یکی از بچه ها کم سن و سال بود . صورتش مویی نداشت . گفتند ریشت را نزده ای . یا یک تکه سیمان آنقدر کشیدند به صورتش که زخم شد .💔!
.
فرار در زمان اسارت ، خودخواهی بود .
به خاطر یک نفر ، کل آسایشگاه تنبیه میشدند .
.
یک سرباز آمد پشت پنجره اولی و صدایم کرد : عبدالمجید . جلو که رفتم گفت : عبدالمجید ، دیدی من تو رو نمیزدم ؟؟؟
خودش بود ، همان که نمیزد . شنیده بودم شیعه است . گفتم : بله ، دیدم ... گفت : مادرم گفته اگه شماهارو بزنم ، حلالم نمیکنه .
خندیدم و گفتم : این رو که گفتی یادم رفت کتک خوردم .
.
پرسید : اِشپیک ؟ یعنی چته ؟
گفتم : مااقدر اتَنَفس . یعنی نمیتوانم نفس بکشم .
او هم با حالت غرور و بیخیالی گفت : ما یُخالِفُ ، بالعراق تنفس المَمنوع . یعنی اشکالی ندارد . نفس کشیدن توی عراق ممنوعه !
.
به هرکس نگاه میکردم ، انگار عزیزترین کسش را از دست داده بود ؛ معنی از دست دادن برای ما فرق میکرد .
.
آب آنقدر سرد بود که یک نفر مینشست پشتِ درِ حمام ، بلند اَمًّن یجیب میخواند و ما میرفتیم زیر دوش . از سرما نفسمان بند میآمد .
.
مادرم در نامه نوشته بود :
پسرم ، عکس شما که رسید بوسیدم ، بوییدم و بر دیدگانم مالیدم . همهی ما گریه کردیم که انقدر لاغر شده اید . بدن لاغرت را که دیدم اشک ها ریختم . ..
.
خوشحال بود . میگفت : آرزوم برآورده شد . آرزو کرده بود آخرین اسیری باشد که آزادش میکنند !
.