💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠
👌تلنگـــــ✨ــــــر نـــــ✨ـــــاب
♨️عجب از تو ای فرزند آدم❗️
🔻وقتی به دنیا می آیی نمی دانی چه کسی تورا از شکم مادرت خارج کرده؟
🔻و وقتی می میری نمیدانی چه کسی تورا داخل قبرت گذاشته؟
♦️عجب از تو ای فرزند آدم!
🔻وقتی به دنیا می آیی تورا میشویند و پاک میکنند
🔻و وقتی می میری تورا غسل می دهند و پاک می کنند!
♦️عجب از تو ای فرزند آدم!
🔻وقتی به دنیا می آیی نمی دانی چه کسی بخاطرت خوشحال می شود؟
🔻و وقتی از دنیا می روی نمی دانی چه کسی برایت گریه می کند و ناراحت می شود؟
♦️عجب از تو ای فرزند آدم!
🔻در شكم مادرت در جایی تنگ و تاریک هستی
🔻و هنگاميكه می میری در جایی تنگ و تاریک هستی!
♦️عجب از تو ای فرزند آدم!
🔻وقتي به دنیا آمدی تورا با پارچه ای پوشاندند
🔻وقتي می میری تورا با کفنت می پوشانند!
♦️عجب از تو ای فرزند آدم!
🔻وقتی بزرگ شدی مردم از مدرک و تجربههایت می پرسند
🔻وقتی که می میری ملائکه از اعمال صالحت می پرسند!
♦️عجب از تو ای فرزند آدم!
🔻وقتي به دنیا آمدی در گوشت اذان گفتند
🔻وقتی که می میری برایت نماز می خوانند بدون اذان!
✅به راستی که زندگی آدمی فاصله کوتاهی است بین اذان تا اقامه نماز❗️
👈پس ای انسان چه چیزی برای آخرتت آماده ساخته ای⁉️
🆔 @arefeen
💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🔴راه توبه همیشه باز است❗️
🍃زمان طاغوت یک شب آقا سیدمهدی قوام خطیب معروف تهران بعد از منبر و در مسیر منزل، #زنی را میبیند، که وضعیت نامناسبی دارد و معلوم بوده اهل #فحشا است!
آقا سیدمهدی به پیرمردی میگوید: برو آن زن را صدا کن بیاید آن مرد تعلل میکند و میگوید: وضعیت آن زن و حجابش مناسب نیست او را صدا بزنم! خلاصه با اصرار سید و با کراهت میرود و او را صدا میزند! زن میآید، آقا سیدمهدی از آن زن میپرسد: این موقع شب اینجا چه میکنی؟! زن میگوید: احتیاج دارم، #مجبورم! سید پاکت پولی را به او میدهد و میگوید: این پول، مال #امام_حسین_علیهالسلام است، من هم نمیدانم چقدر است؛ تا این پول را داری، از خانه بیرون نیا!
🍃مدتی گذشت سیدمهدی به #کربلا مشرف شد. روزی در #حرم سیدالشهدا علیهالسلام زنی را میبیند با شوهرش ایستادهاند. شوهر میآید جلو و دست سید را میبوسد و میگوید: #زنم میخواهد سلامی به شما عرض کند!
مرد دورتر میایستد، زن که #محجبه و با نقاب بود نزدیک میآید و کمی نقاب از صورتش بر میگیرد تا سید صدایش را بهتر بشنود و با بغض و #گریه میگوید:
🔻آقا سید! من را نشناختید؟ سید میگوید: نه! بجا نمیآورم! زن میگوید: من همان خانمی هستم که چند مدت پیش مرا در خیابان لالهزار دیدید! یادتان میآید که #پاکت_پول را به من دادید و گفتید مال امام حسین است؟ بعد از رفتن شما خیلی حالم #دگرگون شد تا چند دقیقه #گریه کردم به امام حسین گفتم: آقا با من چکار داری آخه من #فاسدم... همان جا بود که قسم خوردم دیگر این #گناه رو انجام ندهم و #توبه کردم...
🔻آقا سید! شما یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید. همان پاکت کار خودش را کرد… من دیگر… #خوب شدهام...!
↶☆💟{ به ما بپیوندید }💟☆↷
🌺🍃✨کانال معرفتی #عارفین✨🍃🌺
http://eitaa.com/joinchat/57344004C7961b6a51a
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🌷🍃✨🌷🍃✨🌷🍃✨🌷🍃
💢آیا انسان میتواند کار خدایی کند؟
🌺شیخ رجبعلی خیاط(ره) میفرمود:
☘حکمت آفرینش انسان #خلافت_الهی و #نمایندگی خداست!
☘و هر گاه او به این مقصد برسد میتواند کار خدایی کند!
◀️و راه رسیدن به آن #اطاعت از خدا و #مخالفت با #هوای_نفس است!
✅در ادامه فرمود:
🌻در حدیث قدسی آمده:
❣یابن آدم خلقت الاشیاء الاشیا لاجلک و خلقتک لاجلي!
