فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے | #جمعههایدلتنگے
جانم به فدای آن غایبی که از ما دور
است ولی جدا نیست...
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
#مدافع_عشق #قسمت۳۸ .پس برای این لحظه نگهش داشتی!میخندم و دهانم را باز میکنم.شکلات را روی زبانم میگذ
#مدافع_عشق
#قسمت۳۹
کف دستهایم را اطراف فنجان چای میگذارم ،به سمت جلو خم میشوم و بغضم را فرو میبرم. لبهایم راروی هم فشار میدهم و نفسم را حبس میکنم…
نیا! چقدر مقاومت برای نیامدن اشکهای دلتنگی!…
فنجان را بالا می آورم و لبه ی نازک سرامیکی اش را روی لبهایم میگذارم.
یکدفعه مقابل چشمانم میخندی…
تصویر لبخند مردانه ات تمام تلاشم را از بین میبرد وقطرات اشک روی گونه های سرمیخورند.یک جرعه از چای مینوشم …دهانم سوخت!..وبعد گلویم!
فنجان را روی میز کنار تختم میگذارم و با سوزش سینه ام از دلتنگی سر روی بالشت میگذارم…
دلم برایت تنگ شده! نه روز است که بی خبر ام…ازتو…از لحن ارام صدایت…از شیرینی نگاهت…
زیر لب زمزمه میکنم
” دیگه نمیتونم علی!” غلت میزنم ،صورتم را دربالشت فرو میبرم و بغضم را رها میکنم…
هق هق میزنم…
” نکنه…نکنه چیزیت شده!..چرا زنگ نزدی…چرا؟!…نه روز برای کسی که همه ی وجودش ازش جدا میشه کم نیست! ”
به بالشت چنگ میزنم و کودکانه بهانه ات را میگیرم…
نمیدانم چقدر…
اما اشک دعوت خواب بود به چشمانم…
حرکت انگشتان لطیف و ظریف درلابه لای موهایم باعث میشود تا چشمهایم را باز کنم.
غلت میزنم و به دنبال صاحب دست چندباری پلک میزنم..تصویر تار مقابلم واضح میشود.مادرم لبخند تلخی میزند
_ عزیزدلم! پاشو برات غذا اوردم…
غلت میزنم ، روی تخت میشینم و درحالیکه چشمهام رو میمالم ،میپرسم
_ ساعت چنده مامان؟
_ نزدیک دوازده…
_ چقدر خوابیدم؟
_ نمیدونم عزیزم!
وبا پشت دست صورتم رانوازش میکند.
_ برای شام اومدم تو اتاقت دیدم خوابی.دلم نیومد بیدارت کنم،چون دیشب تاصبح بیدار بودی..
باچشمهای گرد نگاهش میکنم
_ تواز کجا فهمیدی؟؟
_ بلاخره مادرم!
با سرانگشتانش روی پلکم را لمس میکند
_ صدای گریه ات میومد!
سرم را پایین میندازم و سکوت میکنم
_ غذا زرشک پلوعه…میدونم دوس داری! برای همین درست کردم
به سختی لبخند میزنم
_ ممنون مامان…
دستم را میگیرد و فشار میدهد
_ نبینم غصه بخوری! علی هم خدایی داره…هرچی صلاحه مادرجون
باور نمیکنم که مادرم اینقدر راحت راجب صلاح و تقدیر صحبت کند.بلاخره اگر قرارباشد اتفاقی برای دامادش بیفتد…
دخترش بیچاره میشود.
از لبه ی تخت بلند میشود و باقدمهایی اهسته سمت پنجره میرود.پرده راکنار میزند و پنجره راباز میکند
_ یکم هوا بیاد تو اتاقت…شاید حالت بهتر شه!
وقتی میچرخد تا سمت در برود میگوید
_ راستی مادر شوهرت زنگ زد! گلایه کرد که ازوقتی علی رفته ریحانه یه سر بما نمیزنه!…راست میگه مادر جون یه سر برو خونشون!فکر نکنن فقط بخاطر علی اونجا میرفتی…
دردلم میگویم ” خب بیشتربخاطر اون بود”
مامان باتاکید میگوید
_ باشه مامان،؟ بروفردا یسر.
