eitaa logo
شمیم افق
1.1هزار دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
6.6هزار ویدیو
2.5هزار فایل
﷽ ارتباط با ما @mahdiar_14
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋 خدایا تو چقدر خوب این‌همه جنگل را آفریده‌ای! من عکس جنگل بزرگی را به دیوار اُتاقم زده‌ام. وقتی به آن نگاه می‌کنم، سَرم گیج می‌رود. تو آن‌همه درخت و بوته و چَمن را کاشته‌ای. خودت هم با ابرها و رودخانه‌ها به جنگل آب داده‌ای. من امروز توی باغچه‌ی خانه، چند تا هَسته ی لیمو، پرتقال و سیب کاشتم. با بیلچه‌ی کوچولوی بابابزرگ زمین را کَندَم و هسته‌ها را توی خاک گُذاشتم. ‌بعد، با آب‌پاش به آن‌ها آب دادم. آخر هم، من و بابابزرگ نَهال خُرمالویی را کاشتیم که تازه خریده بودیم. خدایا، نمی‌دانم هَسته‌های من نَهال می‌شوند یا نه. نمی‌دانم نهال بابابزرگ درخت می‌شود یا نه. فقط این را می‌دانم که کاشتَن درخت خیلی لذّت‌ دارد.‌ شاید درخت‌های من هم سال‌ها بعد، با کمک تو، جنگل بزرگ و قشنگی شوند. جنگلی پُر از درخت‌های سبز ... 🌹نویسنده: کبری بابایی 🆔 @ShamimeOfoq
🦋🦋🦋 سال قبل توی کلاس، بچّه‌ها نقّاشی می‌کشیدند. یکهو از زیرِ میز صدا آمد: «میو میو ...» صدای یک گربه‌ی ناراحت بود. بچّه‌ها ترسیدند. بدوبدو پشت خانم معلم قایم شدند. خانم معلم یواشکی زیر میز را نگاه کرد. گربه نبود، یک کتاب قصه بود. طفلکی زیر پایه‌ی میز ‌آخر گیر کرده بود. خانم معلم کتاب را برداشت. آن را باز کرد. کتاب گفت: «خوب شد من را باز کردید. داشتم از تنهایی می‌پوسیدم.» خانم معلم گفت: «مگر کتاب‌ها حرف می‌زنند؟» کتاب گفت: «نه! فقط من یکی حرف می‌زنم!» خانم معلم گفت: «بچّه‌ها ترسیدند! چرا میو‌میو کردی؟» کتاب گفت: «چون اسم من میو‌میو است. اگر کتاب را باز نمی‌کردید، نمی‌توانستم حرف بزنم. میومیو کردم تا من را پیدا کنید.» بعد قصه‌اش را برای همه تعریف کرد. 🌹نویسنده: عباس عرفانی مهر 🆔 @ShamimeOfoq
🦋🦋🦋 یک بادکنک بود، شکمو و مَغرور. یک روز کنار درختی خوابیده بود. یکهو بادِ بازیگوش آمد. از برگ‌های زردِ درخت پرسید: «می‌آیید روی زمین خِش‌خِش‌بازی‌‌؟» برگ‌های زرد گفتند: «آره، از بس روی شاخه نشستیم، خسته شدیم‌! خیلی وقت است که هیچ‌جا نرفته‌ایم!» یکهو بادکنک از خواب پرید و داد زد: «بازی بی بازی! می‌خواهم بخوابم. من زورم بیشتر است، هر چه من بگویم.» بعد پرید و باد را قورت داد. گنده شد. نشست کنار درخت. برگ‌ها غصه خوردند. یک مورچه آمد. به بادکنک گفت: «برو کنار رَد شوم!» بادکنک گفت: «نمی‌روم! هر چه من بگویم! هرکی زورش بیشتر است!» مورچه عصبانی شد. بادکنک را گاز گرفت. بادکنک سوراخ شد. باد آزاد شد. رفت دنبال بازی. بادکنک خجالت کشید. یواشکی و فِس‌فِس رفت بیمارستان تا سوراخش را چسب بزنند. او تصمیم گرفت دیگر الکی باد نکند. 🌹نویسنده: عباس عرفانی مهر 🆔 @ShamimeOfoq
