7.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 صلی الله علیک یا ابا عبدالله الحسین (علیه السلام)
#استوری
۲۰ روز تا #اربعین
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
9.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 # بیانات کمتر شنیده شده امام خامنهای در مورد بدحجابی
🌺 مستند کوتاه «آزمون های دشوار»به روایت رهبر معظم انقلاب .
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
9.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام همه زندگیم...
امام حسین من...
#استوری
#شب_جمعه_شب_زیارتی_امام_حسین علیه السّلام
#۲۰ روز تا #اربعین
به☝️نفر ارسال فرمائید
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
4_5978848196930047607 (2).mp3
20.1M
🎧 صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار فرماندهان سپاه پاسداران. ۱۴۰۲/۰۵/۲۶
🔰 #سرخط_دیدار | مروری بر بیانات رهبر انقلاب در دیدار فرماندهان سپاه پاسداران ۱۴۰۲/۰۵/۲۶
💠درباره سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
🏷تشکیل سپاه
👌تشکیل سپاه در ابتدای انقلاب، یک پدیده منحصربهفرد در بین انقلابهای بزرگ تاریخ بود.
♦️از اوّلِ تشکیل سپاه، افراد سپاه برخوردار بودند از ارزشهای دین و انقلاب مثل:
🔹ایثار
🔸فداکاری
🔹حضور جهادی دائمی و شبانهروزی
🔸اطاعت و تسلیم در مقابل امام بزرگوار
🏷رشد و زایش درونی سپاه
🔺سپاه در آغاز تشکیل از یک مجموعه چندصدنفری تشکیل شد امّا کمتر از دو سال، تبدیل شد به یک سازمان نظامی گسترده.
✔️همین موجب شد بتواند در همکاری با ارتش چند عملیّات بزرگ را به سامان برساند.
💪 با گذشت حدود چهار دهه، یک کانون عظیم و کاملاً مجهّز دفاعی و نظامی و بزرگترین سازمان ضدّ تروریستی دنیا را داریم.
🏷عملکرد سپاه
⭕️مواجهه با بحرانهای دستساز دشمن
📍در نیمههای دیماه سال ۵۷، سران چهار کشور آمریکا، انگلیس، فرانسه، و آلمان جمع شدند در کنفرانس گوادلوپ.
🔺برای اینکه این انقلاب پا نگیرد، سیاست راهبردی بحرانهای پیاپی را طرّاحی کردند.
💪سازمانی که این سیاست را شکست داد، سپاه بود.
⭕️عملکرد خوب در دفاع مقدس
⭕️افزایش تواناییهای روزافزون
⭕️سازندگی در امور زیربنایی و حوزههای گوناگون
⭕️ارایه خدمات عمومی
⭕️اثرگذاری در فضای عمومی کشور
↙️نه فقط سازمان سپاه جذّاب است، بلکه افرادش هم جذّابند:
❇️سردار بلندمرتبهاش مثل شهید سلیمانی یک جور
❇️جوان فداکارش مثل شهید حججی یک جور
❇️پاسدار بیپیرایه و دلاوری مثل ابراهیم هادی یک جور
🔺هر کدام از اینها یک الگویند، یک الگوی تمامنشدنی.
⁉️یکی از بخشهای مهمّ فعّالیّت دشمن مخدوش کردن چهرهی سپاه و بسیج است؛ چرا؟
✅چون سپاه و بسیج جذّاب است؛ این جذّابیّت، آنها را نگران میکند.
📌با خبر دروغ، با شایعهی دروغ، با انواع حیلهها میخواهند این الگوگیری وجود نداشته باشد.
🏷پاسداری سپاه از خود
♦️این پاسداری از خویش در فرهنگ قرآنی اسمش «تقوا» است.
