فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چگونگی برنامه ریزی عملیات خیبر
🔺 بازنشر بخشی از مستند یادمان به مناسبت این عملیات
🗓 2 خردادماه سالروز عملیات خیبر
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تشخیص، زمانی سخت میشه که قرآن سر نیزه کنند.
استاد راجی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 در امام خامنهای ذوب شوید همانطور که او در اسلام ذوب شده است
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
Hamed_Zamani_-_Titrazh_Serial_Shiooe_(Doostiha.IR).mp3
7.39M
🎼 ما ابرقدرتیم ✊🇮🇷
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 #ويژه|خرمشهرها در پیش است...
🌱امام خامنهای🌱
⭕️"اگر شهر سقوط کرد آن را دوباره فتح خواهیم کرد؛مواظب باشید که ایمانتان سقوط نکند."
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
هر روز یک آیه:
🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
«وَ وُضِعَ الْكِتَابُ فَتَرَى الْمُجْرِمِينَ مُشْفِقِينَ مِمَّا فِيهِ وَيَقُولُونَ يَا وَيْلَتَنَا مَالِ هَذَا الْكِتَابِ لَا يُغَادِرُ صَغِيرَةً وَلَا كَبِيرَةً إِلَّا أَحْصَاهَا وَوَجَدُوا مَا عَمِلُوا حَاضِرًا وَلَا يَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَدًا»
و کتاب [= کتابی که نامه اعمال همه انسانهاست] در آن جا گذارده میشود، پس گنهکاران را میبینی که از آنچه در آن است، ترسان و هراسانند؛ و میگویند: «ای وای بر ما! این چه کتابی است که هیچ عمل کوچک و بزرگی را فرونگذاشته مگر اینکه آن را به شمار آورده است؟! و (این در حالی است که) همه اعمال خود را حاضر میبینند؛ و پروردگارت به هیچ کس ستم نمیکند.
(سوره مبارکه کهف/ آیه ۴۹)
❇ تفســــــیر
سپس به مراحل دیگر از این رستاخیز بزرگ پرداخته، مى گوید: کتابى که نامه اعمال همه انسان ها است، در آنجا گذارده مى شود (وَ وُضِعَ الْکِتابُ).
گنهکاران هنگامى که از محتواى آن آگاه مى شوند، وحشت زده خواهند شد به گونهاى که آثار وحشت را در چهرههاشان مىبینى (فَتَرَى الْمُجْرِمِینَ مُشْفِقِینَ مِمّا فِیهِ).
در این هنگام فریاد برآورده مى گویند: اى واى بر ما! این چه کتابى است؟! هیچ عمل کوچک و بزرگى نیست، مگر این که آن را احصا و شماره کرده است (وَ یَقُولُونَ یا وَیْلَتَنا ما لِهذَا الْکِتابِ لایُغادِرُ صَغِیرَةً وَ لا کَبِیرَةً إِلاّ أَحْصاها).
همگى را مو به مو، به حساب آورده، ضبط کرده، و چیزى را فروگذار ننموده است. راستى چه وحشتناک است؟ ما همه این اعمال را به دست فراموشى سپرده بودیم، آن چنان که گاهى فکر مى کردیم، اصلاً خلافى از ما سر نزده، اما امروز مىبینیم بار مسئولیتمان بسیار سنگین، و سرنوشتمان تاریک است!.
علاوه بر این سند کتبى، اصولاً همه اعمال خود را حاضر مى بینند! (وَ وَجَدُوا ما عَمِلُوا حاضِراً).
🌺🌺🌺
خوبىها و بدىها، ظلمها و عدلها، هرزگىها و خیانتها، همه و همه در برابر آنها تجسم مى یابد!.
در واقع آنها گرفتار اعمال خودشان هستند: و پروردگار تو، به احدى ظلم نمىکند (وَ لایَظْلِمُ رَبُّکَ أَحَداً).
آنچه دامن آنها را مى گیرد کارهائى است که در این جهان انجام دادهاند. بنابراین از چه کسى مى توانند گله کنند، جز از خودشان؟
(تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۴۹ سوره مبارکه کهف)
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 موشن گرافیک | الکل و آسیبهای اجتماعی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
koveytipoor-mamad-nabodi-bebini-1-320.mp3
17.14M
ممد نبودی ببینی....
#خرمشهر
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
#مدافع_عشق #قسمت۳۴ هردوباهم سلام میکنیم و من در جواب سوال پدرت پیش دستی میکنم _ گفتیم اول بزرگتر بر
#مدافع_عشق
#قسمت۳۵
ازاتاق بیرون میروی و تاکید میکنی باچادر پشت سرت بیایم.
