eitaa logo
شیفتگان تربیت
12.1هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
19.8هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gamedooiran 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
12.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️قالیباف در دیدار نمایندگان با رهبر انقلاب: برخی نمایندگان از نهی شما مبنی بر عدم دخالت در انتصابات ناراحت شدند! 🔻خدا رحم کرد نمایندگان، قدرت برکناری رهبری را ندارند، وگرنه ایشان را هم مثل معاون سیاسی وزیر کشور عزل می‌کردند! ❌حقیقتا از رهبری شرم نمی‌کنید که از خودشان هزینه کردند و لقب مجلس انقلابی را بهتان نسبت دادند؟! ✅ انقلابی واقعی از خودش برای رهبری هزینه می‌کند، نه رهبری را برای خودش. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
6.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸به امام رضا میگم حرفامو 🔸آخه بهتر میدونه دردامو 🔸اربعین نزدیکه و آشوبم 🔸میشه آقا بزنی امضامو •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر روز یک آیه: 🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺 «فَأَتَتْ بِهِ قَوْمَهَا تَحْمِلُهُ قَالُوا يَا مَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيْئًا فَرِيًّا» (مریم) در حالی که او را در آغوش گرفته بود، نزد قومش آورد؛ گفتند: «ای مریم! کار بسیار عجیب و بدی انجام دادی! (سوره مبارکه مریم/ آیه ۲۷) ❇ تفســــــیر سرانجام مریم در حالى که کودکش را در آغوش داشت از بیابان به آبادى بازگشت و به سراغ بستگان و اقوام خود آمد (فَأَتَتْ بِهِ قَوْمَها تَحْمِلُهُ). هنگامى که آن‌ها نوزاد را در آغوش او دیدند، دهانشان از تعجب باز ماند، آن‌ها که سابقه پاکدامنى مریم را داشتند و آوازه تقوا و کرامت او را شنیده بودند، سخت نگران شدند، تا آنجا که بعضى به شک و تردید افتادند، و بعضى دیگر هم که در قضاوت و داورى، عجول بودند زبان به ملامت و سرزنش او گشودند، و گفتند: حیف از آن سابقه درخشان، با این آلودگى! و صد حیف از آن دودمان پاکى که این گونه بدنام شد. گفتند: اى مریم! تو مسلماً کار بسیار عجیب و بدى انجام دادى ! (قالُوا یا مَرْیَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَیْئاً فَرِیّاً). 🌺🌺🌺 فَرِىّ بنا به گفته راغب در کتاب مفردات ، به معنى بزرگ یا عجیب و یا ساختگى آمده است و در اصل از ماده فرى به معنى پاره کردن پوست براى اصلاح آن است. (تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۲۷ سوره مبارکه مریم) •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
‏‏ تقویم امروز پنجشنبه 🌟 ۲۶ مرداد ۱۴۰۲هجرے شمسے 🌙 ۳۰ محرم ۱۴۴۵هجرے قمرے 🎄 ۱۷ اوت۲۰۲۳ میلادی 📿 ذکر امروز ۱۰۰ مرتبه: 🎗«لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ الْمُبین»🎗 🎗«نیست خدایی جز الله فرمانروای حق و آشکار»🎗 🔶مناسبت امروز👇 آغاز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی (۱۳۶۹ ه‍.ش) (۲۶ مرداد) •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠موشن گرافیک احکام: نماز قضای والدین گردنته 🔸احکامی که باید بدانیم •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
5.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کلیپ : تقوا در دوران کودکی ، نوجوانی و جوانی 👤 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
#رمان_جانم_میرود #قسمت_صد_وهشت ــ مامان! ــ جانم؟! مهیا چطوره؟! ــ دستشو بد بریده... یکم ضعف کرده
مهیا، در جمع کردن سفره به مهلا خانم کمک کرد. بعد از خوردن چایی به اتاقش رفت. وسایل طراحی اش را روی میز تحریرش گذاشت. نگاهش به پنجره افتاد. یاد حساسیت شهاب، نسبت به پنجره اتاقش افتاد. پرده را کشید و روی صندلیش نشست و مشغول طراحی شد. بعد از چند دقیقه در اتاقش زده شد. ــ بفرما تو... ــ مهیا باباجان نمی خوابی؟! ــ نه هنوز کار دارم. ــ باشه باباجان. شبت خوش! ــ شبت خوش بابا! مهیا آنقدر غرق طراحی شده بود؛ که متوجه گذشت زمان نشد. با احساس درد در گردنش دستی به آن کشید. نگاهی به ساعت انداخت. با دیدن عقربه ها که ساعت دو بامداد را نشان می داد، شروع به غر زدن کرد... ــ آخه چرا الان به جای اینکه روی تخت نازنینم خواب باشم؛ باید بشینم طراحی بکنم؟؟ با شنیدن صدای ماشینی کنجکاو از جایش بلند شد. ــ نکنه شهاب برگشته؟! سریع به سمت پنجره رفت. با دیدن شهاب که با دوستش خداحافظی میـکرد؛ لبخندی زد. اشک در چشمانش جمع شد. ــ بی معرفت چقدر دلم برات تنگ شده. مهیا، منتظر ماند که دوست شهاب برود. پنجره را باز کرد و شهاب را صدا کرد. شهاب می خواست، به طرف خانه برود؛ که با شنیدن صدا ایستاد. اول فکر کرد که از بس به مهیا فکرکرده و دلش برایش تنگ شده، خیالاتی شده... اما با شنیدن دوباره صدا، به طرف پنجره برگشت. ــ شهاب... شهاب با دیدن مهیا، بدون روسری؛ اخمی کرد و با تشر گفت: ــ این چه وضعیه برو تو مهیا، تا یادش آمد که بدون روسری سرش را بیرون برده؛ خاک به سرمی گفت، و زود پنجره را بست و روی تخت نشست. ــ وای مهیا خاک بر سرت کنن... الان میکشتت! باشنیدن صدای موبایلش به سمت آن حمله ور شد. پیام از طرف شهاب بود. ــ بیا پایین! مهیا، سریع مانتو و شالی پوشید و از اتاق بیرون رفت. سریع از پله ها پایین آمد و در را باز کرد. شهاب سریع وارد شد و در را بست. مهیا لبخندی زد، ولی با دیدن اخم های شهاب، لبخندش را جمع کرد. ــ س...سلام! شهاب اخمی کرد. ــ علیک السلام! این چه وضعی بود؛ هان!؟مگه من بهت نگفتم این پنجره رو باز نکن. چرا حرف گوش نمیدی، باید بیام با آجر و سیمان ببندمش؟! ــ ببخشید... اینقدر خوشحال شدم، که حواسم نبود. شهاب با دیدن قیافه ی معصوم مهیا و دلتنگی خود، احساس کرد؛ دیگر کافی است به اندازه کافی تنبیه شده است. ــ دلم برات تنگ شده بود؛ خانومی! مهیا با تعجب به حرف های شهاب گوش می داد. ــ وای شهاب این خودتی؟! یعنی دیگه قرار نیست اذیتم کنی؟! ــ مگه من اذیتت کردم؟! ــ پس به نظرت اون کارات خوشحالم می کرد؟! ــ اشکال نداره کوچولو! یکم تنبیه لازمت بود؛ تا دیگه چیزی ازم پنهون نکنی! ــ خیلی بدی شهاب! هردو روی پله نشستند. مهیا سرش را به بازوی شهاب تکیه داد. ــ خیلی دلم برات تنگ شده بود شهاب... ــ نه به اندازه ی من! مهیا لبخندی زد. شهاب، دستان مهیا را در دستش گرفت. که با دیدن دست مهیا بانگرانی گفت: ــ دستت چشه؟! مهیا، دلیلی برای گفتن حقیقت، نداشت. ــ هیچی با چاقو برید. از بس به تو فکر میکنم، هوش و حواس نمونده برام. ــ چرا اینجوری پانسمانش کردی؟! خیلی بد بریدی؟! ــ نه مامان پانسمانش کرده. میدونی که... خیلی حساسه!! ــ یعنی من نمیتونم تورو چند روز تنها بزارم؟! باید یه بلایی سر خودت بیاری!! مهیا لبخندی زد. ــ خب تنهام نزار...^_^ شهاب بینی اش را آرام کشید. ــ نه بابا... امر دیگه ای نداری؟! ــ فعال نه! شهاب خندید و سر پا ایستاد. ــ من دیگه برم. ــ یکم دیگه بمون شهاب! ــ نه خانمی منیشه. الانشم نباید میکشوندمت پایین، ولی دیگه نتونستم. --شبت خوش! بیرون رفت و در را بست. مهیا به اتاقش برگشت. صدای موبایلش آمد. ــ پرده اتاقتو بکش. مهیا به طرف پنجره رفت. شهاب بیرون ایستاده بود. پرده اتاقش را کشید. روی تخت دراز کشید... که پیام دیگری برایش آمد. ــ آفرین! دیگه این پنجره رو باز نکن، تا من براش یه فکری بکنم. مهیا، لبخند عمیقی زد. آنقدر خوشحال بود، که سریع چشمانش گرم شدند... موبایلش زنگ خورد. ــ اومدم شهاب! یه لحظه صبر کن... ــ عزیز من، نیم ساعت پیش هم همین رو بهم گفتی خب... مهیا خندید. ــ نه... به خدا اومدم دیگه. کیفش را برداشت. ــ مامان من رفتم. مهلا خانم، سبد به دست به طرفش آمد. ــ به سلامت مامان جان! خوش بگذره... ــ خداحافظ بابا!
