فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استوری ویژه شب دوم محرمالحرام
▪️حسین رسید به کربلا؛ اهلاًوسهلاً
▪️با دختر شیر خدا؛ اهلاًو سهلاً
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
4_5809876705967343950.mp3
21.69M
◾️السلام علیک یا ابا عبدالله
🔖منبر کامل 🔖
#استاد_هاشمی_نژاد
▪️شب دوم محرم
🔸 موضوع: وصایای امیرالمومنین سلام الله علیه به سیدالشهدا علیه السلام
پای منبر استاد هاشمی نژاد
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
📱مجموعهاستوری
شبدوم..
#استوری
#محرم #امام_حسین علیهالسلام
👈به یک 👆نفر ارسال فرمائید
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
🎥 روزمان را با قرآن آغاز کنیم/ ترتیل صفحه ۹۵ قرآن کریم ( آیات ۱۰۲ تا ۱۰۵ سوره مبارکه نساء) 🍃🌹🍃 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روزمان را با قرآن آغاز کنیم/ ترتیل صفحه ۹۶ قرآن کریم ( آیات ۱۰۶ تا ۱۱۳ سوره مبارکه نساء)
🍃🌹🍃
🌺 پیامبر (ص) میفرمایند: «قارِئُ القُرآنِ وَ المُستَمِعُ فِی الأَجرِ سَواءٌ» قاری قرآن و گوشکننده آن در پاداش مساوی هستند. (مستدرک الوسائل ۴/ ۲۶۱)
🎙 استاد: مرحوم منشاوی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
هر روز تفسیر یک آیه:
🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
«وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّكَ يَضِيقُ صَدْرُكَ بِمَا يَقُولُونَ»
ما مى دانیم سینه ات از آنچه آنها مى گویند تنگ مى شود (و تو را سخت ناراحت مى کنند).
(سوره مبارکه حجر/ آیه ۹۷)
🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹
❇ تفســــــیر *
بار دیگر به عنوان دلدارى و تقویت هر چه بیشتر روحیه پیامبر(صلى الله علیه وآله)، اضافه مى کند: ما مى دانیم که سخنان آنها سینه تو را تنگ و ناراحت مى سازد (وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّکَ یَضِیقُ صَدْرُکَ بِما یَقُولُونَ).
روح لطیف تو و قلب حساست، نمى تواند این همه بدگوئى و سخنان کفر و شرک آمیز را تحمل کند و به همین دلیل ناراحت مى شوى.
(تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۹۷ سوره مبارکه حجر)
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : رحمتی که عالم را فراگرفته است
👤 #حجت_الاسلام_والمسلمین_عاملی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
#رنج_مقدس #قسمت_شانزدهم وقتی مادر را با ظرف اسپند میبینم که دور سرِ جمع میچرخاند و طلب صلوات میک
#رنج_مقدس
#قسمت_هفدهم
علی اخم کرده و ابروهایش را درهم کشیده. مادر، ساکت است و پدر هم که مثل همیشه، غایب. چهقدر نیازمند بودنش هستم و حرف و نظرش! آن هم حالا که در عین ناباوری، دایی برای خواستگاری آمد؛ یعنی حالا باید با سهیل چه برخوردی میکردم؟ برخورد که نه، چه صحبتی؟ بنا بود فقط بیایند مهمانی که ناگهان همهچیز عوض شد و مهمانی، شد خواستگاری. چایی را ریختم و علی آمد که ببرد:
– لیلا از آشپزخانه بیرون نمیآیی!
نگاه متحیّر و متعجبم را که دید، هیچ نگفت و رفت. معلّق مانده بودم که چرا و چه کنم. دایی که صدایم زد، مجبور شدم بروم. کنار خودش جا باز کرد و نشستم.
– میدونی دایی جون! من سه تا پسر دارم و دختر ندارم. امشب، البته غیررسمی اومدیم تا بابا از مأموریت بیان. اومدیم برای سهیل و شما یه گفتوگویی کنیم. سهیلجان که خواهانه، مثل فرهاد کوهکن. تا ببینیم شما چه نظری داری؟
فکرم به آنی منقبض و منبسط شد. بدنم نفهمید یخ کند یا حرارت را آنقدر بالا ببرد که عرق بر پیشانی بنشیند. تنها واکنشم این بود که خودم را جمع کنم و لبه چادرم را تا مقابل دهانم بالا بیاورم. نگاهم را بیندازم به استکانهایی که خالی شده بودند.
