طرحی از صلح در سرت داری
_ساده اما پر از ظرافتِ عشق_
خنده بر لب ز راه میآیی
خندهات راویِ صراحتِ عشق
از بَری رازهای قلبم را
خوب میدانی از چه میترسم:
اینکه ترکم کنی و دور از تو
دق کنم در حصارِ حسرتِ عشق
مینشینی کنارِ گلدانها
[ خیره در چشمهای غمناکم ]
غنچهای را ز شوق میبوسی
با همان شدت و حرارتِ عشق
شاعرِ خندهروی لبهایت
با همان لحنِ گرم و مهرآمیز
غزلی عاشقانه میخواند
غزلی تازه از طراوتِ عشق
مینویسم حکایتی از صلح
در گلستانِ قلبِ بیتابم
سعدیِ بیقرارِ آغوشت
مست خواهد شد از لطافتِ عشق...
#مهشید_تجلیان