کلافه چشمی میگم و ازپنجره بیرون رو نگاه میکنم.
مامان یه سفارش کوچیک برای غذا میکند و ازاتاق بیرون میرود
با بی میلی نگاهی به سینی غذا و ظرف ماست و سبزی کنارش میکنم.
باید چند قاشق بخورم تا مامان ناراحت نشه…
چقدر سخت است فروبردن چیزی وقتی بغض گلویت را گرفته!
دستی به شال سرخابی ام میکشم و یکبار دیگر زنگ در رافشار میدهم.
صدای علی اصغر درحیاط میپیچد
_ کیه!..
چقدر دلم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود! تقریبا بلند جواب میدهم
_ منم قربونت برم!
صدایش جیغش و بعد قدمهای تندش که تبدیل به دویدن میشود را ازپشت در میشنوم
_ آخ جووون خاله لیحانههههه…
بمن خاله میگوید!…کوچولوی دوست داشتنی.درراکه باز میکند سریع میچسبد بمن!
چقدر بامحبت!…حتمن اوهم دلش برای علی تنگ شده و میخواد هرطور شده خودش راخالی کند.
فشارش میدهم و دستش را میگیرم تاباهم وارد خانه شویم
_ خوبی؟…چیکار میکردی؟مامان هست؟…
سرش را چند باری تکان میدهد
_ اوهوم اوهوم….داشتم باموتور داداش علی بازی میکردم…
و اشاره میکند به گوشه حیاط..
نگاهم میچرخد و روی موتورت که با اب بازی علی خیس شده قفل میشود.
هرچیزی که بوی تورا بدهد نفسم را میگیرد.
علی دستم را رها میکند و سمت در ساختمان میدود
_ مامان مامان…بیا خاله اومده…
پشت سرش قدم برمیدارم درحالیکه هنوز نگاهم سمت موتورات بااشک میلرزد.خم میشوم و کفشم را درمی اورم که زهرا خانوم درراباز میکند و بادیدنم لبخندی عمیق و ازته دل میزند
_ ریحانه!!!…ازین ورا دختر!
سرم را باشرمندگی پایین میندازم
_ ببخش مامان..بی معرفتی عروستو!
دستهایش را باز میکند و مرا دراغوش میکشد
_ این چه حرفیه!تو امانت علی منی…
این را میگوید و فشارم میدهد…گرم …ودلتنگ!
جمله اش دلم رالرزاند…امانت_علی..
مرا چنان دراغوش گرفته که کامل میتوان حس کرد میخواهد علی را درمن جست و جو کند..دلم میسوزد و سرم را روی شانه اش میگذارم…
میدانم اگر چنددقیقه دیگر ادامه پیدا کند هردو گریه مان میگیرد.برای همین خودم را کمی عقب میکشم واوخودش میفهمد وادامه نمیدهد.
به راهرو میرود
_ بیا عزیزم تو!…حتمن تشنته…میرم یه لیوان شربت بیارم
#ادامه_دارد...
هدایت شده از شیفتگان تربیت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تصویری از امام زمان (عج) در فیلم های هالیوودی
#جمعه_های_دلتنگی
#جمعه_های_انتظار
#امام_عصرعج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا دخترمون قهرکرده ، ولی نه با شکمش.😁😁
#فرزند_آوری
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ در فعالیتهای اجتماعی و جامعه، خطا و لغزش یک نفر باعث سقوط خیلی ها می شود...
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
هر روز یک آیه:
🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
«وَيَوْمَ يَقُولُ نَادُوا شُرَكَائِيَ الَّذِينَ زَعَمْتُمْ فَدَعَوْهُمْ فَلَمْ يَسْتَجِيبُوا لَهُمْ وَجَعَلْنَا بَيْنَهُم مَّوْبِقًا»
به خاطر بیاورید روزی را که (خداوند) میگوید: «همتایانی را که برای من میپنداشتید، بخوانید (تا به کمک شما بشتابند!)» ولی هر چه آنها را میخوانند، جوابشان نمیدهند؛ و در میان این دو گروه، کانون هلاکتی قراردادهایم!