میخواهم همه چیز هرطور که تومیخواهی باشد.ازپله ها پایین میرویم.همه درراهرو جلوی درحیاط ایستاده اند و گریه میکنند.تنها کسی که بیخیال تمام عالم بنظرمیرسد علی اصغراست که مات و مبهوت اشکهای همه گوشه ای ایستاده.مادرت ظرف اب را دستش گرفته و حسین اقا کنارش ایستاده
فاطمه درست کنار درایستاده و بغض کرده. زینب و همسرش هم امده اند برای بدرقه.پدر و مادر من هم قراربود به فرودگاه بیایند.
نگاهت را درجمع میچرخانی و لبخند میزنی
_ خب صبر کنید که یه مهمون دیگه هم داریم.
همه باچشم ازت میپرسند
_ کی؟….کی مهمونه؟…
روی اخرین پله میشینی و به ساعت مچی ات نگاه میکنی..
زینب میپرسد
_ کی قراره بیاد داداش؟
_ صبرکن قربونت برم…
هیچ کس حال صحبت ندارد.همه فقط ده دقیقه منتظر ماندیم که یکدفعه صدای زنگ در بلند میشود
ازجا میپری و میگویی
_ مهمون اومد..
به حیاط میدوی و بعداز چندلحظه صدای باز شدن در و سلام علیک کردن تو با یک نفر بگوش میرسد
_ به به سلام علیکم حاج اقا خوش اومدی
_ علیکم السلام شاه دوماد !چطوری پسر؟…دیر که نکردم.؟
_ نه سروقت اومدید
همانطور صدایتان نزدیک میشود که یک دفعه خودت بامردی با عمامه مشکی و سیمایی نورانی جلوی در ظاهر میشوید.مرد رو بهمه سلام میکند و ما گیج و مبهوت جوابش رامیدهیم.همه منتظرتوضیح توایم که تو به مرد تعارف میزنی تاداخل بیاید.اوهم کفش هایش راگوشه ای جفت میکند و وارد خانه میشود.راه را برایش باز میکنیم.به هال اشاره میکنی که _ حاجی بفرمایید برید بشینید…مام میایم
اومیرود و تو سمت ما برمیگردی و میگویی
_ یکی به مادرخانوم پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرودگاه بیان اینجا…
مادرت ظرف آب را دستم میدهد و سمتت می آید
_ نمیخوای بگی این کیه؟باز چی تو سرته مادر…
لبخند میرنی و رو بمن میکنی
_ حاجی از رفقای حوزس…ازش خواستم بیاد قبل رفتن عقدمنو ریحان رو بخونه!….
حرف ازدهانت کامل بیرون نیامده ظرف از دستم میفتد …
همگی بادهان باز نگاهت میکنیم…
خم میشوی و ظرف رااز روی زمین برمیداری
_ چیزی نشده که…گفتم شاید بعدن دیگه نشه
دستی به روسری ام میکشی
_ ببخش خانوم بی خبر شد.نتونستی درست حسابی خودتو شبیه عروساکنی…میخواستم دم رفتن غافلگیرت کنم…
علاقه ات میشود بغض در سینه ام و نفسم را بشماره میندازد…
چقدر دوست دارم علی!
چقدر عجیب خواستنی هستی
خدایا خودت شاهدی کسی را راهی میکنم که شک ندارم جز ما نیست…
ازاول #اسمانی بوده …
امن یجیب #قلب من چشمان بی همتای توست
همانطور که هاج و واج نگاهت میکنم یکدفعه مثل دیوانه ها آرام میخندم.
زهرا خانوم دست درازمیکند و یقه ات را کمی سمت خود میکشد
_ علی معلومه چته؟…مادر این چه کاریه؟میخوای دخترمردم بدبخت شه؟…نمیگی خانواده اش الان بیان چی میگن؟
خونسرد نگاه آرامت را به لبهای مادرت دوخته ای.دودستت را بلند میکنی و میگذاری روی دستهای مادرت.
_ اره میدونم دارم چیکار میکنم…میدونم!
زهرا خانوم دودستش را از زیر دستهایت بیرون میکشد و نگاهش را به سمت حسین اقا میچرخاند
_ نمیخوای چیزی بگی؟…ببین داره چیکار میکنه!…صبرنمیکنه وقتی رفت و برگشت دختر بیچاررو عقد کنه!
اوهم شانه بالا میندازد و به من اشاره میکند که:
_ والا زن چی بگم؟…وقتی عروسمون راضیه!
چشمهای گرد زهرا خانوم سمت من برمیگردد.از خجالت سرم را پایین میندازم و اشک شوقم را از روی لبم پاک میکنم
_ دختر…عزیز دلم! منکه بد تورو نمیخوام!یعنی تو جدن راضی هستی؟…نمیخوای صبر کنی وقتی علی رفت و برگشت تکلیفت رو روشن کنه؟
فقط سکوت میکنم و او یک آن میزند پشت دستش که:
_ ای خدا!…جووناچشون شده اخه
صدای سجاد درراه پله میپیچد که
_ چی شده که مامان جون اینقد استرس گرفته؟
همگی به راه پله نگاه میکنیم.او آهسته پله هارا پایین می آید.دقیق که میشوم اثر درد را در چشمان قرمزش میبینم.لبخند لبهایم را پر میکند.پس دلیل دیر امدن از اتاقش برای خداحافظی ،همین صورت نم خورده از گریه های برادرانس…
زینب جوابش را میدهد
_ عقد داداشه!
سجاد باشنیدن این جمله هول میکند، پایش پیچ میخورد و از چند پله اخر زمین میخورد.
زهراخانوم سمتش میدود
_ ای خدا مرگم بده! چت شد؟
سجاد که روی زمین پخش شده خنده اش میگیرد
_ چیه داداشه؟..بلاخره علی میخوای بری یا میخوای جشن بگیری؟…دقیقا چته برادر
و بازهم بلند میخندد.مادرت گوشه چشمی برایش نازک میکند
_ نعخیر.مثل اینکه فقط این وسط منم که دارم حرص میخورم.
فاطمه که تابحال مشغول صحبت باتلفن همراهش بود.لبخند کجی میزند و میگوید
_ به مریم خانوم و پدر ریحانه زنگ زدم.گفتم بیان…
زینب میپرسد:
_ گفتی برای چی باید بیان؟
_ نه!فقط گفتم لطف کنید تشریف بیارید.مراسم خداحافظی توخونه داریم…
_ عه خب یچیزایی میگفتی یکم اماده میشدن
تو وسط حرفشان میپری
_ نه بزار بیان یهو بفهمن.
#ادامه_دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥آنسوی دیوار
🇱🇧 مانور نظامی حزبالله یا تمرین عبور از دیوار مرزی در فلسطین اشغالی.. این یک هشدار بود!
معنای این مانور نظامی-رسانهای رو اون رژیمی که باید بفهمه، میفهمه! اون تاجر پوشک اسرائیلی هم میفهمه که چرا باید انبارش رو پر کنه و قیمتها رو ببره بالا!
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
#مدافع_عشق #قسمت۳۵ ازاتاق بیرون میروی و تاکید میکنی باچادر پشت سرت بیایم. میخواهم همه چیز هرطور که
#مدافع_عشق
#قسمت۳۶
شوهر زینب که درکل ازاول ادم کم حرفی بود.گوشه ای ایستاده و فقط شاهد ماجراست.روحیات زینب را دارد.هردوبهم می ایند.
تو مچ دستم را میگیری و روبهمه میگویی
_ من یه دودیقه باخانومم صحبت کنم
ومرا پشت سرت به اشپزخانه میکشی.کنار میز می ایستیم و تو مستقیم به چشمانم خیره میشوی
سرم را پایین میندازم.
_ ریحانه؟اول بگو ببینم ازمن ناراحت که نشدی ؟
سرم را به چپ و راست تکان میدهم.
تبسم شیرینی میکنی و ادامه میدهی
_ خدارو شکر.فقط میخوام بدونم از صمیم قلبت راضی به اینکار هستی.
شاید لازمه یه توضیحاتی بدم..
من خودخواه نیستم که بقول مادرم بخوام بدبختت کنم!
_ میدونم..
_ اگر اینجا عقدی خونده شه دلیل نمیشه که اسم منم حتمن میره تو شناسنامه ات
باتعجب نگاهت میکنم
_ خانومی! این عقد دائم وقتی خونده میشه.بعدش باید رفت محضر تا ثبت شه
ولی من بعد ازجاری شدن این خطبه یراست میرم سوریه
دلم میلرزد و نگاهم روی دستانم که بهم گره شده سر میخورد.
_ من فقط میخواستم که…که بدونی دوست دارم.واقعا دوست دارم.
ریحانه الان فرصت یه اعترافه.
من ازاول دوست داشتم! مگه میشه یه دختر شیطون و خواستنی رو دوست نداشت؟ اما میترسیدم…نه ازینکه ممکنه دلم بلرزه و بزنم زیر رفتنم! نه!..بخاطر بیماریم! میدونستم این نامردیه درحق تو! اینکه عشقو ازاولش درحقت تموم میکردم! الان مطمعن باش نمیزاشتی برم!
