت بود و با اینکه تلاش ها و اقدامات شوهرش را می دید، بسیار اعتراض می کرد و به او زخم زبان و طعنه می زد. زن که هدفش در زندگی، صرفاً مادیات و زرق و برق دنیا بود، روزی به مردش گفت: بیا از این جا هجرت کنیم، شاید در دیار دیگری بتوانی خود را از فقر و تنگدستی نجات دهی. مرد گفت: موافق هستم، ولی می ترسم که دنیاخواهی تو کار دستت بدهد و راه بی وفایی را در پیش بگیری و فریب دیگران را بخوری. زن، سوگندها یاد کرد و گفت: من به عهدی که هنگام ازدواج با تو بستم تا آخر عمر وفا خواهم کرد و برای همیشه با تو خواهم بود. خیالت راحت و آسوده باشد. مرد به همراه زن، سفر را شروع کردند. در بین راه، در بعضی از منازل پیاده شده و استراحت می کردند و دوباره به حرکت خود ادامه می دادند تا اینکه در منزلی، مرد به خواب عمیقی فرو رفت. در همین حین، جوانی با قصد شکار، گذرش به آن اطراف افتاد. زن، با توجه به ظاهر و لباس و مرکب آن جوان، سعی کرد تا نظر او را جلب کند. جوان نیز وقتی که چشمش به زن زیبا افتاد، شیفته او شد و به او اظهار عشق و علاقه کرد و گفت: من یک امیرزاده هستم، اگر با من همراه شوی، به زندگی خوبی خواهی رسید و در ناز و نعمت به سر خواهی برد. زن که شهوت جاه و مال، چشمش را کور کرده بود، بسیار خوشحال شد و بر خلاف عهد و پیمانش، راه بی وفایی و هوسرانی را در پیش گرفت و بدون اینکه به آن جوان بگوید شوهر دارد، سوار اسب او شد و با هم رفتند. آنها به چشمه ای رسیدند و برای قضای حاجت پیاده شدند. زن همین که کمی از چشمه دور شد، شیری از راه رسید. او فریاد زد و امیرزاده که ترسیده بود، سوار بر اسبش شد و گریخت. شیر، آن زن را درید و کشت و مقداری از گوشت او را خورد و رفت. اندکی بعد، امیرزاده برگشت و صحنه را دید. شوهر آن زن که بیدار شده بود و او را نیافته بود، سراسیمه به دنبالش می گشت تا به آن جوان رسید و پرس و جو کرد. جوان نیز شرح واقعه را گفت و رفت ... خیانت به شوهر و هوسرانی آن زن موجب شد تا این عاقبت شوم نصیبش شود. هم به خواسته نفسش نرسید و هم جانش را در راه خیانت و بی وفایی با زجر زیاد از دست داد. 📚 برگرفته از کتاب "داستان های شگفت آوری از عاقبت هوسرانی و شهوترانی" 🆔 @ShamimeOfoq
🌸 داستان جوان خارکنی که آرزوی ازدواج با دختر پادشاه را داشت و سال ها تلاش کرد تا برای رسیدن به این خواسته نفسانی، از طریق عبادت ظاهری و جلب توجه مردم، در شهر معروف شود و دل پادشاه را به دست آورد و در نهایت به خواسته اش رسید 🌷 در روستایی، جوان خارکن فقیری زندگی می کرد که از مال دنیا جز یک تیشه و طناب چیزی نداشت. بسترش خاک بود و لحافش آسمان. نه از حسب و نسب بلندی برخوردار بود و نه چهره زیبایی داشت. روزی این جوان خارکن با پشته ای از خار به دوش به شهر آمد که ناگهان هیاهویی شنید و دید راه ها را قرق می کنند. نگاه کرد، دید خانواده پادشاه سوار بر کجاوه ها از آنجا عبور می کنند. ناگهان بادی وزید و پرده از چهره دختر پادشاه کنار رفت. در این میان، چشم جوان خارکن به او افتاد و تاب از دلش رفت. جوان خارکن از هوس آن دختر سر به بیابان گذاشت. او که از آتش شهوت در تب و تاب بود، شب و روز در همان بیابان به سر می برد. مرد دانشوری از آن ناحیه می گذشت، چشمش به این جوان افتاد که شوریده حال است. نزد او آمد و پندها گفت، ولی اثری نکرد. سرانجام به