(سوره مبارکه کهف/ آیه ۵۲)
❇ تفســــــیر
آیه بعد، مجدداً هشدار مى دهد که به خاطر بیاورید روزى را که خداوند مىفرماید شریک هائى را که براى من مىپنداشتید صدا بزنید تا به کمک شما بیایند (وَ یَوْمَ یَقُولُ نادُوا شُرَکائِیَ الَّذِینَ زَعَمْتُمْ).
یک عمر دم از آنها مى زدید، و در آستانشان سجده مى نمودید، اکنون که امواج عذاب و کیفر اطراف شما را احاطه کرده، فریاد بزنید، لااقل ساعتى به کمکتان بشتابند.
🌺🌺🌺
آنها که گویا هنوز رسوبات افکار این دنیا را در مغز دارند فریاد مى زنند؛ آنها را مى خوانند، ولى این معبودهاى پندارى حتى پاسخ به نداى آنها نمى دهند تا چه رسد به این که به کمکشان بشتابند (فَدَعَوْهُمْ فَلَمْ یَسْتَجِیبُوا لَهُمْ).
و ما در میان آنها کانون هلاکتى قرار داده ایم (وَ جَعَلْنا بَیْنَهُمْ مَوْبِقاً).
(تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۵۲ سوره مبارکه کهف)
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیستم اطفا حریق اورژانسی در یک ایستگاه پرتاب موشک 😳
شیفتگان تربیت
#مدافع_عشق #قسمت۳۹ کف دستهایم را اطراف فنجان چای میگذارم ،به سمت جلو خم میشوم و بغضم را فرو میبرم.
#مدافع_عشق
#قسمت۴۰
مادرجون زحمت میشه!
همانطور که به اشپزخانه میرودجواب میدهد
_ زحمت چیه!…میخوای میتونی بری بالا! فاطمه کلاس نداره امروز…
چادرم را در می آورم و سمت راه پله میروم.بلند صدا میزنم
_ فاطمههههه….فاطمههه…
صدای باز شدن در و اینبار جیغ بنفش یه خرس گنده!
یک دفعه بالای پله ها ظاهر میشود
_ واااای ریحاااانههههه…..ناااامرد.. پله هارا دوتا یکی میکند و پایین می آید و یکدفعه به اغوشم میپرد
دل همه مان برای هم تنگ شده بود…چون تقریبا تا قبل از رفتن علی هرروز همدیگرو میدیدیم..
محکم فشارم میدهد وصدای قرچ و قوروچ استخوانهای کمرم بلند میشود
میخندم و من هم فشارش میدهم..
چقد خوبه خواهر شوهر اینجوری!!
نگاهم میکند
_ چقد بی…..و لب میزند ” شعوری”
میخندم
_ ممنون ممنون لطف داری.
بازوام را نیشگون میگیرد
_ بعله! الان لطف کردم که بهت بیشترازین نگفتم!!..وقتیم زنگ میزدیم همش خواب بودی…
دلخور نگاهم میکند.گونه اش را میبوسم
_ ببخشید!…
لبخند میزند و مرا یاد علی میندازد
_ عب نداره فقط دیگه تکرار نشه!
سر کج میکنم
_ چشم!
_ خب بریم بالا لباستو عوض کن
همان لحظه صدای زهراخانوم ازپشت سر می آید
_ وایسید این شربتارم ببرید!
سینی که داخلش دو لیوان بزرگ شربت البالو بود دست فاطمه میدهد
علی اصغر از هال بیرون میدود
_ منم میخوام منم میخواااام
زهراخانوم لبخندی میزند و دوباره به اشپزخانه میرود
_ باشه خب چرا جیغ میزنی پسرم!
از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمه میرویم.
دراتاقت بسته است!…
دلم میگیرد و سعی میکنم خیلی نگاه نکنم..
_ ببینم!…سجاد کجاست؟
_ داداش!؟…واع خواهر مگه نمیدونی اگر این بشر مسجد نره نماز جماعت تشکیل نمیشه!…
خنده ام میگیرد…
راست میگفت! سجاد همیشه مسجد بود!
شالم را درمی آورم و روی تخت پرت میکنم
اخم میکند و دست به کمر میزند
_ اووو…توخونه خودتونم پرت میکنی؟
لبخند دندون نمایی میزنم
_ اولش اوره!