ببین..اینکه الان اینجا وایسادی و پشت من محکمی.بخاطر روند طی شده اس.اگر ازاولش نشون میدادم که چقدر برام عزیزی
حس میکنم صدایت میلرزد
_ ریحانه ….دوست نداشتم وقتی رفتم تو بااین فکر برام دست تکون بدی که ” من زنش نبودم و نیستم” ما فقط سوری پیش هم بودیم
دوست دارم که حس کنی زن منی! ناموس منی.مال منی
خانوم ازدواج قراردادی ما تا نیم ساعت دیگه تموم میشه و تو رسما و شرعا…و بیشتر قلبا میشی همسرهمیشگی من!
حالا اگر فکر میکنی دلت رضا به این کار نیست! بهم بگو
حرفهایت قلبم رااز جا کنده.پاهایم سست شده.طاقت نمی اورم و روی صندلی پشت میز وا میروم. تو ازاول مرا دوست داشتی…نگاهت میکنم و توازبالای سر باپشت دستت صورتم را لمس میکنی.توان نگه داشتن بغضم را ندارم.سرم را جلو می اورم و میچسبانم به شکمت…همانطور که ایستاده ای سرم را دراغوش میگیری. به لباست چنگ میزنم و مثل بچه ها چندبار پشت هم تکرار میکنم
_ توخیلی خوبی علی خیلی..
سرم را به بدنت محکم فشار میدهی
_ خب حالا عروس خانوم رضایت میدن؟
به چشمانت نگاه میکنم و بانگرانی میپرسم
_ یعنی نمیخوای اسمم بره تو شناسنامه ات؟
_ چرا…ولی وقتی برگشتم!الان نه! اینجوری خیال منم راحت تره.چون شاید بر..
حرفت را میخوری ، اززیر بازوهایم میگیری و بلندم میکنی
_ حالا بخند تا …
صدای باز شدن در می اید،حرفت را نیمه رها میکنی و ازپنجره اشپزخانه به حیاط نگاه میکنیم
مادرو پدرم امدند. بسرعت ازاشپزخانه بیرون میرویم و همزمان با رسیدن ما به راهروپدر و مادر من هم میرسند.
هردو باهم سلام و عذرخواهی میکنند بابت اینکه دیر رسیدند.چنددقیقه که میگذرد از حالت چهره هایمان میفهمند خبرایی شده.
مادرم درحالیکه کیف دستی اش را به پدرم می دهد تا نگه دارد میگوید
_ خب…فاطمه جون گفتن مراسم خاصی دارید مثل اینکه قبل از رفتن علی اقا
و بعد منتظر ماند تا کسی جوابش را بدهد.
تو پیش دستی میکنی و بارعایت کمال ادب و احترام میگویی
_ درسته!قبل رفتن من یه مراسمی قراره باشه…راستش…
مکث میکنی و نفست را باصدا بیرون میدهی
_ راستش من البته بااجازه شما و خانواده ام…یه عاقد اوردم تا بین منو تک دخترتون عقد دائم بخونه!میخواستم قبل رفتن…
پدرم بین حرفت میپرد
_ چیکار کنه؟
_ عقد دائم….
اینبار مادرم میپرد
_ مگه قرار نشده بری جنگ؟…
_ چرا چرا!الان توضیح میدم که…
بازپدرم بادلخوری و نگرانی میگوید
_ خب پس چه توضیحی!…پسرم اگر شما خدایی نکرده یچیزیت…
بعد خودش حرفش را به احترام زهرا خانوم و حسین اقا میخورد.
میدانم خونشان درحال جوشیدن است اما اگر دادو بیدار نمیکنند فقط بخاطر حفظ حرمت است و بس! بعداز ماجرای دعوا و راضی کردنشان سر رفتن تو…حالا قضیه ای سنگین تر پیش امده.
لبخند میزنی و به پدرم میگویی
_ پدرجان! منو ریحانه هردو موافقیم که این اتفاق بیفته. این خطبه بین ما خونده شه.اینجوری موقع رفتن من…
مادرم میگوید
_ نه پسرم! ریحانه برای خودش تصمیم گرفته
و بعد به جمع نگاه میکند
_ البته ببخشیدا مااینجور میگیم.بلاخره دختر ماست.خامه…
زهرا خانوم جواب میدهد
_ نه! باور کنید ماهم این نگرانی هارو داریم..بلاخره حق دارید.
#ادامه_دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : شدیدترین گناه ، چه گناهی است؟
👤 #آیت_الله_سید_حسن_عاملی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍قضیه اینه که آیت الله خامنه ای در نماز جمعه مطلبی رو بیان میکنن و امام خمینی در اعتراض به اون مطلب نامه شدید الحنی خطاب به آقا مینویسند…
🔹حتی امام هم وقتی اشتباه میکردن میگفتن: جبران میکنم! آقایون مسئول شما چطور؟
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شاید علمی تر از این بیان دکتر عزیزی روانشناس، نتوان #حجاب را توضیح داد.