او گفت: اینک که هیچ پندی در تو کارگر نیست و دست از این خاطره بازنمی داری، پس باید کاری کنی که آوازه ات بلند شود و به گوش شاه برسد، شاید از این طریق راهی به دربار بیابی. جوان خارکن این پند را به گوش جان خرید و از کوه و دشت رو به شهر نهاد. سجاده ای گسترد و روزها به روزه و شب ها به عبادت برخاست و از خوراک به نانی جو بسنده کرد. بر اثر عبادت و سجده فراوان، پینه ای بر پیشانی اش بست و سیمای عابد و زاهدی به خود گرفت. کم کم آوازه او در شهر پیچید، مردم گروه گروه برای زیارت وی می آمدند و او جز پاسخ سلام با کسی سخن نمی گفت. خبر او به پادشاه رسید و به دیدار او رفت. او را مشغول نماز یافت و دید مردمی گرداگرد او را گرفته اند. محبت او در دل شاه نشست و از آن به بعد گه گاه به دیدار او می رفت. روزی سر صحبت را با او باز کرد و گفت: ای جوان! تو به همه آداب و سنن آراسته ای و تنها یک سنّت را ترک کرده ای و آن اختیار همسر است. من دختری در حرم سرا دارم چنین و چنان، اگر مایل باشی، او را به همسری تو درآورم. جوان خارکن با شنیدن این مژده هوش از سرش رفت و دلش به تپش افتاد و حالی توصیف ناپذیر به او دست داد و سری به نشانه رضایت جنباند. شاه دستور داد مجلسی آراستند و خطیب و شیخ و قاضی شهر را آوردند و خطبه خوانده شد و دختر شاه به عقد جوان خارکن درآمد. سپس شهر را آذین بستند و سران مملکتی به راه افتادند و لباس های دیبا و زربفت بر او پوشاندند و بر اسبی نجیب و زرعنان نشاندند و جوان با شکوه و جلال وارد مجلس شد. آنگاه آن پیر را دید. پیر به او گفت: ای جوان! به یاد گذشته پر رنج خود هستی؟ آنچه از عزت و جاه و مال و دست بوسی شاه و وزیر و وصل معشوق می بینی، همه و همه از آثار عبادت و طاعت خداست، آن هم نه طاعتی پاک و خالص، بلکه طاعتی به قصد مزد. اما بدان اگر طاعت، خالص و به قصد قرب و نزدیکی به خدا باشد، آنگاه چه چیزهایی نصیبت خواهد شد و به چه مقامات وصف ناپذیر خواهی رسید.. 🆔 @ShamimeOfoq
🌸 داستان واقعی از حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام، در مواجهه با دشمنی که به صورت حضرت، آب دهان انداخت و حضرت به دلیل مخالفت با نفس، از کشتن او چند لحظه ای اجتناب کرد که باعث شد پیامبر اسلام صلّی الله علیه و آله، تقدیر شایسته ای از این اقدام نماید 🌷 در جنگ خندق که میان مسلمانان و کفار در گرفت، امام علی علیه السلام با یکی از قوی ترین و پهلوان ترین کفار به نام عمرو بن عبدود، به جنگ تن به تن پرداخت. پس از مدتی، عمرو مغلوب شد و بر زمین افتاد. زمانی که امام علی علیه السلام به بالای سرش آمد تا او را بکشد، آن ملعون، علاوه بر انداختن آب دهان به صورت حضرت، به مادر حضرت نیز دشنام داد! حضرت علی علیه السلام برخاست و او را ترک کرد و بعد از گردشی در میدان، برگشت و او را کشت و مسلمانان و اسلام را به پیروزی مهمی رساند. وقتی از حضرتشان سبب این کار را پرسیدند، فرمود: «هنگامی که آب دهان به صورتم انداخت، من بر او خشم گرفتم و ترسیدم که اگر او را در چنین حالتی بکشم، خشم و غضب من در کشتن او دخالت داشته باشد و من نخواستم که او را بکشم، مگر تنها برای رضایت پروردگار». متجاوز از بیست تن از دانشمندان و مورخین و مفسرین اهل سنت از رسول خدا صلّی الله علیه و آله نقل كرده ‏اند كه پیغمبر خدا درباره آن ضربتى كه على علیه