"ای فرزند ادم همه چیزها را برای تو آفریدم و تو را برای خودم افریدم!"
🌻و همچنین در ادامه آمده است:
❣عبدی اطعني حتی اجعلک مثلي أو مثلي!
"بنده من از من اطاعت و فرمان برداری کن تا تو را مانند خود یا مثل خود بگردانم!"
🌹 @arefeen
🌷🍃✨🌷🍃✨🌷🍃✨🌷🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌷حکایت پندآموز
◀️زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد، پدر خانمش، ملاصدرا، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد.
◀️در همان ایام در قمصر، جوانی به خواستگاری دختری رفت. والدین دختر پس از قبول خواستگار ، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود.
◀️از این رو، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند، به فکر چهره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند. لذا عروس حیله ای زد و گفت: من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا، همدیگر را ببینیم.
◀️در آن وقت مقرر، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند:
🌷اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی
🌷اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی
◀️در این حال، عارف بزرگوار، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد. او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید: چرا این گونه گریه می کنی؟
🌻ملاصدرا گفت: من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت. گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم. لذا به حال خود گریه می کنم!
🌹 @arefeen
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#قـدر_جــوانی_را_بدانیــم❗️
🌹علامـه حسـن زاده آملی(حفظهالله):
🍃در #جــــوانی فکر میکردم شیـــر
اگر پیـــر هم بود، شیـــر است! وقتی
پیـــر شدم، فهمیدم پیـــر اگر شیـــر
هم بود، پیـــر است!
♨️عزیزان! علمایی که پیر طریقت بودن افسوس جوانی از دست رفترو میخورن میگن تو پیری کاری از دست آدم ساخته نیست! حالا خودت ببین حال و روز کسایی که جوانی رو به غفلت گذروندن چطوریه؟! فرصت جوانی رو قدر ندونیم از دست رفته!
🌹 @arefeen
🌷🍃🌷🍃🌷
💢چطور زندگی کردن از کلام معصومین⁉️
🔰باید طوری زندگی کنی، آن طوری که حضرت امیرالمومنین علیه السلام در نهج البلاغه فرمودند:
❣طوری در دنیا زندگی کنید که
اگر مُردید برای شما گریه کنند..!
❣و اگر زنده ماندید
خواهان معاشرت با شما باشند..!
🌻روزی که تو آمدی به دنیا عریان
🌻بودند همه خندان و تو بودی گریان
🌻کاری بکن ای دوست که وقت مردن
🌻باشند همه گریان و تو باشی خندان
❤️امام رضا عليه السلام فرمودند:
✅مردم دو دسته اند:
👈يكى آنكه با مـرگ، آسـوده مى شود.!
👈ديگرى آنكه مردم با مرگش از دست او آسوده مى شوند.!
📚مسند امام رضا(ع)؛ ج1، ص263
🌹 @arefeen
🌷🍃🌷🍃🌷
🔆💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠
💠🔅💠🔅
🔅💠🔅
💠
👌تلنگـــــ✨ــــــر نـــــ✨ـــــاب
⭕️اگر برای بدست آوردن پول؛ مجبوری دروغ بگوئی و فریبکاری کنی، تهیدست بمان!
⭕️اگر برای بدست آوردن جاه و مقامی؛ باید چاپلوسی کنی و تملّق بگویی، از آن چشم بپوش!
⭕️اگر برای آنکه مشهور شوی؛ مجبور می شوی مانند دیگران خیانت کنی، در گمنامی زندگی کن!
💠✨بگذار دیگران پیش چشم تو با دروغ و فریب ثروتمند شوند!
💠✨با تملّق و چاپلوسی شغلهای بزرگي را به دست آورند و با خیانت و نادرستی شهرت پیدا کنند، تو گمنام و تهیـدست و قانع باش!
✅زیرا اگر چنین کنی تو سرمایهای را که آنها از دست داده اند، به دست آوردهای...!
☀️و آن "شرافت" است...!
🆔 @arefeen
💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
🔴ماجرای توبه نصوح❗️
#قسمت_اول
🍃نصوح مردى بود شبیه زنها، صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت او مردی شهوتران بود با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد و کسى از وضع او خبر نداشت او از این راه هم امرارمعاش می کرد هم ارضای شهوت.
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.
او دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود. آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند و از او قبلاً وقت مى گرفتند.
تا روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت، از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود.
کارگران را یکى بعد از دیگرى گشتند تا اینکه نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایى، حاضر نـشد که وى را تفتیش کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و…
این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند. نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید میلرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت: "خداوندا گرچه بارها توبهام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم و از خدا خواست که از این غم و رسوایى نجاتش دهد".
نصوح از ته دل توبه واقعی نمود ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد. پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت. او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.
چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم، و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.
شبی در خواب دید که کسی به او می گوید: “ای نصوح! تو چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد». همین که از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگ هاى سنگین حمل کند تا گوشت هاى حرام تنش را آب کند.
نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟
عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود. لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود خلاصه میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد به طورى که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند.
وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند.
رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست.