eitaa logo
شیفتگان تربیت
12.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
19.7هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gamedooiran 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
9.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امضا میکنی؟ دشمن بداند که نمی تواند 👈فوروارد به دیگران لطفا •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat 🌐 روبیکا: 🍃https://rubika.ir/ShifteganeTarbiat
743.pdf
299.5K
🍁 📝 | مجاهد سرزمین مجاهدت‌های خاموش 🍃🌹🍃 ✍ دکتر یدالله جوانی
34.mp3
9.68M
🍁 ◉━━━━━────     ↻  ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆ 📢 (۳۴) | تحولات اخیر 🍃🌹🍃 🎙کارشناس: دکتر صنعتکارفر
12.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 اعدام در قدس؛ عطش صهیونیست ها به خون فلسطینیان
10.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨📹 کمیک موشن | ماجرای تنها مسابقه فوتبال دنیا که بمباران شد! ⚽️ ماجرای تنها مسابقه فوتبالی که در دنیا مورد حمله هوایی قرار گرفت و از بازیکنان، تماشاچیان و داور آن به شهادت رسیدند. حادثه‌ای که در سال ۶۵ با حمله جنگنده‌های صدام به یک زمین فوتبال در چوار ایلام رقم خورد و خیلی‌ها از آن بی خبر هستند. 🔻رهبر انقلاب: این حادثه‌ی کوچکی نیست، این حادثه‌ی بزرگی است؛ جا دارد که این‌ جور حوادث در ابعاد جهانی شناخته بشود، گفته بشود، تکرار بشود. این پیامِ مظلومیّتِ شهدای ورزشکار ما است.
💚 🌱میشناسیم همه جود و عطا را به حسن کرم و بخشش و احسان و سخا را به حسن 🌱بگذارید بگویند گدائیم گدا غم نداریم سپردند گدا را به حسن.... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat 🌐 روبیکا: 🍃https://rubika.ir/ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر روز یک آیه: 🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺 «قَالُوا وَأَقْبَلُوا عَلَيْهِم مَّاذَا تَفْقِدُونَ» (برادران یوسف) رو به سوى آنها کردند و گفتند: «چه چیز گم کرده اید؟» «قَالُوا نَفْقِدُ صُوَاعَ الْمَلِكِ وَلِمَن جَاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِيرٍ وَأَنَا بِهِ زَعِيمٌ» گفتند: «جام مخصوص پادشاه را! و هرکس آن را بیاورد، یک بارِ شتر (غلّه) به او داده مى شود و من ضامن این (پاداش) هستم.» (سوره مبارکه یوسف/ آیه ۷۱ و ۷۲) 🌹🌹🌹 ❇ تفســــــیر آنان رو به سوى او کردند و گفتند: چه چیزى گم کرده اید؟ (قَالُوا وَ أَقْبَلُوا عَلَیْهِمْ مَاذَا تَفْقِدُونَ). 🌼🌼🌼 مأموران در پاسخ گفتند: جام مخصوص پادشاه را گم کرده ایم و به شما مظنون هستیم (قَالُوا نَفْقِدُ صُوَاعَ الْمَلِکِ). و (چون جام گمشده، گران قیمت و مورد علاقه پادشاه است) هر کس آن را بیاورد یک بارِ شتر (غلّه) به او داده مى شود (وَ لِمَنْ جَاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِیر). بعد گوینده این سخن براى تأکید بیشتر گفت: و من ضامن آن (پاداش) هستم (وَ أَنَا بِهِ زَعِیمٌ). (تفسیر نمونه/ ذیل آیات ۷۱_۷۲ سوره مبارکه یوسف) •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat 🌐 روبیکا: 🍃https://rubika.ir/ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺آسیب شناسی روابط دختر و پسر قبل از ازدواج راه های مقابله با سوء ظن ها در فرایند خواستگاری
شیفتگان تربیت
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 قسمت #سی عباس خنده ای کرد و گفت:😄 _دعا کن که حالا حالا زن نگیرن برات که
💜🌸 💜🌸 قسمت یه لحظه جا خوردم،... با بهت نگاهش کردم، 😧مستقیم به چشمام نگاه کرد👀 اما با کمی حالت خشم با همون ولوم بالاش که تا حالا نشنیده بودم ازش ادامه داد: _چرا اینکارو کردین؟؟ من از شما اینو خواسته بودم؟؟ آخه چرا؟؟🗣 بعدم نگاهشو ازم گرفت و بلند شد ایستاد و در حالی که جلوم راه میرفت سرزنش وار جملاتش رو بر سرم می کوبید: _آخه من نمی فهمم شما چرا باید همچین کاری کنین، من ازتون خواسته بودم کمکم کنین اما شما چی ... 😠دقیقا کاری رو کردین که خواسته ی مادرم بود .. اینجوری قرار بود کمکم کنین؟؟؟🗣 راه میرفت 🚶و سرزنشم میکرد... من دلم گرفته بود ازش، دیگه نمیتونستم جلوی ریزش اشکامو بگیرم،😢 دونه های اشکم سرازیر شدن... اما عباس انگار حواسش به من نبود که همونطوری که با حرص راه میرفت و نگاهش به کفشاش بود حرفاشو میزد: _من نمی تونستم مخالفت کنم، در برابر مامان بابام خلع سلاح بودم، 😵هیچی نمی تونستم بگم دوتا خاستگاری قبلی رو تونستم بپیچونم این یکی نمیشد .. 😠☝️تمام امیدم به شما بود، اما شما چیکار کردین، زدین همه چیزو خراب کردین .. شما جلوی رفتنمو با این کارتون گرفتین ... از حرکت ایستاد.. منم بلند شدم درحالی که کل صورتم از اشک خیس شده بود 😭 دیگه تحمل سرزنشاشو نداشتم .. دلم نمی خواست کسی که سرزنشم میکنه 🌷عباس🌷 باشه .. با ایستادنم در حالی که سرشو بالا میاورد تا به صورتم نگاه کنه ادامه حرفاشو میزد: _آخه من نمیفهمم شما ... تا نگاهش👀 به چشمام 👀افتاد جملش ناتمام موند، مبهوت به صورت خیس از اشکم نگاه می کرد .. حالا نوبت من بود، دیگه باید یه چیزی میگفتم .. با دست اشکامو از جلوی چشمم پاک کردم و گفتم: _من همه ی این کارا رو فقط ... فقط به خاطر شما کردم ...😣😭 دیگه نتونستم تحمل کنم اشکام باز سرازیر شدن اما عباس همونجا ایستاده بود و تو بهت اشکای من بود، دویدم سمت خونه،،، با وارد شدنم به هال با اون حال آشفته و گریه همه جا خوردن، وای که من حضور همه رو فراموش کرده بودم .. دیگه اتفاقی بود که افتاده بود، دویدم سمت اتاقم و خودمو رو تختم انداختم و تمام بغض هامو رو بالشتم خالی کردم..😫😭 بابا .. باباجون مگه کنارم نیستی پس چرا ناآرومم ... آرومم کن ...😩😭 … 💚💛💚💛💚💛💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💚💛💚💛💚💛💚💛💚