🦋🦋🦋 بچه زنبورها روی گل شقایق ویژ ویژ تاب می خوردند و می خندیدند. بچه پروانه توی دلش گفت: من که آنها را نمی شناسم. بروم چه بگویم که توی بازی شان راهم بدهند؟ بچه کفشدوزکی پیش اونشست و گفت: می بینی آن ها چقدر خوشحالند؟ ولی من نمی دانم چه بگویم که توی بازی شان راهم بدهند. تو با من می آیی؟ پروانه چیزی نگفت. بچه کفشدوزک را روی پشتش سوار کرد و پر زد. توی راه یک عالم حرف توی دلش آماده کرد ولی به بچه زنبورها که رسید همه حرف هایش را یادش رفت. یک دفعه گفت: سلام بچه زنبورها یکی یکی با خوشحالی گفتند: سلام سلام پروانه برای کشفدوزک شاخک تکان داد و با شادی گفت: حالا یاد گرفتی دفعه بعد چه بگویی؟ کمی بعد روی گل شقایق بچه زنبورها و پروانه و کفشدوزک ویژ ویژ تاب می خوردند و می خندیدند. 🌹نویسنده: کلر ژوبرت 🆔 @ShamimeOfoq
🦋🦋🦋 مرغابی ها دسته دسته می آمدند ودور هم جمع می شدند مرغابی کوچک پرسید: مادر می خواهیم کجا برویم؟ مادر گفت: یک جای دور جایی که هوایش گرم است _چرا اینجا نمی مانیم _اینجا دیگر خوب نیست. شکارچی ها سرما و هزار چیز دیگر است که برای ما خطر دارد. مرغابی بزرگ گفته باید همراه دوستانمان از این جا سفر کنیم. _نمی شود خودمان دوتایی برویم؟ _نه عزیزم. وقتی با هم باشیم پرنده های قوی و شکارچی ها نمی توانند ما را اذیت کنند. می دانی پرنده ی بزرگ راه را خوب می شناسد. ما را دوست دارد. او خودش ما را راهنمایی می کند. مرغابی ها دسته جمعی پرواز کردند. پرنده بزرگ جلوتر از همه می رفت. بچه مرغابی بال هایش را باز کرد و دنبال مادرش به آسمان پرید. سفر شروع شده بود. 🌹منبع: نشریه رشد کوچک 🆔 @ShamimeOfoq
🦋🦋🦋 چند روز پیش به خودم گفتم می خواهم قوی باشم. دیگر نمی گذارم کسی به من زور بگوید. برای همین سر خواهر کوچولویم داد کشیدم. خواهرم ترسید و گریه کرد. با هم کلاسی ام دعوا کردم و او را هل دادم. دستش درد گرفت و دیگر با من حرف نزد. امشب کارهایم را برای مامان تعریف کردم اما خوشحال نشد. یک دفعه دلم پر از غصه شد. مامان گفت: به جای اینکه قوی باشم شبیه آدم های بداخلاق شده ام. آن وقت قصه مردی را گفت که با دشمنان اسلام می جنگید و از هیچ چیز نمی ترسید اما دلش مهربان بود و به مردم کمک می کرد. تازه یک عالمه دعای قشنگ و حرفهای خوب نوشته بود اسمش شهید مصطفی چمران بود. خدای خوبم کمک کن که من هم مثل او قوی و شجاع باشم از هیچ چیز نترسم اما دلم پر از مهربانی باشد. 🌹نویسنده: کبری بابایی 🆔 @ShamimeOfoq
🦋🦋🦋 خدای مهربان سلام امروز دوستم پرسید: چرا چشم ها روی صورتمان هستند؟ من خنده ام گرفت. فکر کردم اگر چشم هایم پشت سرم بودند چه اتفاقی می افتاد. حتما باید برعکس راه می رفتم. همیشه باید موهایم را کوتاه می کردم. یا اگر روی انگشت های پایم دو تا چشم داشتم وقتی کفش می پوشیدم همه جا تاریک می شد. خدا تو می دانستی که بهترین جا برای چشم های ما کجاست. این طوری صورت ما نه عجیب است نه خنده دار. من از طرف همه آدم ها از تو ممنونم. از طرف گربه ها و عقاب ها که چشم های تیزبینی دارند. از طرف زنبورها و ماهی ها که همه چیز را عجیب می بینند. از طرف قورباغه ها از طرف... چه خوب که تو خدای دانای ما هستی. 🌹نویسنده: کبری بابایی 🆔 @ShamimeOfoq