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
هر روز یک آیه:
🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
«وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ كَانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ أَفَتَتَّخِذُونَهُ وَذُرِّيَّتَهُ أَوْلِيَاءَ مِن دُونِي وَهُمْ لَكُمْ عَدُوٌّ بِئْسَ لِلظَّالِمِينَ بَدَلًا»
به یاد آرید زمانی را که به فرشتگان گفتیم: «برای آدم سجده کنید!» آنها همگی سجده کردند جز ابلیس -که از جن بود- و از فرمان پروردگارش بیرون شد آیا (با این حال،) او و فرزندانش را به جای من اولیای خود انتخاب میکنید، در حالی که آنها دشمن شما هستند؟! (فرمانبرداری از شیطان و فرزندانش به جای اطاعت خدا،) چه جایگزینی بدی است برای ستمکاران!
(سوره مبارکه کهف/ آیه ۵۰)
❇ تفســــــیر
در آیات مختلف قرآن، کراراً از داستان آفرینش آدم و سجده فرشتگان براى او و سرپیچى ابلیس، سخن به میان آمده است، ولى همان گونه که قبلاً هم اشاره کرده ایم، این تکرارها همواره نکتههائى دارد،و در هر مورد نکته اى در نظر بوده است.
به تعبیر دیگر، هر حادثه مهم ممکن است ابعاد مختلفى داشته باشد که ذکر آن در هر مورد، نظر به یکى از این ابعاد باشد.
از آنجا که در بحث هاى گذشته، ضمن یک مثال عینى خارجى، چگونگى موضع گیرى ثروتمندان مستکبر و مغرور، در مقابل تهیدستان مستضعف، و عاقبت کار آنها تجسم یافته بود.
و از آنجا که غرور از روز نخست، عامل اصلى انحراف و کفر و طغیان بوده است، در آیات مورد بحث از مسأله ابلیس و سرپیچى او از سجده بر آدم سخن به میان مى آورد، تا بدانیم از آغاز، غرور، سرچشمه کفر و طغیان بوده است.
به علاوه این داستان، مشخص مى کند که انحرافات از وسوسه هاى شیطانى سرچشمه مى گیرد، و تسلیم شدن در برابر وسوسه هاى او ـ که از آغاز کمر دشمنى ما را بسته است ـ چقدر احمقانه است؟
🌺🌺🌺
نخست مى گوید: به یاد آرید زمانى را که به فرشتگان گفتیم: براى آدم سجده کنید، آنها همگى سجده کردند جز ابلیس (وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِکَةِ اسْجُدُوا
لاِ دَمَ فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلِیسَ).
این استثناء، ممکن است این توهم را به وجود آورد که ابلیس از جنس فرشتگان بود، در حالى که فرشتگان معصومند، پس چگونه او راه طغیان و کفر را پوئید؟!
لذا بلا فاصله اضافه مى کند: او از جن بود، و سپس از فرمان پروردگارش خارج شد (کانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ).
او از فرشتگان نبود، ولى به خاطر بندگى و اطاعت و قرب به پروردگار در صف فرشتگان جاى گرفت، و حتى شاید معلم آنان بود، اما به خاطر یک ساعت کبر و غرور، آن چنان سقوط کرد، که همه سرمایه معنویت خود را از دست، داد و رانده ترین و منفورترین موجود در درگاه خدا شد.
سپس مى گوید: با این حال، آیا او و فرزندانش را به جاى من اولیاى خود انتخاب مى کنید؟! (أَ فَتَتَّخِذُونَهُ وَ ذُرِّیَّتَهُ أَوْلِیاءَ مِنْ دُونِی).
در حالى که آنها دشمن شما هستند (وَ هُمْ لَکُمْ عَدُوٌّ).
دشمنى سرسخت و قسم خورده، که تصمیم به گمراهى و بدبختى همه شما گرفته اند، و عداوت خود را از روز نخست، نسبت به پدرتان آدم آشکارا اظهار داشته اند.
شیطان و فرزندانش را به جاى خدا پذیرا شدن بسیار بد است (بِئْسَ لِلظّالِمِینَ بَدَلاً).
راستى چه زشت است که انسان خداى عالم و آگاه، رحیم و مهربان و فیض بخش را رها کند، و شیطان و دار و دسته اش را به جاى او بپذیرد، این زشت ترین انتخاب هاست، کدام عاقل دشمن را که از روز نخست، کمر به نابودیش بسته، و سوگند یاد کرده، به عنوان ولىّ، رهبر، راهنما و تکیه گاه مى پذیرد؟!
(تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۵۰ سوره مبارکه کهف)
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
26.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رونمایی از موشک خیبر
اولین تصاویر از مراحل شلیک و اصابت موشک خیبر
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
#مدافع_عشق #قسمت۳۶ شوهر زینب که درکل ازاول ادم کم حرفی بود.گوشه ای ایستاده و فقط شاهد ماجراست.روحیا
#مدافع_عشق
#قسمت۳۷
خدایا ازتو ممنونم!
من برای داشتن حلالم جنگیدم..و الان ….
با کنار چادرم اشکم راپاک میکنم. هرچه به اخر خطبه میرسیم.نزدیک شدن صدای نفسهایمان بهم را بیشتر احساس میکنم. مگر میشد جشن ازین ساده تر! حقا که توهم طلبه ای و هم رزمنده! ازهمان ابتدا سادگی ات رادوست داشتم.به خودم می آیم که
_ ایاوکیلم؟…
به چهره پدر و مادرم نگاه میکنم وبا اشاره لب میگویم
_ مرسی بابا…مرسی ماما
و بعد بلند جواب میدهم
_ بااجازه پدر م مادرم ،بزرگترای مجلس و…و اقا امام زمان عج بله!
دستم رادردستت فشار میدهی.
فاطمه تندتند شروع میکند به دست زدن که حاج اقا صلوات میفرستد و همه میخندیم.
شیرینی عقدمانم میشود شکلات نباتی روی عسلی تان…
نگاهم میکنی
_ حالا شدی ریحانه ی علی!
گوشه ای ازچادر روی صورتم را کنار میزنم و نگاهت میکنم.لبخندت عمیق است.به عمق عشقمان! بی اراده بغض میکنم.دوست دارم جلوتربیایم وروی ریش بلندت را ببوسم. متوجه نگاهم میشوی زیرچشمی به دستم نگاه میکنی.
_ ببینم خانومی حلقت کجاست؟
لبم را کج میکنم و جواب میدهم
_ حلقه چه اهمیتی داره وقتی اصل چیز دیگس…
دستت را مشت میکنی و میاوری جلوی دهانت
_ اِ اِ اِ…چه اهمیتی؟…پس وقتی نبودم چطوری یادم بیفتی؟
انگشتر نشونم رانشانت میدهم
_ بااین..بعدشم مگه قراره اصن یادم بری که چیزیم یادآور باشه!
ذوق میکنی
_ همممم…قربون خانوم !
خجالت زده سرم را پایین میندازم.
خم میشوی و ازروی عسلی یک شکلات نباتی ازهمان بدمزه ها که من بدم می آید برمیداری و در جیب پیرهنت میگذاری.اهمیتی نمیدهم و ذهنم رادرگیر خودت میکنم.
حاج اقا بلند میشود و میگوید
_ خب ان شاءالله که خوشبخت شن و این اتفاق بشه نوید یه خبر خوب دیگه!
بالحن معنی داری زیر لب میگویی
_ ان شاءالله!
نمیدانم چرا دلم شور میزند!اما باز توجهی نمیکنم و منم همینطور به تقلید ازتو میگویم ان شاءالله.
همه ازحاج اقا تشکر و تا راهرو بدرقه اش میکنیم.فقط تو تادم درهمراهش میروی.وقتی برمیگردی دیگرداخل نمی آیـے و ازهمان وسط حیاط اعلام میکنی که دیر شده و باید بروی.ماهم همگی به تکاپو می افتیم که حاضر شویم تابه فرودگاه بیاییم.یکدفعه میخندی و میگویی
_ اووو چه خبرشد یهو !؟میدویید اینور اونور !
نیازی نیست که بیاید.نمیخوام لبخند شیرین این اتفاق به اشک خداحافظی تبدیل شه اونجا…..مادرم میگوید
_ این چه حرفیه ماوظیفمونه
تو تبسم متینی میکنی
_ مادرجون گفتم که نیازی نیست.
فاطمه اصرار میکند
_ یعنی نیایم؟….مگه میشه؟
_ نه دیگه شمابمونید کنار عروس ما!
باز خجالت میکشم و سرم را پایین میندازم.
باهر بدبختی که بود دیگران را راضی میکنی و اخرسر حرف ،حرف خودت میشود.درهمان حیاط مادرت و فاطمه را سخت دراغوش میگیری.زهرا خانوم سعی میکند جلوی اشکهایش را بگیرد اما مگر میشد درچنین لحظه ای اشک نریخت.فاطمه حاضرنمیشودسرش را ازروی سینه ات بردارد.سجاد ازتو جدایش میکند.بعد خودش مقابلت می ایستد و به سرتا پایت برادرانه نگاه میکند،دست مردانه میدهد و چندتا به کتفت میزند.