بقیه حرفها را نشنیدم. اینجا، از آن لحظههایی بود که نبودن پدر، عقده محکمی میشود و به دل دختر سنگینی میکند. دلم میخواست فریاد بزنم، طلبش کنم و در آغوشش پناه بگیرم و بگویم:
– امید نگاههای ترسان هزاران زن و دختر در آن سر دنیا شدهای، در حالیکه من متحیر و ترسان از آینده، به تو نیاز دارم.
دایی نظرم را میخواهد. مادر مثل همیشه جای پدر را پر میکند؛ هر چند که بنده خدا میخواهد که حکم برادرش را هم باطل نکند:
– سهیل جان برای عمه عزیزه. حالا تا پدر لیلا بیاد فرصت هست.
– بله، ما هم منتظریم. انشاءالله به سلامت بیاد و بقیه کارها درست بشه. همه میخواهند منتظر بمانند، اما من مستأصلِ منتظر شدهام یا شاید هم منتظرِ مضطر. این بار نمیخواهم که پدر بیاید،
تا همه چیز به دست فراموشی سپرده شود. میخواهم با نیامدن پدر، امید سهیل را ناامید کنم. سهیل را نگاه نمیکنم. این دیگر چه مراسم خواستگاری است! من اصلاً مثل یک عروس حس نگرفتهام، نپوشیدهام؛ اما سهیل مثل دامادها آمده است! تازه متوجه میشوم که چهقدر شیک پوشیده است. گلدان گل بزرگی هم آورده. این جعبه شیرینی و آن جعبه شکلات هم هدفمند بوده است. من فکر میکردم که همهاش برای عمهاش است.
تا دایی و خانوادهاش بروند، تا علی از بدرقه آنها برگردد و تا مادر صدای استکانها را موقع برداشتنشان در بیاورد، تکان نمیخورم و چشمم بین همه آنچه که آوردهاند میچرخد. علی میخواهد حرفی بزند که با اشاره مادر سکوت میکند. به اتاقم پناه میبرم. سهیل را باید چگونه بسنجم و تحلیل کنم؟ به قد بلند و زیبایی فوقالعادهاش؟ به همبازی مهربانِ کودکیهایم؟ به مدرک و داراییاش؟ به دایی و محبتهایش؟
ذهنم قفل کرده است. اگر هر کدام را بخواهم باز کنم میشود زاویههای پررنگی از زندگی گذشته و حال که مرا در خود غرق میکند، شاید هم بشود نجات غریقم.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 زهیر بن قین - قسمت اول مجموعه #کمیک_موشن «به دریا برس»
🎞 شرح کوتاهی از ماجرای پیوستن زهیر به لشکر امام حسین (ع) و شهادت ایشان
#حب_الحسین_یجمعنا
#ما_ملت_امام_حسینیم
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
#رنج_مقدس #قسمت_هفدهم علی اخم کرده و ابروهایش را درهم کشیده. مادر، ساکت است و پدر هم که مثل همیشه،
#رنج_مقدس
#قسمت_هجدهم
سهیل را قلبم میتواند دوست داشته باشد؟ دلم با او همراه میشود یا مجبور به همخوانی با او خواهم شد؟ آیندهام با سهیل تضمین است یا باید تطبیقش بدهم؟ دیوانه میشوم با این افکار. خودخواهیام گل میکند و بیخیال خستگی مادر و خواب بودنش میروم سراغش. پتو را دورش گرفته و کنار رختخوابش نشسته است. پنجره اتاقش باز است و باد سردی پردهها را تکان میدهد. چراغ مطالعهاش روشن است. کتابش باز و نگاهش به دیوار روبهرو است. مرا که میبیند، تعجب نمیکند. انگار منتظرم بوده:
– شبگرد شدی گلم! بیا این پنجره را ببند، باز گذاشتم کمی هوای اتاق عوض بشه.
پردهها را از دست باد و اتاق را از سرمای استخوان سوز نجات میدهم. کنارش مینشینم و با حاشیه پتویش مشغول میشوم:
– نظرتون چیه؟
لبخند میزند:
– قصه بزی و علف و شیرینیش. خودت باید نظر بدی حبه انگورم.