🦋🦋🦋 سلام دوست من چندین ماه است که به مدرسه می روی. حالا یک عالم هم کلاسی داری. یک عالم دوست خوب و صمیمی که می توانی با آن ها درس بخوانی، بازی کنی و حرف های خودمانی بزنی. از آن حرف هایی که فقط درباره خودت و خودش است. می توانی بگویی چند تادوست جدید داری؟ اصلا با کسی هم قهر کرده ای؟ راستش من به اندازه تو خوش اخلاق نبودم. گاهی فقط با دوستانم قهر می کردم اما خیلی زود آشتی می کردیم چه جوری؟ برایت می گویم: با این که خجالت می کشیدم همیشه خودم می رفتم و از دوستم معذرت می خواستم تا زودتر برویم و بازی کنیم. وای که نمی دانی آشتی کردن چه قدر خوب است. ✍🏻مهری ماهوتی 🎨مهسا ولی زاده 🆔 @ShamimeOfoq
🦋🦋🦋 سلام دوست من این روزها مامان بزرگ خانه اش را حسابی به هم ریخته است او دوباره مشغول شستن و تمیز کردن است. از همه جا بوی شوینده و نم و رطوبت می آید. تا چند روز دیگر که عید می شود در و پنجره ها از تمیزی برق می زنند. رنگ و روی پرده ها باز می شود. مامان بزرگ هر بار یک جای خانه را تمیز می کند بعد می نشیند و روزها را می شمارد. او فکر می کند دیگر چیزی نمانده تا مدرسه ها تعطیل بشود و شما همراه بابا و مامان بوق بوق، بیب بیب به دیدنش بروید. یواشکی بگویم مامان بزرگ یک عالمه خوراکی خوشمزه و بوس و بغل و نوازش هم آماده کرده تا همه اش را به شما بدهد. وای که مهربانی مامان بزرگ چقدر شیرین است. 🎨مهسا تهرانی 🆔 @ShamimeOfoq
🦋🦋🦋 سلام دوست من وقتی قد تو بودم دلم می خواست مثل مادرم باشم. او با گنجشک ها، گربه ها، گل ها و درخت ها حرف می زد. همیشه برگ های گل عطری را در قوطی چای می ریخت و می گفت: دست گلدانم درد نکند که چای ما را خوش طعم می کند. مادرم خرمالو خیلی دوست داشت. خودش درخت آن را توی باغچه کاشته بود. یک روز که حیاط را تمیز می کرد به درخت گفت: خسته ام کردی، کمرم درد گرفت. هر روز یک عالم برگ از زیر پایت جمع می کنم. اگر امسال هم میوه ندهی خیلی ناراحت می شوم. آن سال درخت خرمالوی ما پنج تا میوه داد. 📚نشریه رشد کودک 🆔 @ShamimeOfoq
🦋🦋🦋 دوست من سلام دوتا کلاس اولی برای گنجشک ها لانه ای ساختند و روی شاخه درخت گذاشتند. بعد هم دوتایی صدای جیک جیک در آوردند. من خندیدم و گفتم: فهمیدم! برای خودتان لانه ساخته اید. اولی گفت: ما که گنجشک نیستیم دومی گفت: داریم گنجشک ها را صدا می زنیم تا بیایند. یک مرتبه دوتا گنجشک آمدند. بالا و پایین پریدند و توی لانه رفتند. چه خوب کلاس اولی ها زبان گنجشک ها را بلدند. ✍🏻مجید راستی 🎨مهدیه قاسمی 🆔 @ShamimeOfoq
🦋🦋🦋 جیرجیرک دانه ای توی خاک کاشته بود. قور قوری از آب بیرون پرید و از جیرجیرک پرسید: هنوز وقتش نشده؟ جیرجیرک گفت: چه قدر عجله داری؟ پروانه سفید پرید. کنار جیرجیرک نشست و گفت: کم کم وقتش می رسد. قارقاری از روی شاخه درخت آمد. کنار آن ها نشست و گفت: شما چه قدر دلتان خوش است اصلا از کجا معلوم است در بیاید؟ یکهو دانه ای که توی خاک بود جوانه زد و از خاک بیرون آمد و گفت: سلام قورقوری و جیرجیرک و پروانه ای سفید گفتند: سلام تولدت مبارک قارقاری پرید روی شاخه درخت و گفت: خوش آمدی ✍🏻ناصر نادری 🆔 @ShamimeOfoq