_ داداش خودمونیما! چه خوشگل شدی!
میترسم زودی انتخاب شی!
قلبم میلرزد! “خدایا این چه حرفیه که سجاد میزنه!”
پدرم و پدرت هم خداحافظی میکنند.لحظه ی تلخی است… خودت سعی داری خیلی وداع راطولانی نکنی. برای همین هرکس که به اغوشت می آید سریع خودت رابعداز چندلحظه کنار میکشی. زینب بخاطر نامحرم ها خجالت میکشید نزدیکت بیاید برای همین دردوقدمی ایستاد و خداحافظی کرد.اما من لرزش چانه ی ظریفش را بین دو لبه چادر میدیدم…میترسیم هم خودش و هم بچه درون وجودش دق کنند! حالا میماند یک من…باتو!
جلو می آیم.به سرتاپایم نگاه میکنی.لبخندت ازهزاربار تمجید و تعریف برایم ارزشمند تراست.پدرت بهمه اشاره میکند که داخل خانه برگردند تاما خداحافظی کنیم.زهراخانوم درحالیکه با گوشه روسری اش اشکش راپاک میکند میگوید
_ خب این چه خداحافظی بود؟
تاجلو در مگه نباید ببریمش!؟
تازه آب میخوام بریزم پشتش بچم به سلامت بره …
حس میکنم خیلی دقیق شده ام چون یکلحظه با تمام شدن حرف مادرت در دلم میگذرد ” چرا نگفت به سلامت بره و برگرده؟…خدایا چرا همه حرفها بوی رفتن میده….بوی خداحافظی برای همیشه”
حسین اقا باارامش خاصی چشمهایش را میبندد و باز میکند
_چرا خانوم…کاسه ابو بده عروست بریزه پشت علی…اینجوری بهترم هست! بعدم خودت که میبینی پسرت ازون مدل خداحافظی خوشش نمیاد.
زهراخانوم کاسه را لب حوض میگذارد تااخرسر برش دارم.
اقاحسین همه را سمت خانه هدایت کرد.لحظه اخر وقتی که جلوی در ایستاده بودن تا داخل بروندصدایشان زدی
_ حلال کنید….
یک دفعه مادرت داغ دلش تازه میشود و باهق هق داخل میرود.چنددقیقه بعد فقط من بودم و تو.دستم رامیگیری و باخودت میکشی درراهروی اجری کوتاه که انتهایش میخورد به در ورودی.دست درجیبت میکنی و شکلات نباتی رادرمی آوری و سمت دهانم می گیری.
#ادامه_دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻مقام معظم رهبری:
🔸شما ببینید چقدر امامزاده در ایران هستند! این امامزادهها کی هستند؟ اینها که ایرانی نبودند. اینها کسانیاند که به ایران آمدند و ایرانیها با آغوش باز اینها را پذیرفتند؛ حتی گاهی برای اینها جنگیدند و در راه اینها تلاش کردند.
▫️پنجم ذی القعده روز ملی تجلیل از امامزادگان و بقاع متبرکه گرامی باد.
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠کلیپ تصویری: حق برای چه کسی تلخ است؟
🔸آیت الله جوادی آملی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
#مدافع_عشق #قسمت۳۷ خدایا ازتو ممنونم! من برای داشتن حلالم جنگیدم..و الان …. با کنار چادرم اشکم راپاک
#مدافع_عشق
#قسمت۳۸
.پس برای این لحظه نگهش داشتی!میخندم و دهانم را باز میکنم.شکلات را روی زبانم میگذاری و با حالتی بانمک میگویی
_ حالا بگو آممم…
و دهانش را میبندد! میگویم آممم و دهانم را میبندم …میخندی و لپم راارام میکشی.
_ خب حالا وقتشه…
دستهایت را سمت گردنت بالا می آوری
…
انگشت اشاره ات را زیر یقه ات میبری و زنجیری که دور گردنت بسته ای بیرون میکشی. انگشتری حکاکی شده و زیبا که سنگ سرخ عقیق رویش برق میزند در زنجیرت تاب میخورد. ازدور گردنت بازش میکنی و انگشتر را در می آوری
_ خب خانوم دست چپتو بده بمن…
باتعجب نگاهت میکنم
_ این مال منه؟
_ اره دیگه! نکنه میخوای بدون حلقه عروس شی؟
مات و مبهوت لبخند عجیبت میپرسم
_ چرااینقد زحمت….
