تو غزل میشوی و میبینم
واژه ها با صدات میرقصند
صوفیان در سماع می چرخند
حاجیان در مِنات میرقصند
من که هستم؟ زمینِ سرتاسر
و تو آبیِ آسمان هایی
مستیِ ماه و مادیان هایی
که شبی در فلات میرقصند
لهجه ی دخترانه ات آبی
خنده های شبانه ات قرمز
گیسوی روی شانه ات مشکی
رنگ ها پابهپات میرقصند
تا لبانِ تو «چای» میگوید
استکان ها شراب می نوشند
نلبکی ها ترانه میخوانند
شاخه های نبات میرقصند
ای لبت باده های آذر نوش
ای تنت گرم، بهترین آغوش
در سرت کودکانِ بازیگوش
گوشه ی یک دهات میرقصند
خوش بحالِ دهاتِ همسایه
به تنت رخت سبز پوشیده
دو لبِ ماهیِ تو را دیده
که در آبِ قنات میرقصند
#طه_محتشم
به دوستی که اگر "زهر" باشد از دستت
چنان به ذوقِ ارادت خورم که حلوا را...!!
#سعدی
کفشهایم کجاست؟ میخواهم بی خبر راهی سفر بشوم
مدتی بی بهـــــار طی بکنم دوسه پاییــــز دربــه در بشوم
خسته ام از تو از خودم از ما، ما ضمیـــر بعیــــد زندگی ام
دونفر انفجار جمعیت است پس چه بهتر که یک نفر بشوم
یک نفر در غبـــار سرگردان یک نفــر مثل برگ در طوفان
می روم گم شوم برای خودم کم برای تو دردسر بشوم
حرفهــــای قشنگ پشت سرم آرزوهـــــای مادر و پدرم
حیف خیلی از آن شکسته ترم که عصای غم پدر بشوم
پدرم گفت دوستت دارم پس دعـــا مـــی کنم پدر نشوی
مادرم بیشتر پشیمان که از خدا خواست من پسر بشوم
داستانی شدم که پایانش مثل یک عصر جمعه دلگیر است
نیستـم در حدود حوصله ها پس صلاح است مختصر بشوم
دورها قبر کوچکی دارم بی اتاق و حیاط خلوت نیست
گاه گاهی سری بـزن نگذار با تو از این غریبه تر بشوم
#مهدی_فرجی