❇️ارزشها و برجستگیهای سپاه خیلی ارزشمندند؛ از اینها باید حراست کرد
🚨عوامل خطرزا اینها است:
📍غفلت از خدا
📍مغرور شدن به دستاوردها
📍خسته شدن از کار جهادی
📍بیتوجّهی به نعمتهای الهی
✅من به نسلهای جدید سپاه سفارش مؤکّد میکنم که سعی کنید آراستگی معنوی و علمی و عملی خودتان را از گذشتگانتان بالاتر ببرید.
💠درباره پاسداری از انقلاب اسلامی
⁉️در انقلاب اسلامی، چه خصوصیّتی هست که موجب این است که دشمنان صفآرایی کنند و ما ناچار بشویم برایش پاسدار فراهم کنیم که از انقلاب حفاظت کند؟
❇️آن چیزی که دشمن را بسیج میکند، حاکمیّت سیاسی اسلام است.
⁉️حاکمیّت سیاسی اسلام مگر چه خصوصیّتی دارد که آنها را وادار به عکسالعمل میکند؟
❇️چند نقطه را فقط اشاره میکنم:
◀️مخالفت نظام اسلامی با ظلم
◀️مخالفت نظام اسلامی با دستدرازی به منافع ملتها
◀️اعتقاد نظام اسلامی به کرامت انسان و مخالفت با تبعیض نژادی
◀️رفتار مسالمتآمیز با دولتهای غیرمتخاصم و مقابله با پیمانشکنان و دروغگویان
⁉️تهاجم از طرف کیست؟
⏫از طرف کسانی که با این خصوصیّات مخالفند؛ پس دشمن را شناختیم.
♦️اگر جمهوری اسلامی الگو نمیشد، باز این دشمنیها کمتر بود امّا جمهوری اسلامی الگو و پیشگام شده؛ جمهوری اسلامی پیشران حرکتهای مقاومتی در این منطقهی حسّاس شده.
💠نکته پایانی
⭕️پیشرفتها زیاد است، مراقب باشید غرّه نشویم به آنچه داریم.
❗️بدانیم که آن سیاستِ راهبردیِ ایجادِ بحرانهای پیدرپی هنوز جریان دارد.
⚔️هدف دشمن این است که امنیّت کشور را از بین ببرد.
❌امنیّت که نبود:
📌اقتصاد هم نیست؛
📌علم، دانشگاه و مراکز تحقیقاتی نیست؛
📌اشتغال نیست؛
📌کارهای زیرساختسازی نیست؛
📌راهاندازی کارخانههای تعطیلشده نیست؛
💎امنیّت اصل است.
↙️امروز وظیفهی ما اینهاست:
👈مراقبت دائمی از انقلاب؛
👈وحدت ملّی؛
👈مشارکت دادن مردم؛
👈کمک کردن به آحاد مردم بخصوص به طبقات ضعیف؛
👈کار جهادی مسئولان؛
❌به قلّهها نزدیک شدهایم. امروز روز خسته شدن و ناامید شدن نیست؛
✅امروز روز شوق است، روز امید است، روز حرکت است؛
🔻اعتماد باید وجود داشته باشد، نمیگویم انتقاد نباشد؛ انتقاد همراه با اعتماد.
↙️مسئولین دارند کار میکنند؛
👌با اخلاص، با علاقهمندی، با شوق، با توکّل به خدا، با همهی توان؛
⏪اعتماد بشود به آنها، انتقاد هم اگر لازم بود، بشود.
🍀اگر این راه را دنبال کردیم و بحمدالله تا امروز دنبال شده و بعد از این هم به فضل الهی، به توفیق الهی دنبال خواهد شد، پیروزی بر دشمن قطعی است.
هر روز یک آیه:
🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
«يَا أُخْتَ هَارُونَ مَا كَانَ أَبُوكِ امْرَأَ سَوْءٍ وَمَا كَانَتْ أُمُّكِ بَغِيًّا»
ای خواهر هارون! نه پدرت مرد بدی بود و نه مادرت زن بد کارهای!!»