خم میشود و صورتم را میبوسد. منظورش از حبه انگور را درک نمیکنم. تا حالا حبه انگور نبودهام. حتماً منظورش این است که گرگ را دریابم.
– خودت باید تصمیم بگیری عزیزم. علاقه و آرمانهات رو بنویس. دوست نداشتنیها و موانع خوشبختی رو هم فکر کن. بعد تصمیم بگیر. من هم هرچی کمک بخوای دربست در اختیارتم. البته بعد از اینکه سهیل رو هم در ترازو گذاشتی و سنجیدی.
دوباره خم میشود و میبوسدم، من از همه آنچه که اسم ازدواج میگیرد میترسم. دایی مرا در یکلحظه غافلگیر کرد. عجیب است که حس خاصی پیدا نکردهام. مادر سهباره میبوسدم. امشب محبتش لبریز شده است. از این محبتی که هیچ طمعی در آن نیست، سیراب میشوم. وقتی بلند میشوم، میخواهم حرف آخرِ دلم را بلند بگویم، اما نمیدانم آخر حرفم چیست. سکوت میکنم و میروم.
پدر اینجا باید باشد که نیست. تا صبح راه میروم. مینشینم. دراز میکشم، با پتو به حیاط میروم، چشمانم را میبندم و تلاش میکنم تا ذهنم را از سهیل خالی کنم؛ اما فایده ندارد. تا این مدت تمام شود و پدر بیاید. بداخلاقیام داد علی را بلند میکند. مادر آرامش کند، به من چه؟ من حوصله هیچ بشری را ندارم. باید مرا درک کند، سعید و مسعود که میآیند، مادر نمیگذارد قضیه را متوجه شوند؛ ولی بودنشان برای روحیه من خوب است.
پدر که میآید، سنگین از کنارش میگذرم. چقدر این سبزه شدنها و لاغر شدنهای بعد از هر مأموریتش زجرم میدهد. دایی و خانوادهاش همان شب میآیند. اینبار رسمیتر از قبل. از عصر در اتاقم میمانم و تمام کودکی تا حال ذهنم را دوباره مرور میکنم؛ با سهیل و تمام خاطرههایش. چای را دوباره علی میبرد. در اعتصابم…
حرف سر من است؛ منِ ساکتِ آبیپوشِ پناه گرفته کنار مادر. لبه چادرم را آرام مثل گلی باز میکنم و میبندم. ده بار این کار را میکنم. دایی را دوست دارم. مخصوصاً که از کودکی هر بار برایم هدیه میآورد… یعنی تمام هدیههایش هدفمند بوده است؟ زن داییام را دوست داشتم؛ چون زیاد به من محبت داشت و حالا درونم به آه میافتد که این هم بیغرض نبوده!
باید با سهیل حرف بزنم. این را دایی درخواست میکند. مادر سکوت میکند و پدر رو میکند به من:
– لیلاجان! هر طور که شما مایلی بابا!
میلم به هیچ نمیکشد. بین سهیل و من چند مایل فاصله است؟ به پدر نگاه میکنم. اصلاً فرصت نشد که چند کلمهای با من گفتوگو کند. دایی اینبار میگوید:
– لیلاجان! دایی! چند کلمهای صحبت کنید تا من و پدرت بریم شام بگیریم و بیاییم. روابط بین خانواده را دارم بههم میزنم با این حال مزخرفم. بلند میشوم و سهیل هم بلند میشود. میروم سمت اتاق کتابخانه.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#ادامه_دارد
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
🖼 حالوهوای محرم را چطور به خانه بیاوریم
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیدالشهدا به چه کسانی فرمودند کربلا را ترک کنند؟!
ما میتونستیم تو کربلا کنار امام حسین (ع) بمونیم؟
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
#امام_حسین #امام_زمان #تشرف
🔻داستان تشرف یکی از علمای اصفهان؛ بسیار زیبا و نکته دار...👌
مطالعه آن را از دست ندهید:👌🍃
🔹حدود هشتاد سال پیش برای یکی از علمای اصفهان که از سادات خیلی اصیل هم هستند تشرفی پیش آمده بود که
خیلی جالب است.
🔸ايشان جوان بوده و سوار الاغ مى شده و اطراف اصفهان تبلیغ مى رفته و روضه مى خوانده است.
