نه آنکه بخواهم بگویم حالِ او بسیار وخیم بود و نه آنکه بخواهم شرح دهم حال و روزِ مساعدی داشت . هرگز ! تقریبا چیزی میانِ این دو حالت بود .
اگر بخواهم بگویم آسوده میخوابید و مژه بر هم میگذاشت دروغ است و اگر بگویم بسیار بیتاب بود و خواب به چشمانش نمیآمد مبالغهاست .
نه میدانم که چطور واقعه را شرح دهم و نه میتوانم به سکوت مبتلا شوم . سردرگم و حیران به نوشتن پناه آورده ام .
درد ، از هر طرف که خوانده شود 'درد' است . مبتلا شدن به بیماری ، درد است و غرق شدنِ معشوق در آه و نالهی زخم و جراحت هم درد است .
در میانِ درد کشیدنهای او و چکیدنِ دانههای ظریفِ اشک بر روی گونههایش ، تنها به یک چیز میاندیشیدم . و آن این بود که او بالاخره روزی بهبود پیدا خواهد کرد و نفس راحتی از این همه نا آرامی خواهد کشید . و ناخودآگاه خیالم کشیده میشد به سمت و سویِ جوانمردانی که سالهای سال درد کشیدند و لحظهای از راهی که در آن قدم گذاشتهاند باز نگشتند . و دلم تپید ... دلم موج زد و خروشان شد برای زنانِ قهرمانی که محبوبِشان را تیمار کردند و دم نزدند . اما از درون سوختند و آتش عشق ، نفسهایشان را در سینه حبس کرد .
تحمل درد با مرور این مسائل ، برای منی که جانم تحمل حصار تن را نداشت ؛ آسان شد .
هنگامهی تحریر : همین حوالی .
این روزا ..
فقط به خودم نگاه میکنم و میگم خدایا .. بهترین تصمیم زندگیم انتخاب مسیر طلبگی و درس خوندن توی حوزه علمیه بود . خودت تو این مسیر کمکم کن و همراهم باش .
آمین.
.
این روزها که طلاب ، در مظلوم ترین حد ممکن روزگار میگذرونن و زندگی میکنن . احساس میکنم رسالت خیلی خیلی خیلی با عظمتی دارم که باید به سرانجام برسونم . اما خیالم مشوشِ و مدام با خودم میگم سهم من توی این اقتدار و امینت چیه !؟ و من چه کاری از دستم بر میاد تا برای مملکت اسلامی و جامعه مهدوی خودم انجام بدم؟
.
هنوز هم میشود در جایی سکونت یافت و در آنجا ، دنیا را رها کرد و به آسمانِ درونیِ آدمها خیره شد . هنوزهم میشود طرح لبخندِ گلهای جوانِ شهر را که پر پر شدند در چهرهی مادرانشان مشاهده کرد .
شِیخ .
.
درگیر درس بودم و مشتاقِ شنیدنِ صدایِ استادِ فلسفه که هر هفته ، دوشنبهها شیرین سخن میگوید و لذت یادگیری نظریه های افلاطون و سقراط را برایمان به اوج میرساند . . پیامی از طرف محدثه دانشگر ، دوستِ عزیزِ دغدغهمندم به دستم رسید :
عزیزم سلام ، امروز عصر ساعت ۵ فرصت داری باهم بریم منزل شهید عبدوس ؟
چشمانم برق زد و قلبم با شدت شروع به تپیدن کرد . با ذوق قبول کردم و هرثانیه از روز را به عشقِ فرا رسیدنِ ساعت ۵ عصر ، پشتِ سر گذاشتم . .
و حالا ، بعد از دیدار با مادر شهید ، لبخند از لبانم محو نمیشود . و خیال میکنم که شاید من ، خوشبختترینِ آدمها باشم !(:
.
دیدی بعضی از آدما هیچ هدفی تو زندگیشون ندارن !؟ دیدی چقدر بیتفاوت و بیتوجه به ماجراهای جامعه و اطرافشون نگاه میکنن ، زندگی میکنن و روزگار میگذرونن !؟
نکنه تو اینجوری باشیا ! تو بچه مسلمونی . تو محب امیرالمومنینی ع . . تو مجنونِ حسینی ع .. نکنه توهم درگیر روزمرگی های زندگیت بشی و اصل رسالت یادت برههاااا ! نکنه بشی همونی که دشمن میخواداااا ..
#امامزمانازمونراضیه!؟