(سوره مبارکه مریم/ آیه ۲۸)
❇ تفســــــیر
بعضى به او رو کردند و گفتند: اى خواهر هارون! پدر تو آدم بدى نبود، مادرت نیز هرگز آلودگى نداشت (یا أُخْتَ هارُونَ ما کانَ أَبُوکِ امْرَأَ سَوْء وَ ما کانَتْ أُمُّکِ بَغِیّاً).
با وجود چنین پدر و مادر پاکى این چه وضعى است که در تو مى بینیم؟ چه بدى در طریقه پدر و روش مادر دیدى که از آن روى برگرداندى؟!
🌺🌺🌺
این که آنها به مریم گفتند: اى خواهر هارون! موجب تفسیرهاى مختلفى در میان مفسران شده است، اما آنچه صحیحتر به نظر مىرسد این است که هارون مرد پاک و صالحى بود، آنچنان که در میان بنى اسرائیل ضرب المثل شده بود، هر کس را مى خواستند به پاکى معرفى کنند، مى گفتند: او برادر یا خواهر هارون است ـ مرحوم طبرسى در مجمع البیان این معنى را در حدیث کوتاهى از پیامبر(صلى الله علیه وآله) نقل کرده است.
در حدیث دیگرى که در کتاب سعد السعود آمده، چنین مى خوانیم:
پیامبر(صلى الله علیه وآله) مغیره را به نجران (براى دعوت مسیحیان به اسلام) فرستاد، جمعى از مسیحیان به عنوان (خرده گیرى بر قرآن) گفتند:
مگر شما در کتاب خود نمىخوانید یا اخت هارون! در حالى که مىدانیم، اگر منظور هارون برادر موسى است، میان مریم و هارون فاصله زیادى بود؟
مغیره چون نتوانست پاسخى بدهد، مطلب را از پیامبر(صلى الله علیه وآله) سؤال کرد، پیامبر(صلى الله علیه وآله) فرمود: چرا در پاسخ آنها نگفتى در میان بنى اسرائیل معمول بوده که افراد نیک را به پیامبران و صالحان نسبت مى دادند؟!
(تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۲۸ سوره مبارکه مریم)
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
7.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠موشن گرافیک احکام: چند نوع غسل داریم ؟
🔸احکامی که باید بدانیم
#آموزش_احکام
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
9.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞مراقب کلامت باش !
🔹#آیت_الله_سید_حسن_عاملی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 ایتا :
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
#رمان_جانم_میرود #قسمت_صد_وده ــ بسلامت باباجان! به شهاب سلام برسون. ــ سلامت باشید. امروز، طبق قو
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_صدویازده
چه آرامشی...
لیوان را به سمت شهاب گرفت. شهاب چایی را از دستش گرفت. اما دستش را رها نکرد.
ــ دوست داری بازم تنبیه بشی؟!
مهیا با تعجب به شهاب نگاه کرد.
ــ چیه؟! چرا اینجوری نگاه میکنی! گفتم بازم دوس داری تنبیه بشی؟!
ــ چ... چرا؟! من که کاری نکردم!
شهاب نگاهی به دستش کرد
ــ که باچاقو برید...؟!
مهیا نگاهی به دستش انداخت.
ــ باور کن با چاقو برید!
ــ بعد چون مامانت حساسه، اینجوری برات پانسمان کرده؛ نه به خاطر اینکه رفتی بیمارستان و دستت بخیه خورده!
مهیا، بغض در گلویش نشست. فکر اینکه شهاب با بخواهد با او بد رفتار کند، عذابش می داد.
ــ شهاب! من فقط نمی خواستم نگران بشی...
ــ ولی باید حقیقت رو بهم میگفتی. بهم میگفتی که زن عموم چه حرفایی بهت زده! تو باید این حرف ها رو به من میگفتی؛ نه مریم!
مهیا سرش را پایین انداخت. شهاب نگاهی به مهیا انداخت. فقط خدا می دانست وقتی مریم برایش تعریف کرده بود؛ چقدر عصبی شده بود و چقدر نگران مهیا شده بود. همسرش تمام زندگیش، بیمارستان بوده و دستش، بخیه خورده بود
ــ مهیا! خانمی! سرت رو بالا بگیر ببینم.