🦋🦋🦋 خانم معلم درست کردن سبزه عید را به ما یاد داد. آن وقت من یک مشت گندم ریختم توی بشقاب. به گندم ها آب دادم. بعد یک دستمال خیس رویش انداختم. بشقاب را گذاشتم توی ایوان. عصر تا در ایوان را باز کردم چند یاکریم از دور و بر سبزه ام پریدند و رفتند. آن ها گندم ها را خورده بودند. اولش عصبانی شدم بعد فکر کردم حتما پرنده ها خیال کرده اند برایشان غذا ریخته ام. فردا دو تا بشقاب گندم برداشتم. یکی را گذاشتم توی ایوان. یکی را پشت پنجره. گنجشک ها و یاکریم ها هر روز گندم می خوردند. سبزه من هم بزرگ و بزرگ تر شد. چند روز بعد سبزه خوشگلم را بردم مدرسه.ماجرای پرنده ها را توی کلاس تعریف کردم. خانم معلم و بچه ها برایم دست زدند. خداجان ممنون که این فکر خوب را یادم دادی. ❤️خداوند بخشنده است و بخشش را دوست دارد. پیامبر مهربان ✍🏻هاجر زمانی 🆔 @ShamimeOfoq
🦋🦋🦋 سلام دوست من ماه اسفند آخرین ماه سال است.در این ماه خودمان را برای عید نوروز آماده می کنیم. خانه تکانی می کنیم یعنی خانه را تمیز و مرتب می کنیم. به باغچه و گلدان ها هم رسیدگی می کنیم.بیایید امسال هم یک کار خوب دیگر بکنیم. یعنی درخت بکاریم. درخت ها هوا را تازه می کنند. اگر ما هم درخت داشته باشیم می توانیم با درختمان هوا را تازه کنیم. من می خواهم اسم درختم را بگذارم درخت مهربان. تو چی؟ 🆔 @ShamimeOfoq
🦋🦋🦋 سلام دوست من لبخند تو یک کار خوب است بازی تو یک کار خوب است تمیز بودن تو یک کار خوب است مهربان بودن تو یک کار خوب است وقتی کسی را خوشحال می کنی یعنی یک کار خوبی کرده ای مثل هدیه دادن. حالا چندتا از کارهای خوبت را به من بگو. _می خندم، بازی می کنم، تمیز هستم، درس می خوانم .... _آفرین به تو که من را هم خوشحال کردی. 🆔 @ShamimeOfoq
🦋🦋🦋 سلام دوست خوبم وقتی کوچک بودم خاله سوسکه ای را می شناختم که با یک آقا موشه عروسی کرد. لاک پشتی را می شناختم که دوست داشت پرواز کند و آخرش به کمک دو تا مرغابی به آسمان رفت. یک خروس بود که از روباه ها نمی ترسید. یک کلاغ هم بود که به او می گفتند کلاغ خوش خبر. همه این ها را در کتاب ها می شناخته بودم. حالا هم خیلی چیزهاست که دلم می خواهد بدانم. برای همین خیلی کتاب می خوانم. تو هم دلت می خواهد خیلی چیزها بدانی؟ کاری ندارد همین طور که آرام آرام باسواد می شوی کتاب بخوان. کتابه ها برای ما قصه ها و حرف های جالب و شگفت انگیز دارند. ✍🏻مهری ماهوتی 🎨کیانا میرزایی 🆔 @ShamimeOfoq
🦋🦋🦋 دوست من سلام می خواهی مهربان باشی؟ به من بگو، گل ها و درخت ها را دوست داری؟ برای خودت گلدان و گل داری؟ به گل هایت آب می دهی که تشنه نمانند؟ _بله. هیچ می دانی گل ها و درخت ها هم ما را دوست دارند؟ آن ها دوست دارند همه ما خوشحال باشیم. یادت باشد ما وقتی می توانیم شاد و خوشحال باشیم که با هم دوست و مهربان باشیم. حالا به من بگو چه قدر می خواهی مهربان باشی؟ _خیلی، خیلی، خیلی! 🆔 @ShamimeOfoq
🦋🦋🦋 دوست من سلام امروز من و بابا رفتیم و دوتا نهال سیب و هلو خریدیم. نهال ها را توی باغچه کاشتیم. خدا را شکر که درخت ها در بهار شکوفه می کنند و میوه های خوشمزه می دهند. ✍🏻ناصر نادری 🎨مهسا تهرانی 🆔 @ShamimeOfoq