السلام در آن روز به عمرو زد و او را كشت فرمود: «ضربة على یوم الخندق أفضل من أعمال امتى الى یوم القیامة، ضربتی که علی علیه السلام در روز خندق زد؛ افضل است از اعمال امتم تا روز قیامت». (احقاق الحق، ج۶) چرا که ضربت حضرت کار بزرگی بود و پایه های اسلام را با کشتن پهلوان نامدار مشرکان، مستحکم کرد. وقتی کار برای خدا باشد؛ اینگونه می شود. این عمل مولا امیرالمؤمنین علیه السلام جهاد اکبر بود در مقابل جهاد نظامی که جهاد اصغر است. لذا این اقدام حضرت را پیامبر صلّی الله علیه و آله، افضل از عبادت امت اسلام تا قیامت می داند. [برگرفته از منابع مختلف از جمله: مناقب آل أبی طالب، ج۳، ص۳۱۹، بحار الأنوار، ج۴۱، ص۵۰، الفخرى فى الآداب السلطانیة و الدول الاسلامیة، ص49] 🌼 درباره این واقعه، امیرخسرو دهلوی، شعر زیبایی را سروده است: ✨ بود یدالله بوغا در مصاف ✨ با یکی از کینه وران در طواف ✨ هر دو دلاور چون به کین آمدند ✨ گرم ز توسن به زمین آمدند ✨ حیدر کرار بسی کرد جهد ✨ کاختر دشمن بزمین برد مهد ✨ چون گه آن شد که به خون کردنش ✨ دور کند بار سر از گردنش ✨ زد به دلیری سگ زور آزمای ✨ آب دهن بر رخ شیر خدای ✨ سخت به پیچید به خشم اژدها ✨ کرد ز ته صید مخالف رها ✨ بس که در آویخت درو خشمناک ✨ کان زده با دگر زد به خاک ✨ زد سرش از خنجر و سینه شکافت ✨ سر زده در پیش پیمبر شتافت ✨ گفت رسولش که چو خصم درشت ✨ به رزمی آورد به صد حیله پشت ✨ چیست که بگرفتی و بگذاشتی ✨ بار دگر دست به خون داشتی ✨ گفت نیوشندهٔ ایزد شناس ✨ کایزدم آورد به مغز این هراس ✨ من چو شدم چیره بر آن سخت کوش ✨ آب دهن زد به رخ من ز جوش ✨ در غضب آورد مرا نفْس خام ✨ در دهن نفْس نهادم لگام ✨ کانچه غزا زین غضب آرام بجای ✨ بهر خودست این نه ز بهر خدای ✨ گشت ضروری که رها کردمش ✨ پس ادب از بهر خدا کردمش ✨ آنکه جهادش ز پی دین بود ✨ این کند و شرط غزا این بود ... 🆔 @ShamimeOfoq
🌸 داستانی به نقل از مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی رحمه الله درباره ماجرای عالِمی که برای کنترل هوس خود، شاگرد کله پاچه ای شد! 🌷 یکی از علمای بزرگ هوس کله پاچه کرده بود، هر چه نفسش می گفت کله پاچه، این هم می گفت: فردا پس فردا؛ حالا هوا گرم است، بگذار خنک شود چشم! به نفسش وعده می داد. دید رهایش نمی کند، رفت در یک شهری، عمامه و ابا و قبا را درآورد، یک پیراهن بلند پوشید. به کله پزی گفت: شاگرد می خواهی؟ کله پز هم نمی دانست که این مجتهد و آیت الله است و قبول کرد. یک چند ماهی کله پاچه جلوی مشتری ها می گذاشت ولی خودش لب نمی زد. مدام نفسش هجوم می آورد که یک لقمه از آن کله پاچه ها بخورد، ولی خودش می کشید عقب. (این ریاضت است) تا روز آخر دیگر ریاضتش تمام شد به اوستا گفت: که من زن و بچه ام را مدتی است ندیده ام، اجازه بده من مرخص بشوم اما دلم می خواهد با دست خودت یک دست کله پاچه بکشی بگذاری من بخورم و برم. اوستا هم یک دست کله پاچه با مخلفات کشید و جلویش گذاشت. مدتی نشست اینها را نگاه کرد و نخورد. هی نفس حمله می کرد. همینطور نگاه می کرد. هی چند دفعه ترمز کرد جلوی نفسش را گرفت ... چنین فردی می تواند جلوی گناه توقف کند نه ما که یک عمر هرچه دلمان خواسته، کرده ایم. ما معلوم نیست اگر تنها گیر کنیم یک جا، بتوانیم جلوی خودمان را بگیریم، این جهاد است. ریاضت شرعی این است ... 📚 منبع: نقل از آیت الله مجتهدی تهرانی رحمه الله در خبرگزاری دانشجو 🆔 @ShamimeOfoq