مهیا، سرش را بالا برد و در چشمان شهاب، خیره شد.
ــ قول بده؛ دیگه از من چیزی مخفی نکنی... تو زن منی! یعنی الان من از همه به تو نزدیکترم. تو هم همینطور.
تو مشکلاتت و اتفاقاتی که برات اتفاق میفته رو، به من نگی؛ به کی بگی؟!
خود من چند بار اومدم و باتو دردودل کردم یادته؟!
مهیا سری تکان داد.
ــ خب؛ من نمی خوام ذهنت رو مشغول کنم. تو سرت شلوغه، کارت سخته...
ــ مهیا جان! خانمی؛ هر چقدر سرم شلوغ باشه و کارم سخت، سخت باشه؛ وظیفمه وقت برای همسرم بزارم. اگه وقتش رو نداشتم؛ هیچوقت جلو نمیومدم وازت خواستگاری نمی کردم. قول بده که چیزی از من مخفی نکنی!
ــ قول میدم!
ــ خداروشکر...
شهاب، مشغول نوشیدن چایی اش شد.
مهیا، ذهنش مشغول اتفاق چند روز پیش بود. نمی دانست در مورد حرف های نازنین چیزی به او بگویید یا نه؟! میترسید به او نگوید و دوباره اتفاقات قبل پیش بیاید.... او تازه قول داده بود، که چیزی را مخفی نکند.
ـــ شهاب!
ــ جانم؟!
ــ من یه چیزی رو ازت مخفی کردم.
شهاب، اخمی کرد.
ــ نه...نه... یعنی تازه اتفاق افتاده. وقت نشد بگم.
شهاب با دیدن استرس مهیا، دستان سردش را در دست گرفت.
ــ بگو خانمی؟!
ــ چند روز پیش، یکی از دوستام رو، دیدم. دوستم نازنین. نمیدونم میشناسیش یا نه؟!
باآمدن اسم نازنین اخمی بین ابروهای شهاب افتاد.
ــ خب؟!
ــ اون، به خاطر یه اتفاقی، مجبور شد بره کرج! ولی اون رو بهم گفت، که به خاطر نجات زندگی من، اومده بود اهواز!
ــ نجات زندگی تو؟!
ــ آره! اومد کلی چرت وپرت گفت و رفت.
ــ چی گفت؟
ــ مهم نیست چی گ...
ــ مهیا! چی گفت؟!
مهیا، دوست نداشت، این حرف ها را به زبان بیاورد؛ اما مجبور بود.
ــ گفت که... تو به درد من نمیخوری... تو اون آدمی که نشون میدی نیستی... و از این حرفا...
ــ تو باور کردی؟!
ــ این چه حرفیه شهاب! من فقط کنجکاو شدم که، نازی برای چی این حرفا رو زده؟! اصلا مگه تورو میشناسه؟!
شهاب نفس عمیقی کشید.
ــ یه روز همه چیز رو برات تعریف میکنم.
مهیا، با نگرانی به شهاب، چشم دوخت. شهاب لبخندی زد
ــ اینجوری نگام نکن... من بهت نگفتم؛ چون دوست نداشتم ذهنیتت نسبت به دوستت خراب بشه. ولی ازت یه خواهشی دارم؛ مهیا...
ــ چی؟؟
ــ نه جواب تلفن هاش رو بده... نه حضوری ببینش! اصلا نمی خوام باهاش ارتباطی داشته باشی...
مهیا، سرش را به شانه ی شهاب تکیه داد.
ــ خودم هم، دیگه دوست ندارم ببینمش...
مهیا، قلم ها و برگه ها را، روی پیشخوان گذاشت.
ــ بی زحمت؛ اینارو حساب کنید.
ــ قابلتون رو نداره خانم مهدوی.
مهیا، از اینکه او را به فامیل شهاب صدا زد؛ لبخندی زد.
ــ خیلی ممنون! لطف دارید شما!
ــ 3۱تومن، قابل شمارو هم نداره.
ــ خیلی ممنون.
مهیا پول را روی پیشخوان گذاشت، که موبایلش زنگ خورد. شماره ناشناس بود
ــ بله بفرمایید؟!
صدای گریه ی دختری، از پشت خط می آمد.
ــ الو خانم چیزی شده؟!
ــ مهیا به دادم برس!
مهیا احساس می کرد، این صدا برایش آشنا است. با تعجب گفت:
ــ زهرا خودتی؟!
ــ آره خودمم!
مهیا، نگران شده بود.
ــ چی شده چرا گریه میکنی؟!
ــ مهیا بدبخت شدم. به دادم برس...
ــ آروم باش! گریه نکن، بگو چی شده؟!
ــ مهیا، بیا پیشم! میای؟!
ــ آره عزیزم، میام. تو کجایی؟!
ــ الان برات آدرس رو میفرستم.
ــ باشه گلم! الان میام.
ــ مهیا؟!
ــ جانم؟!
ــ منو ببخش...
ــ نه بابا این چه حرفیه؟! دارم میام.
تلفن را قطع کرد.
ــ چیزی شده خانم مهدوی؟!
ــ نه علی آقا! فقط بی زحمت وسایلم پیشتون بمونند؛ من یه جایی برم، برمیگردم، میبرمشون.
ــ باشه! هر جور راحتید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیفتگان تربیت
#رمان_جانم_میرود #قسمت_صدویازده چه آرامشی... لیوان را به سمت شهاب گرفت. شهاب چایی را از دستش گرفت
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_صد_ودوازده
مهیا، سریع از مغازه بیرون آمد و به سمت جاده دوید. سریع دستی برای تاکسی تکان داد؛ تاکسی کمی جلوتر، ایستاد. مهیا، سریع به سمت ماشین رفت و سوار شد و آدرسی که زهرا برایش پیامک کرده بود؛ به راننده جوان گفت.
راننده با تعجب به او نگاه کرد و سری تکان داد.
مهیا، سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. قلبش، تند تند می زد. اضطراب شدیدی داشت
. نمی دانست چه به سر زهرا آمده؛ که اینگونه گریه می کرد. بعد نیم ساعتی چشمانش را باز کرد.
به اطراف نگاه کرد. از شهر خارج شده بود.
ــ آقا، اینجا کجاست؟! دارید کجا میرید؟!
ــ خانم همون آدرسی که بهم دادید دیگه...
مهیا سری تکان داد.
نگرانیش بیشتر شد.
بعد از ده دقیقه ماشین ایستاد.
ــ بفرمایید خواهرم. رسیدیم.
مهیا، با تعجب نگاهی به ساختمان نیمه ساز که اطرافش زمین خالی و خرابه بود؛ انداخت.
ــ مطمئنید آدرس رو درست اومدید؟!
ــ بله خانوم اینجا خیلی پرته. ولی چون ما خونمون تو یه روستایی نزدیک اینجاست؛ اینجارو میشناسم.
مهیا، کرایه را داد. تشکری کرد و پیاده شد.
ــ خانم؟!
ــ بله؟!
ـ می خواید، من بمونم خدایی نکرده اتفاقی نیفته براتون؟!
مهیا لبخندی زد.
ــ نه! خیلی ممنون!
راننده جوان، سری تکان داد و رفت.
مهیا رو به ساختمان ایستاد.
ــ زهرا! آخه برای چی اومدی اینجا؟!
غروب بود و هوا کم کم تاریک می شد. مهیا، وحشت کرده بود. اما مجبور بود؛ به خاطر زهرا اینکار را بکند.وارد شد. از بین آجر و کیسه های گچ و سیمان گذشت، فریاد زد:
ــ زهرا کجایی؟!
صدا در ساختمان پیچید و همان باعث شد، مهیا بیشتر بترسد.