گوشه چشمی نازک میکند و لیوان شربتم را دستم میدهد
_ بیا بخور.نمردی تواین گرما اومدی؟
لیوان را میگیرم و درحالیکه باقاشق بلندداخلش همش میزنم جواب میدهم
_ خب عشق به خانواده اس دیگه!…
دسته ی باریکی از موهایم را دور انگشتم میپیچم و باکلافگی باز میکنم.
نزدیک غروب است و هردو بیکار دراتاق نشسته ایم. چنددقیقه قبل راجب زنگ نزدن علی حرف زدیم…امیدوار بودم بزودی خبری شود!
موهایم را روی صورتم رها میکنم و بافوت کردن به بازی ادامه میدهم..
یکدفعه به سرم میزند
_ فاطمه!
درحالیکه کف پایش را میخاراند جواب میدهد
_ هوم؟…
_ بیا بریم پشت بوم!
متعجب نگاهم میکند
_ واااا….حالت خوبه؟
_ نـچ!…دلم گرفته بریم غروب رو ببینیم!
شانه بالا میندازد
_ خوبه!…بریم!…
روسری آبی کاربنی ام راسر میکنم.بیاد روز خداحافظیمان دوست داشتم به پشت بام بروم ..
یک کت مشکی تنش میکند و روسری اش را برمیدارد
_ بریم پایین اونجا سرم میکنم.
ازاتاق بیرون میرویم و پله هارا پشت سر میگذاریم که یکدفعه صدای زنگ تلفن درخانه میپیچد.
هردو بهم نگاه میکنیم و سمت هال میدویم.زهرا خانوم ازحیاط صدای تلفن را میشنود، شلنگ آب را زمین میگذارد وبه خانه می آید.
تلفن زنگ میخورد و قلب من محکم میکوبید!…اصن ازکجا معلوم علیِ
#ادامه_دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 صحبتهای مهم ۱۴ - ۱۵ سال پیش استاد رحیمپور ازغدی
👈 انگار ایشون در مورد همین امروز صحبت میکردند
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : دین جز محبت نیست!
👤 #آیت_الله_سید_حسن_عاملی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فرق با #حجاب با بی حجاب به زبان ساده.👌😎
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
⚠️ ❌تلنگر❌
💠 از بزرگی پرسیدند فلسفه حرام بودن نگاه به نامحرم چیست؟
👈 گفت :
👀 میبینی،میخواهی،به وصالش نمیرسی،دچار افسردگی میشوی!
👀 میبینی،شیفته میشوی،عیب هارا نمیبینی،ازدواج میکنی،طلاق میدهی!
👀 میبینی ،دائم به او فکر میکنی،از یاد خــدا غافل میشوی،از عبادت لذت نمیبری!
👀 میبینی،باهمسرت مقایسه میکنی،ناراحت میشوی،بداخلاقی میکنی!
👀 میبینی،لذت میبری،به این لذت عادت میکنی، چشم چران میشوی،درنظر دیگران خوار میگردی!
👀 میبینی،لذت میبری،حب خدا دردلت کم میشود،ایمانت ضعیف میشود!
👀 میبینی،عاشق میشوی،از راه حلال نمیرسی،دچار گناه میشوی!
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 من با نجابتم، دختر ایرانم
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
هر روز یک آیه:
🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
«وَرَأَىَ الْمُجْرِمُونَ النَّارَ فَظَنُّوا أَنَّهُم مُّوَاقِعُوهَا وَلَمْ يَجِدُوا عَنْهَا مَصْرِفًا»
و گنهکاران، آتش (دوزخ) را میبینند؛ و یقین میکنند که با آن درمیآمیزند، و هیچ گونه راه گریزی از آن نخواهند یافت.
(سوره مبارکه کهف/ آیه ۵۳)
❇ تفســــــیر
آیه مورد بحث، سرانجام کار پیروان شیطان و مشرکان را چنین بیان مى کند: در آن روز، گنهکاران آتش دوزخ را مى بینند (وَ رَأَى الْمُجْرِمُونَ النّارَ).
و آتشى که هرگز آن را باور نکرده بودند در برابر چشمان آنها آشکار مى شود.