🌸 داستانی درباره اثر گناه و رذایل بر قلب انسان که توسط یک عارف در قالب تمثیلی جالب، به یک جوان فهمانده شد 🌷 جوانی به حضور یكی از صالحان رفت و از وی خواست نصیحتش كند. عارف پذیرفت. روزی جوان و عارف از جنگلی می گذشتند. عارف به جوان دستور داد كه نهال نورسته ای را از زمین بكند. جوان آن نهال را به آسانی از ریشه درآورد. چند قدمی كه رفتند، عارف به درخت بزرگی كه شاخه های بسیاری داشت، اشاره كرد و گفت: این درخت را نیز از جای بركن! جوان هر چه كوشید، نتوانست. عارف گفت: ای جوان! بدان تخم هوا و هوس، شهوت، بغض، كینه، حسد، دشمنی، حرص، نفاق و همه بدی ها، همین كه در دل اثر گذاشت، مانند آن نهال نورسته است كه می توانی به راحتی آن را ریشه كن كنی، ولی اگر او را واگذاری تا بزرگ شود، ریشه خود را آنچنان محكم و قوی می كند كه از كندن آن ناتوان خواهی بود. همانگونه كه این درخت بزرگ ریشه دوانیده و كندن آن مشكل است، پس همیشه بكوش تا هنگامی که هنوز رذایل در وجودت ریشه ندوانیده است، آنها را از درون خود بركنی، وگرنه گرفتاری بسیاری به بار می آورد و ریشه كن كردن آن، محال یا مشكل خواهد بود. 📚 برگرفته از کتاب كشكول ممتاز، ص170و171 🆔 @ShamimeOfoq
🌸 داستان جالبی به نقل از مرحوم انصاری همدانی رحمه الله درباره درویشی که ادعا می کرد هیچ دلبستگی به دنیا ندارد و با تصرف میرفندرسکی، ادعای او مورد آزمایش قرار گرفت و مشخص شد که محبت زیادی به دنیا دارد! 🌷 مرحوم آیت الله حاج شیخ جواد انصاری همدانی رحمه الله می فرمودند: درویشی نزد میرفندرسکی آمد و مدعی شد که من از دنیا گذشته ام و به مرتبه فنا رسیده ام. میر از او پذیرایی نمود و با کمک یکدیگر به تهیه غذا مشغول شدند و هر یک کاری را عهده دار گردید و درویش بنا شد کشکی بسابد. میر از او تعهد گرفت که اگر به مرتبه ای رسید، سه حاجت او را برآورد. سپس میر در او تصرفی نمود و درویش، در حین کشک سابیدن، دید جماعتی از دربارِ سلطنت آمده اند و می گویند که شاه از دنیا رفته و ارکانِ دولت، شما را برای سلطنت انتخاب نموده اند. درویش برخاست و به اتفاق آنها به دربار رفت و بر تخت سلطنت نشست و دستور داد که وسایل لازم را مهیا کنند تا به شکار برود. آنها هم اسب های سلطنتی را آماده کردند و درویش بر اسب مخصوصِ شاه نشست. بعد از مراجعت از شکار، به حرمسرا رفت و در بین زنانِ حرم، کنیزی را که بسیار زیبا بود انتخاب نمود و سپس به خزانه رفت و در حین بازدید از جواهرات، گوهر بسیار خوبی را با خود برداشته و با خود به دربار آورد. پس از ورود به دربار، ندیمان به وی گفتند که مردی به نام میرفندرسکی، اذن شرفیابی می خواهد. درویش اذن داد که او وارد شود و از وی پذیرایی به عمل آورد. میر به درویش گفت: قرار بود اگر به جایی رسیدی، سه حاجت مرا بر آورده کنی. یکی از سه حاجت من اسبِ پادشاه است، درویش عذر آورد. میر گفت: حاجت دوم من، آن کنیزی است که مورد علاقه شماست و حاجت سومم آن گوهر پر قیمت است. درویش آن دو را نیز عذر آورد. میر به درویش گفت: کشکت را بساب! تو از دنیا گذشتی؟! درویش به خود آمد و دید مشغول سابیدن کشک است... 📚 منبع: برگرفته از کتاب "سوخته" (زندگینامه مرحوم آیت الله انصاری) 🆔 @ShamimeOfoq