زیر لب صلوات می فرستاد. آرام آرام از پله های نیمه کاره را بالا رفت.
ــ زهرا؟! کجایی؟! بخدا الان سکته میکنم.
صدایی نشنید. هوا تاریک شده بود. به طبقه اول رسید. کلی اتاق بود.
با صدای لرزونی گفت:
ـــ زهرا؟! توروخدا جواب بده. دارم میمیرم.
مهیا، دیگر از ترس اشک هایش روی گونه اش، سرازیر شده بود. تصمیم گرفت که به شهاب زنگ بزند،
تا خواست موبایلش را دربیاورد، صدای گریه ی زهرا را، از یکی از اتاق ها شنید. با خوشحالی به طرف اتاق رفت.
ــ زهرا! عزیزم کجایی؟!
تک تک اتاق ها را سرک کشید.
ــ زهرا کدوم اتاقی؟!
صدا از اتاق آخری بود. سریع به طرف اتاق آخری رفت، که پایش به آجرها گیر کرد و افتاد.
ـــ آخ...
دستش را به دیوار تکیه داد و بلند شد. وارد اتاق شد. ولی از چیزی که دید، شوکه شد.
به ظبط صوتی، که صدای گریه از آن پخش می شد، نگاهی کرد؛ که با بسته شدن در، با جیغ بلندی به سمت در چرخید.
با دیدن شخص روبرویش احساس کرد، که قلبش دیگر نبض نمی زد. آرام زمزمه کرد.
ـــ مهران..
مهران، با لبخند شیطانی به سمتش آمد.
ــ اسمم هنوز یادته؟! من فک کردم با وجود این اخوی؛ دیگه اسمم رو یادت بره!!
مهران، هر چقدر نزدیک تر می آمد؛ مهیا به عقب می رفت، تا به دیوار برخورد کرد. خودش را در کنج اتاق پنهان کرد. ساختمان نیمه ساز و هوایی که دیگرکامل تاریک شده بود و حضور مهران... همه دست به دست داده بودند، که مهیا را به حد مرگ، برتسانند! مهیا کنترلی بر اشک هایش و دستان لرزانش نداشت.
ــ خب، این همه فرار کردی، جواب تلفنم رو ندادی، بهم بی محلی کردی...
که چی؟! دیدی الان روبه روم ایستادی! نه می تونی کاری کنی؛ نه شهاب جونت میتونه نجاتت بده!
مهران نزدیک تر آمد.
دهان مهیا، از ترس خشک شده بود.
ــ نزدیکم نشو! بخدا جیغ میزنم.
مهران بلند خندید. مهیا با وحشت به خنده بلند و شیطانیش نگاه می کرد.
ــ جیغ بزن! اصلا می خوای من به جای تو دادو بیداد کنم؟!
مهران شروع کرد به فریاد زدن...
ـــ آهای به دادم برسید. مهران، من رو با نقشه کشونده اینجا... الان یه بلایی سرم میاره!! شهااااب کجایی؟! آخ... عزیز دلم کجایی که بیای نجاتم بدی!!
مهران شانه هایش را بالا داد.
ــ دیدی کسی نیومد!
مهیا، بلند زیر گریه زد. خودش را لعنت کرد، که چرا به شهاب خبر نداد. چرا حرف زهرا را باور کرد و آمد.هر چه مهران به او نزدیک تر می شد، گریه ی مهیا بیشتر می شد.
و شهاب را زیر لب صدا می کرد؛ دیگر فاصله ای بین آن ها نمانده بود.
که مهیا بلند جیغ زد:
ـــ شهاااااب...
ــ ولش کن!
مهیا از شنیدن صدای زنانه ای، شوکه شد. احساس کرد که مهران از او دور شد. آرام چشماش را باز کرد، که با دیدن کسی که روبه رویش بود نالید.
_ نازنین...
مهران اخمی به نازنین کرد.
ــ قرارمون این نبود...