در اینجا پى به اشتباهات گذشته خود مى برند و یقین مى کنند که در آتش
ورود خواهند کرد و هم آتش در آنها! (فَظَنُّوا أَنَّهُمْ مُواقِعُوها).
و نیز به یقین مى فهمند هیچ گونه راه گریز از آن نخواهند یافت (وَ لَمْ یَجِدُوا عَنْها مَصْرِفاً).
نه معبودهاى ساختگى شان به فریادشان مى رسند، نه شفاعت شفیعان درباره آنها مؤثر است، و نه با کذب و دروغ و یا توسل به زر و زور مى توانند از چنگال آتش دوزخ، آتشى که اعمالشان آن را شعلهور ساخته رهائى یابند.
توجه به این نکته لازم است که جمله ظَنُّوا گر چه از ماده ظنّ است، ولى در اینجا و بسیارى موارد دیگر، به معنى یقین به کار مى رود.
🌺🌺🌺
ضمناً، کلمه مُواقِعُوها از ماده مواقعه به معنى وقوع بر یکدیگر است اشاره به این که هم آنها بر آتش مى افتند، و هم آتش بر آنها، هم آتش در آنها نفوذ مى کند و هم آنها در آتش; چرا که در آیات دیگر قرآن خوانده ایم گنهکاران خود هیزم آن آتشند.
(تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۵۳ سوره مبارکه کهف)
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا طلبهها در جامعه امروز ما چه نقشی
دارند یا اصلا تا حالا چه نقشی داشتند؟
تا حالا فکر کردید بود و نبود طلبه ها
چه فرقی برای مردم جامعهمون داره !
فقط ۳ دقیقه وقت بزارید تا متوجه
بشید دلیل این همه هجمهها برای
طلبهها چیه ! [ با نیت نشر بدید ]
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
#مدافع_عشق #قسمت۴۰ مادرجون زحمت میشه! همانطور که به اشپزخانه میرودجواب میدهد _ زحمت چیه!…میخوای میت
#مدافع_عشق
#قسمت۴۱
فاطمه بااسترس به شانه ام میزند
_ بردار گوشیو الان قطع میشه…
بی معطلی گوشی را برمیدارم
_ بله؟؟؟..
صدای باد و خش خش فقط…
یکبار دیگرنفسم را بیرون میدهم
_ الو…بله بفرمایید…
و صدای تو!…ضعیف و بریده بریده..
_ الو!..ریحا…خودتی!!..
اشک به چشمانم میدود. زهراخانوم درحالیکه دستهایش را بادامنش خشک میکند کنارم می آید و لب میزند
_ کیه؟…
سعی میکنم گریه نکنم
_ علی ؟….خوبی؟؟؟….
اسم علی راکه میگویم مادر و خواهرت مثل اسفند روی اتیش میشوند
_ دعا دعا میکردم وقتی زنگ میزنم اونجا باشی…
صدا قطع میشود
_ علی!!!؟…الو…
و دوباره…
_ نمیتونم خیلی حرف بزنم…به همه بگو حال من خوبه!..
سرم را تکان میدهم…
_ ریحانه…ریحانه؟…
بغض راه صحبتم را بسته…بزور میگویم
_ جان ریحانه…؟
و سکوت پشت خط تو!
_ محکم باشیا!!… هرچی شدراضی نیستم گریه کنی…
بازهم بغض من و صدای ضعیف تو!
_ تاکسی پیشم نیست…میخواستم بگم…
دوست دارم!…
دهانم خشک و صدایت کامل قطع میشود و بعد هم…بوق اشغال!
دستهایم میلرزد و تلفن رها میشود…
برمیگردم و خودم را دراغوش مادرت میندازم
صدای هق هق من و ….لرزش شانه های مادرت!
حتی وقت نشد جوابت را بدهم.کاش میشد فریاد بزنم و صدای تامرزها بیاید
اینکه دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده…اینکه دیگر طاقت ندارم…
اینکه انقدر خوبی که نمیشود لحظه ای ازتو جدا بود…اینکه اینجاهمه چیز خوب است! فقط یکم هوای نفس نیست همین!!
زهراخانوم همانطور که کتفم را میمالد تاارام شوم میپرسد
_ چی میگفت؟..
بغض در لحن مادرانه اش پیچیده….
اب دهانم را بزور قورت میدهم
_ ببخشید تلفن رو ندادم…
میگفت نمیشه زیاد حرف زد…
حالش خوب بود…
خواست اینو بهمه بگم!
زیر لب خدایاشکری میگوید.و به صورتم نگاه میکند
_ حالش خوبه توچرا اینجوری گریه میکنی؟
به یک قطره روی مژه اش اشاره میکنم
_ بهمون دلیلی که پلک شماخیسه..
سرش را تکان میدهد و ازجا بلند میشودو سمت حیاط میرود
_ میرم گلهارو آب بدم..
دوست ندارد بی تابی مادرانه اش را ببینم.فاطمه زانوهایش را بغل کرده و خیره به دیوار رو به رویش اشک میریزد
دستم را روی شانه اش میگذارم…
_ اروم باش ابجی..بیا بریم پشت بوم هوا بخوریم..
شانه اش را اززیر دستم بیرون میکشد
_ من نمیام…تو برو..
_ نه تو نیای نمیرم!…
سرش را روی زانو میگذارد
_ میخوام تنها باشم ریحانه..
نمیخواهم اذیتش کنم.
شاید بهتر است تنها باشد!
بلند میشوم و همانطور که سمت حیاط میروم میگویم
_ باشه عزیزم! من میرم…توام خواسی بیا
زهراخانوم بادیدنم میگوید
_ بیا بشین رو تخت میوه بیارم بخور…
لبخند میزنم!میخواهد حواسم راپرت کند
_ نه مادرجون! اگر اشکال نداره من برم پشت بوم…
_ پشت بوم؟
_ اره دلم گرفته…البته اگر ایرادی نداره…
_ نه عزیزم.! اگر اینجوری اروم میشی برو..
تشکر میکنم .نگاهم به شاخه گلهای چیده شده می افتد.
_ مامان اینا چین؟
_ اینا یکم پژمرده شده بودن…کندم به بقیه اسیب نزنن…
_ میشه یکی بردارم؟
_ اره گلم…بردار
خم میشوم و یک شاخه گل رزبرمیدارم و از نرد بام بالا میروم..نزدیک غروب کامل و بقول بعضی ها خورشید لب تیغ است.نسیم روسری ام را به بازی میگیرد..
همانجایی که لحظه اخر رفتنت را تماشا کردم می ایستم.چه جاذبه ای دارد…انگار درخیابان ایستاده ای و نگاهم میکنی…باهمان لباس رزم و ساک دستی ات. دلم نگاهت را میطلبد!
شاخه گل را بالا میگیرم تا بوکنم که نگاهم به حلقه ام می افتد.همان عقیق سرخ و براق.بی اختیار لبخند میزنم.ازانگشتم درمی آورم و لبهایم راروی سنگش میگذارم.لبهایم میلرزد…خدایا فاصله تکرار بغضم چقد کوتاه شده…یکبار دیگر به انگشتر نگاه میکنم که یک دفعه چشمم به چیزی که روی رینگ نقره ای رنگش حک شده می افتد.چشمهایم را تنگ میکنم …
علی_ریحانه…
پس چرا تابحال ندیده بودم!!
#ادامه_دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ماموریت محرمانه کیسینجر برای برنامه کنترل جمعیت
♦️ریچارد نیکسون، رئیسجمهور آمریکا که میخواست بداند افزایش جمعیت جهان چه تأثیری بر منافع آمریکا و جایگاه این کشور بهعنوان یک قدرت جهانی خواهد داشت، در دهه ۷۰ میلادی به «هنری کیسینجر»، مشاور امنیت ملی مأموریت داد تا دراینباره تحقیق کند. کسینجر هم پژوهشی محرمانه انجام داد که نامش «مطالعه امنیتی شماره ۲۰۰» بود و ۱۵ سال بعد فاش شد.
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
هدایت شده از شیفتگان تربیت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پذیرش حوزه های علمیه(بعد از ورود برادران اول صفحه و خواهران آخر صفحه)
paziresh.ismc.ir