خب…چراهمونجا دستم نکردی
لبخندت محو میشود.چادرم راکنار میزنی و دست چپم را میگیری و بالا می آوری
_ چون ممکن بود خانواده ها فکر کنن من میخوام پابند خودم کنمت…حتی بعدازینکه ….
دستم را ازدستت بیرون میکشم و چشمهایم راتنگ میکنم
_ بعد چی؟
_ حالا بده دستتو
دستم را پشتم قایم میکنم
_ اول تو بگو!
بایک حرکت سریع دستم رامیگیری و بزور جلو می آوری
_ حالا بلاخره شاید مام لیاقت پیدا کنیم بپریم…
با دردنگاهت میکنم.سرت را پایین انداخته ای.حلقه سفید و در انگشتم فرو میبری
_ وای چقد تو دستت قشنگ تره!!
عین برگ گل …ریحانه برازندته…
نمیتوانم بخندم…فقط به تو خیره شده ام.حتی اشک هم نمیریزم.
سرت را بالا می آوری و به لبهایم خیره میشوی
_ بخند دیگه عروس خانوم…
نمیخندم…شوکه شده ام! میدانم اگر طوری بشود دیوانه میشوم.
بازو هایم را میگیری و نزدیک صورتم می آیـے وپیشانی ام را میبوسی.طولانی…و طولانی…
بوسه ات مثل یک برق درتمام وجودم میگذرد و چشمهایم را میسوزاند…یکدفعه خودم رادراغوشت میندازم و باصدای بلند گریه میکنم…
خدایا علیمو به تو میسپارم
خدایا میدونی چقدر دوسش دارم
میدونم خبرای خوب میشنوم
نمیخوام به حرفهای بقیه فکر کنم
علی برمیگرده مثل خیلیای دیگه
ما بچه دار میشیم…
ما…
یک لحظه بی اراده فکرم به زبانم می آید و با صدای گرفته و خش دارهمانطور که سر روی سینه ات گذاشته ام میپرسم
_ علی؟
_ جون علی؟
_ برمیگردی اره؟…
مکث میکنی.کفری میشوم و باحرص دوباره میگویم
_ برمیگردی میدونم
_ اره! برمیگردم…
_ اوهوم! میدونم!…تومنو تنها نمیزاری…
_ نه خانوم چرا تنها؟…همیشه پیشتم…همیشه!
_ علی؟
_ جانم لوس اقایی
_ دوست دارم….
و بازهم مکث…اینبار متفاوت …
بازوهایت رادورم محکم تنگ میکنی…
صدایت میلرزد
_ من خیلی بیشتر!
کاش زمان می ایستاد…کاش میشد ماند و ماند درمیان دستانت…کاش میشد!
سرم رامیبوسی و مراازخودت جدا میکنی
_ خانوم نشد پامونو بلرزونیا!
باید برم…
نمیدانم…کسی ازوجودم جواب میدهد
_ برو!….خدابه همرات…..
توهم خم میشوی.ساکت را برمیداری،دررا باز میکنی،برای باراخر نگاهم میکنی و میروی…
مثل ابر بهار بی صدا اشک میریزم.به کوچه میدوم و به قدمهای اهسته ات نگاه میکنم.یک دفعه صدا میزنم
_ علی؟
برمیگردی و نگاهم میکنی.داری گریه میکنی؟…خدایا مرد من داره باگریه میره…
حرفم رامیخورم و فقط میگویم
_ منتظرم….
سرت را تکان میدهی و باز به راه می افتی.همانطور که پشتت من است بلند میگویی
_ منتظر یه خبر خوب باش…یه خبر!
پوتین و لباس رزم و میدان نبرد….
خدایا همسرم را به قتلگاه میفرستم!
خبر…فقط میتواند خبرِ…
میخواهم تااخرین لحظه تورا ببینم.به خانه میدوم بدون انکه درراببندم .میخواهم به پشت بام بروم تا تورا ببینم…هرلحظه که دور میشوی…نفس نفس زنان خودم را به پشت بام میرسانم و میدوم سمت لبه ای که رو یه خیابان اصلی است. بادمی وزد و چادر سفیدم را به بازی میگیرد. یک تاکسی زردرنگ مقابلت می ایستد.قبل از سوار شدن به پشت سرت نگاه میکنی..به داخل کوچه…” اون هنوز فکر میکنه جلوی درم….”
وقتی میبینی نیستم سوار میشوی و ماشین حرکت میکند…کاش این بالا نمی آمدم…یک دفعه یک چیز یادم می افتد
زانوهایم سست میشود و روی زمین مینشینم…
” نکنه اتفاقی برات بیفته…”
من ” پشت سرت اب نریختم!!
#ادامه_دارد...