11.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👈 چند سوال جنجالی: ⁉️ فرق عمامه با تاج چیه؟! ⁉️ تفاوت حضرت والا و حضرت آقا چیه؟! و..... 🔹 برشی از سخنرانی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
#رمان_جانم_میرود #قسمت_صد_ونه مهیا، در جمع کردن سفره به مهلا خانم کمک کرد. بعد از خوردن چایی به ا
ــ بسلامت باباجان! به شهاب سلام برسون. ــ سلامت باشید. امروز، طبق قولی که شهاب به او داده بود؛ باید بیرون می رفتند. در را باز کرد. شهاب را دید، که در ماشین کلافه به ساعتش نگاه می کرد. به طرف ماشین رفت. در را باز کرد و سوار شد. ــ سلام! ـ علیک سلام! خسته نباشید. یه ساعت دیگه تشریف می آوردید... مهیا، سبد را جلوی پاهایش گذاشت. ــ خب چیکار کنم دیگه... روسریم درست نمیشد. شهاب دنده را عوض کرد. ــ نمیدونم شام دخترا، غیر از این بهونه چیز دیگه ای ندارید؟!؟ مهیا با اخم به سمت شهاب برگشت. ــ ما دخترا؟؟ وایسا ببینم تو از کجا میدونی این بهونه ی ماست؟! مگه کی بهت گفته؟! هان؟! ــ خب تو بهم گفتی... زن سابقم هم میگفت. میدونی چند بار هم نامزد کردم؛ که بعدبهم خورد. اونا هم این بهونه رو میگفنت... مهیا، مشت محکمی به بازوی شهاب زد. ــ خیلی بدی شهاب! شهاب بلند خندید. ــ خب عزیز دلم! مثلا غیر از تو، مریم دیگه! قراره تا کی من این بهونه رو بشنوم! مهیا چشم غره ای برای شهاب رفت. ــ اگه بفهمم، زنی غیر از من، تو زندگیت هست؛ هم تورو هم اونو میکشم. ــ خب راستش هست. مهیا با صدای بلندی گفت: ــ شهاب!! ــ خب عزیز دلم! مامانم و مریم چه کارند پس تو زندگیم؟! ــ شهاب خیلی داری حرصم میدی ها! شهاب دست مهیا را گرفت و روی دنده گذاشت. ــ حرص می خوری با مزه میشی! مهیا، به علامت قهر رویش را به سمت مخالف برد. شهاب ماشین را روبه روی رستوران نگه داشت. ــ خانومی پیاده شو شام بخوریم. دارم از گشنگی تلف میشم. هردو از ماشین پیاده شدند. شهاب به سمت مهیا رفت و دستش را گرفت و وارد رستوران شدند. گارسون آن ها را راهنمایی کرد و روی یک میز نشستند. بعد از سفارش شام، شهاب، دوباره شروع کردبه سر به سر گذاشتن مهیا... شامشان را با کلی شوخی وخنده خوردند. بعد از حساب کردن میز، از رستوران خارج شدند. مکان بعدی، به انتخاب مهیا، مسجد علی ابن مهزیار بود. مهیا، با دیدن مناره ها لبخندی زد. شهاب ماشین را پارک کرد. بعد به سمت مهیا آمد و سبد را از او گرفت؛ و دست به دست هم به سمت امامزاده رفتند. کنار در ورودی از هم جدا شدند. بعد از ورود، شهاب به سمت مهیا رفت. سلامی دادند و به سمت مزار شهدای مدافع حرم، رفتند. کنار مزار شهید علی ظهیری، نشستند. بعد از خواندن فاتحه، شهاب بوسه ای بر سنگ مزار زد و سرش را روی مزار گذاشت. مهیا احساس کرد باید شهاب را کمی تنها بگذار. آرام گفت: .ــ شهاب! من یکم میرم اونور... ــ باشه عزیزم. شهاب، به این تنهایی نیاز داشت و چه خوب که مهیا اورا درک کرد. مهیا، همان جای قبلی فرش را پهن کرد و نشست. فلاکس چایی و لیوان ها را گذاشت و ظرف خرما و کیک خرمایی را درآورد. به عقب برگشت و نگاهی به شهاب انداخت. از دیدن شهاب کنار مزار شهدای مدافع حرم، دوباره دلش لرزید. لبخند غمگینی زد و به کارش ادامه داد. چشمانش را بست و به گذشته برگشت... ــ به چی فکر میکنی؟! مهیا لبخندی به شهاب زد. ــ قبول باشه! شهاب کنار مهیا نشست. ــ قبول حق حاج خانوم! نگفتی به چی فکر می کردی، که اینقدر غرق شده بودی؟! مهیا، لیوان چایی را برداشت و مشغول ریختن چایی شد. ــ به این فکر می کردم که آخرین بار با چه آشفتگی، اومدم اینجا؛ والان با،چه آرامشی
7.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 رحیم پور ازغدی: برهنگی خواسته اکثر مردان در دنیا است! •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃@ShifteganeTarbiat