🦋🦋🦋 گفتم: سلام درخت قشنگه شکوفه هات رنگ به رنگ چه برگ و باری داری، تو هدیه بهاری. به من بگو کی تو را کاشته این جا، کنار این سبزه ها؟ گفت: همان که مهربان است. خوش رو و خوش زبان است. دلش بزرگ قد یک آسمان است. گفتم: او کیه؟ زود بگو اسمش چیه؟ گفت: باغبان... گفتم: صد آفرین به باغبان ما همگی دوستش داریم از این جا تا به آسمان. 🎨حدیثه قربان 🆔 @ShamimeOfoq
🦋🦋🦋 سلام دوست من وقتی قد تو بودم هر روز با دوستم دوتایی از مدرسه به خانه برمی گشتیم. یک روز دوستم سرماخورده بود و به مدرسه نیامد. ظهر که شد تنها بودم به خودم گفتم: من دیگر بزرگ شده ام. خانه ما یک کوچه بالاتر از مدرسه بود. کیفم را برداشتم و بدو بدو به خانه برگشتم. مادرم جلوی در منتظر بود. پرسید: دوستت کو؟ گفتم: امروز غایب بود. خودم تنهایی برگشتم. اصلا هم نترسید. مادرم صورت عرق کرده ام را پاک کرد. من را بوسید و گفت: آفرین معلوم است که دیگر بزرگ شده ای. 🎨سعیده کشاورز 🆔 @ShamimeOfoq
🦋🦋🦋 دوست من سلام وقتی قد تو بودم یک روز به کلاغ گفتم: تو خیلی قار قار می کنی. پرهایت هم خیلی سیاه است. کلاغ گفت: خوب است من هم بگویم تو این عیب را داری، آن عیب را داری؟ گفتم: ناراحت نشو، این ها عیب نیست. ببین رنگ موهای من هم پرکلاغی است. خیلی هم قشنگ است. تازه هر وقت تو روی درخت خانه ما می نشینی و قار قار می کنی، مادرم خوشحال می شود. زود می گوید: جان، جان، خوش خبر باشی آقا کلاغه! بعد یک غذای خیلی خوشمزه درست می کند. آن وقت مامان من و عروسک هایم منتظر می شویم تا مهمان بیاید. 🆔 @ShamimeOfoq
🦋🦋🦋 دوست من سلام نیکوکار باش تا به هدفت برسی اگر کمک کنی به تو کمک می کنند وقتی چیزی می بخشی خوش رو باش بخشنده باش ولی زیاده روی نکن 🎨سارا نارستان 🆔 @ShamimeOfoq
🦋🦋🦋 دوست من سلام به به چه برگ هایی، چه شاخه هایی... چه درخت هایی، عجب هوایی زمستان دارد تمام می شود. درخت ها که خواب بودند بیدار می شوند. منتظر بهار می شوند. بهار می آید و سرسبزشان می کند. درخت ها بهار را دوست دارند. تو هم بهار را دوست داری؟ اگر دوست داری باید درخت بکاری! یک درخت کوچک بکار قد خودت. درختت کم کم قد می کشد و بزرگ می شود. مثل خودت. 🎨مجتبی عصیانی 🆔 @ShamimeOfoq
🦋🦋🦋 خای مهربان به من دو پا داده است. من با پاهایم راه می روم. با پاهایم لی لی بازی می کنم. با پاهایم از کوه و تپه بالا می روم. با پاهایم از خیابان رد می شوم و به مدرسه می روم. من پاهایم را دوست دارم و مواظب آن ها هستم. با پاهای برهنه روی خاک و سنگ راه نمی روم. به چیزهای سفت لگد نمی زنم. پاهایم را هر شب می شویم تا بوی بد ندهد. کفش تنگ یا گشاد نمی پوشم تا پایم ناراحت نشود. پای من، من با تو مهربانم، قدر تو را می دانم. ✍🏻مهری ماهوتی 🆔 @ShamimeOfoq
🦋🦋🦋 همیشه نزدیک سال نو تمام وسایلم را از کشوها و کمد بیرون می‌آورم. لباس نوهایی را که استفاده نکرده‌ام برمی‌دارم. مداد، کفش، سنجاق سر، روسری و خیلی از وسایلی را که هدیه گرفته‌ام جدا می‌کنم. آن‌ها به کار من نمی‌آیند؛ امّا شاید یک نفر دیگر بتواند از آن‌ها استفاده کند. من همه‌ی این‌ها را قشنگ کادو می‌کنم. آن وقت با پول تو جیبی‌ام یک کادو جدید هم می‌خرم و همراه مامان در جشن نیکوکاری شرکت می‌کنم. خیلی خوش‌حالم؛ چون من هم یک نیکوکارم. ✍🏻افسانه موسوی گرمارودی 🆔 @ShamimeOfoq