🍃 دهه اول محرم بوده، به يكى از روستاهای اطراف مى رود و منبرش را می رود. آن روز برف سنگينى مى آمده است.
🔹وقتى اين روضه تمام مى شود بايد به يك روستای ديگر با فاصله مثلاً يك فرسخ برود. سوار الاغ که مى شود برود، يكى از اهالى اين آبادى مى آيد و مى گويد:« آقا سيد تو راه گرگ و حيوانات درنده هستند مى خواهید يكى، دو نفر همراهتان بفرستيم؟
🔸ايشان مى گويد: مى روم مشكلى نداره» و قبول نمی کند همراهی بیاید.
🍃نقل می کند عباى زمستانيم را به سر كشيدم و سوار بر الاغ شدم و رفتم. برف سنگينى مى آمد. برف سنگينى هم به زمين نشسته بود. مى گويد مقدارى كه آمدم احساس کردم، گويا يك سوارِ ديگر از پشت سر من، دارد مى آيد. 🍃
🔹منتهى از بس برف سنگين بود، حوصله نكردم سرم را بیرون بیاورم و ببينم کیست. حدس زدم یه نفر از روستا آخرش آمده مراقب من باشد.
🔸بعد آن آقا كه پشت سر من مى آمد گفت:« آ سيد مصطفى سلامٌ عليكم».
🔹گفتم:« سلام عليكم» .
🔸گفت: «مسئلةٌ»(یعنی سوالی داشتم؟)
🔹گفتم:« بفرماييد».
🔸گفت:« آيا در روز عاشورا دشمن بر جسد حضرت سيدالشهداء اسب تاخت؟
🔹گفتم:« بله من در تاريخ خوانده ام كه چنین کاری کرده اند.
🔸آن آقا گفتند:« و اسب ها هم بر بدن رفتند؟»
🔹گفتم: «بله در تاريخ هست كه اسب ها هم بر بدن رفتند.»
🔸مدتى گذشت و يك خورده جلوتر آمديم. بازآن آقا گفتند:« آسيد مصطفى! آيا متوكل عباسی خواست قبر حضرت سيدالشهداء (علیه السلام) را، منهدم كند؟»
🔹گفتم: بله سعى كرد كه از بين ببرد».
🔸گفت:« گاوها را فرستاد كه قبر را شخم بزنند و مساوى كنند؟»
🔹گفتم:« من در تاريخ خوانده ام كه فرستادند اما گاوها نرفتند».
🔸گفت« چطور؟ اسب كه حيوان نجيب و خوش فهمى است و در عالم خودش بيش از گاو متوجه می شود، اما بر جسد و بدن مبارك حضرت سيدالشهداء (علیه السلام) رفت ولى آن گاوها حتى بر قبر مطهر هم نرفتند و شخم نزدنند و قبر را از بين نبرند؟!»
🔹آقا سید می گوید من به فکر رفتم که عجب سوالى شد! اين از محدوده توانائى فکری اين آبادى و اين منطقه بيرون است! داشتم به جوابش هم فكر مى كردم. گويا حس كردم از همان پشت سر نورى به دلم افتاد و جوابی برای این سوال به نظرم آمد.
🔸گفتم:« البته اين قضيه يك جوابى دارد».
🔹گفتند:« چى هست؟»
🔸گفتم:« روز عاشورا حضرت سيد الشهداء (عليه السلام) خواسته بودند كه هر چه دارند را براى خدا بدهند حتى اين يك مشت استخوان را گذاشتند وسط و خودشان اجازه دادند و خودشان خواسته بودند كه اسب بر بدن مبارکشان برود. خود حضرت خواستند هر چه داشتند را در راه خدا داده باشند.
اما در جريان متوكل، اينها مى خواستند آثار حضرت را از بين ببرند.
🔹نظر امام حسین (علیه السلام) بر از بين رفتن آثارشان نبود، از اول خود حضرت مى خواستند، آثارشان محفوظ بماند تا مردم به اين وسيله بهره ببرند و مقرّب به خدا شوند».
🔸آن آقا كه پشت سر بود، فرمود:« درست است.» 🌿
🔹آقا سید مصطفی می گوید: بعد پشت سرم را نگاه كردم ديدم هيچ كسى نيست حتى جاى پائى غير از همين مسيرى كه من آمده ام، نيست.
#محرم
#امام_زمان عج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat