7.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کلیپ : سندی غیرقابل تأویل
#آیت_الله_سید_حسن_عاملی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
22.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 وظیفه والدین نسبت به گوشی فرزندان...
🎙 دکتر سعید عزیزی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋♻️🎋 #بادبرمیخیزد #قسمت149 ✍ #میم_مشکات سیاوش زیر چشمی به راحله انداخت.
* 💞﷽💞
🌟💙🌟💙🌟💙🌟
#بادبرمیخیزد
#قسمت150
✍ #میم_مشکات
ان شب تا صبح خواب های اشفته دید و صبح کسل و بی حوصله از جا بلند شد.
نگاهی به گوشی کرد، خداروشکر خبری نبود. میترسید. می ترسید مبادا پیامی رسیده باشد...پیامی که تمام خوشی های زندگی اش را از بین ببرد. رفت تا صبحانه اش را بخورد. تغیر حالت راحله از دید پدر و مادر مخفی نماند. پدر با تعجب نگاهی به همسرش انداخت و اشاره ای به راحله کرد. مادر آرام چشم هایش را بست.
وقتی پدر رفت، مادر کنار راحله نشست، دستش را روی دستانش گذاشت:
- چیزی شده دختر مامان?
راحله گیج سرش را بالا آورد. دوست نداشت کسی چیزی بفهمد. هنوز خودش هم نمیدانست چه خبر شده. دوست داشت اول خودش سر از ماجرا در بیاورد و بعد بقیه بدانند:
-نه، هنوز که چیزی نشده
- خب قبل از اینکه اتفاقی بیفتد باید کاری کرد، وقتی اتفاقی افتاد چه فایده!!
-آخه هنوز نمیدونم چی شده... دوست ندارم زود قضاوت کنم
مادر با همان رفتار عاقلانه خودش نگذاشت مهر مادری اش غلبه کند و با سوالات پی در پی، حوصله دخترش را سر ببرد یا زیر زبانش را بکشد.
از یک جایی به بعد باید بگذاریم بچه ها حریم خصوصی داشته باشند و اگر دلشان خواست ما را در آن راه بدهند.
نباید به بهانه پدر و مادر بودن و نگرانی هایمان به زور وارد دنیا و افکار خصوصی شان شویم. باید گذاشت تنهایی فکر کنند، تصمیم بگیرند و آن وقت حتما خودشان به سراغ ما خواهند آمد. تنها کافی ست به آنها اطمینان دهیم که بهشان اطمینان داریم و اگر دلشان خواست می توانند روی کمک ما حساب کنند. شاید گاهی بهای بزرگی را برای این تنهایی بپردازند اما هرچه این تنهایی و این بها در سنین پایین تری باشد، خطر کمتری متوجه شان خواهد بود.
و چقدر راحله آرام میشد میشد از این فهم مادر. مادر با لبخندی که چون اکسیری غم هایش را میشست گفت:
- هر وقت دوست داشتی میتونی روی کمک من حساب کنی... فقط قبل ار اینکه دیر بشه
راحله با نگاه و لبخندش از مادر قدر دانی کرد و به اتاقش رفت. باید برای مراسم های بعد عروسی خواهر اماده میشد. مراسم پا تختی و پا گشا و ...
چند روزی به همین دید و بازدید ها و مراسمات گذشت. بیشتر مواقع گوشی را خاموش میکرد چون سیاوش در کنارش بود و نیازی به گوشی نبود. خوشبختانه خبری از نیما نشد و راحله کم کم داشت خیالش راحت میشد و فکر میکرد حتما نیما لافی زده بوده که در اثباتش مانده است و برای همین حالا همه چیز تمام شده...
داشت به آرامش قبل برمیگشت تا آن روز صبح. تازه از خواب بیدار شده بود.
آن روز قرار بود سیاوش دنبالش بیاید تا بروند برای مراسم نامزدی سید کادو بخرند. هرچند حوصله اش را نداشت.
زینب را دوست داشت، سید هم پسر قابل احترامی بود اما هدیه خریدن دل خوش می خواهد و ذهن آسوده. داشت فکر میکرد بهانه ای ندارد برای به هم زدن قرار.
دوست نداشت حرفی از پیام ها به سیاوش بزند. همین طور که دست زیر سرش گذاشته بود و در فکر بود، صدای گوشی بلند شد. چراغ چشمک زن گوشی دلهره عجیبی به جانش انداخت.
سر جایش نشست. دست های لرزانش را دراز کرد سمت گوشی... بله پیام نیما بود.... بازش کرد
یک..دو...سه ...
پنج عکس از سیاوش بود، آن هم کنار دختر های آنچنانی در حال بگو بخند...
دستش را روی دلش گذاشت. احساس دلپیچه میکرد. گویی دل و روده اش را به هم میپیچیدند. عق زد... دلش مالش میرفت و حالت تهوع گرفته بود. دستش را جلوی دهانش گذاشت و دوید به طرف دستشویی... چیزی نخورده بود، با شکم خالی عق میزد...
خوشبختانه کسی خانه نبود. پدر که سر کار رفته بود. شیما هم هدفون را روی گوشش گذاشته بود و مثلا داشت درس میخواند! مادر هم برای دیدن همسایه بیرون رفته بود. سر بلند کرد و به چهره خودش در آینه خیره شد. حس کرد در این چند روز چند سال پیر شده است. هرچند تمام این روزها خودش را بشاش نشان میداد تا کسی پی به آشوب درونش نبرد. اما با این حال رنج ها خسته اش کرده بود.
چشم هایش داغ شد. اشک هایش همچون باران سرازیر شدند. نباید میگذاشت کسی چیزی بفهمد. صورتش را شست. حرف های سیاوش را در ذهنش مرور کرد. باید صبر میکرد. آنقدر سیاوش را دوست داشت که سریع تصمیم نگیرد. برای خراب کردن همیشه وقت هست. سیاوش گفته بود دروغ نمیگوید و نگاهش موقع ادای این کلمات، آنقدر قاطع بود که امیدی در دل راحله نگه دارد. یا شاید راحله دلش میخواست امیدی بماند.
خودش را به زحمت به تختش رساند و دراز کشید. جنگی در مغزش راه افتاد. شاید اصلا فوتو شاپ بودند.
توان نداشت دوباره ببیندشان. دوباره قضایا را در ذهنش کنار هم چید. هرچه باشد سیاوش برای گرفتن عکس و فیلم از نیما باید خودش هم در این مراسم ها حضور میداشت. پس حرف نیما درست بود? سیاوش هم مثل نیما بود? نه، سیاوش نمیتوانست... اصلا چرا?
باید سیاوش را میدید. دیگر بیش از این نمیتوانست منتظر بماند. سیاوش باید توضیح میداد و قانعش میکرد.
#ادامه_دارد
101.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم کامل سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی در حرم مطهر حضرت معصومه سلاماللهعلیها
⁉️ جهاد کبیر یعنی چه؟
♨️ وصیت حضرت زهرا(سلامالله علیها) و جنگ رسانهای با دشمن!
❌ دینی که دشمن را به خشم نیاورد دین نیست!
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 🌟💙🌟💙🌟💙🌟 #بادبرمیخیزد #قسمت150 ✍ #میم_مشکات ان شب تا صبح خواب های اشفته دید و صبح کسل و بی
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت151
✍ #میم_مشکات
مثل این چند روز، راحله ساکت و غمزده بود. این مدت در میان جمع راحله سعی کرده بود که چیزی بروز ندهد اما سیاوش حالش را از نگاهش می فهمید. کلافه دستی در موهایش کشید:
-تو این چند روز چت شده راحی?
راحله نفسی کشید که شبیه آه بود. چقدر وقتی سیاوش راحی صدایش میکرد دوست داشت. بی توجه به سوال سیاوش گفت:
-اون شب گفتی سر فرصت همه چیز رو برام توضیح میدی. خب فک میکنم الان دیگه وقت مناسبی باشه...میخام بدونم
-بازجویی میکنی?
- نه. اصلا، فقط دوست دارم بدونم چه چیزی وجود داره که از گفتنش طفره میری.
سیاوش ساکت شد. یعنی نیما توانسته بود اینقدر راحله را نسبت به او بدبین کند? راحله اینقدر زود راجع به او قضاوت کرده بود?
نه! اگر راحله قضاوتی کرده بود الان اینجا ننشسته بود تا حرفهایش را بشنود. لبخند کمرنگی زد و دلخوش شد به اینکه راحله اینقد عاقلانه رفتار کرده بود:
-من نمیدونم چی شده که تو یکدفعه اینقدر مصر شدی که این قضیه رو بفهمی...
اگه تا حالا نگفتم چون به نظرم ارزش نداشت. لزومی نداشت بخوام تورو ناراحت کنم اما اینطور که به به نظر میاد یکی این وسط داره این وسط موش میدوونه
سیاوش همانطور که حرف میزد نگاهش به آینه بود. بعد از چند بار تغیر مسیر متوجه شد که ماشینی تعقیبشان می کند. حس کرد ماشین را می شناسد. همان پارس سفید رنگ ...
اخم هایش را در هم کشید. ذهنش روی آن ماشین متمرکز شد و ناخودآگاه سکوت کرد.
راحله سکوت و اخم سیاوش را که دید دلش لرزید. سیاوش چیزی را پنهان میکند وگرنه این اخم و سکوت و طفره رفتن ها چه معنی داشت.
دوباره صدای گوشی بلند شد. یک فیلم بود. فیلمی که در آن نیما دست سیاوش را گرفته بود و میرقصید. دختری که بازوی سیاوش را گرفته بود و خودش را بالا کشیده بود و نزدیک صورت سیاوش شده بود و بعد فیلم قطع شد و پیامی در انتها :
تیکه آخرشو حذف کردم چون میدونم تحملش رو نداری هرچند حدس اینکه چی شده آسونه ...
حس کرد الان است که خفه شود. انگار از سیاوش می ترسید. شیشه را پایین داد. باز هم هوا کم بود...
- ماشینو نگه دار
- الان نمیشه
راحله سعی کرد ارام باشد اما تحمل هم حدی داشت. از صبح تا حالا خودش را نگه داشته بود. دیگر نمیتوانست. لبریز کرده بود. نمیدانست چه کسی راست میگوید چه کسی دروغ. باید تنها میماند. الان فقط به تنهایی نیاز داشت. دور ماندن از همه آدم ها:
-چرا نمیشه? لابد میخوای لفتش بدی تا یه چیزی سر هم کنی
- چی میگی راحی... الان نمیشه. یه نفر دنبال ماست.. خطرناکه
- هیچ کس دنبال ما نیست.. برای چی باید دنبال ما باشه? لابد قراره بازم تو سوپر من قصه باشی? آره?
سیاوش نمی توانست تمرکز کند. از یک طرف راحله، از یک طرف آن ماشین سفید.
راحله با گریه و التماس گفت:
-گفتم نگه دار سیاوش..توروخدا نگه دار
سیاوش فرمان را چرخاند و کنار خیابان نگه داشت.
چرخید رو به راحله. این چشم های غمگین و اشکبار انگار دلش را شخم میزد. خواست دستان راحله را بگیرد که راحله دست هایش را عقب کشید. سیاوش تعجب کرد.
-چرا سیاوش? چرا? مگه من چکارت کرده بودم?
- چی چرا خانمی? چی شده? من نمیدونم از چی حرف میزنی
باور کن اینا همش یه نقشه ست. من میدونم کی وسط این ماجراست... جریان اون طوری که تو فکر میکنی نیست. من بهت توضیح میدم. فقط بذار از اینجا بریم بعد
راحله همان طور که هق میزد با دستهای لرزان فیلم را پلی کرد و گوشی را طرف سیاوش گرفت:
-چی رو میخوای توضیح بدی?
سیاوش نزدیک بود چشم هایش از حدقه بیرون بزند. خشکش زده بود. آن مهمانی آخر... آن دختر... نیما زهرش را ریخته بود
راحله همان طور که در را باز میکرد گفت:
-نمیبخشمت سیاوش... هیچ وقت
تا راحله دستش را به سمت در برد سیاوش نگاهش را در اینه به ماشین دوخت. ان ماشین سفید عقب تر ایستاده بود.باید مانع راحله میشد...پیاده شد و دنبال راحله که کنار خیابان راه میرفت راه افتاد.
- راحی... راحی جان داری اشتباه میکنی... بذار برات توضیح بدم... توروخدا بیا سوار شو... اینحا خطرناکه... راحلههههه
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
5.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ بهترین چیزی که خداوند در دل انسان قرار می دهد...
🔷بیانات امام خامنه ای
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
8.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥چگونه حضرت زهرا از امامش دفاع کرد؟
#امام_زمان_عج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
هر روز یک آیه:
🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
«وَلَقَدْ أَخَذْنَاهُم بِالْعَذَابِ فَمَا اسْتَكَانُوا لِرَبِّهِمْ وَمَا يَتَضَرَّعُونَ»
ما آنها را به عذاب و بلا گرفتار ساختیم (تا بیدار شوند)، امّا آنان نه در برابر پروردگارشان تواضع کردند، و نه به درگاهش تضرّع میکنند!
تفسیر:
و گاه آنها را با حوادث دردناک گوشمالى مى دهیم تا اگر از طریق رحمت و نعمت بیدار نشدند، از این راه بیدار شوند، ولى این کار نیز در آنها مؤثر نیست، زیرا ما آنها را به عذاب و بلا گرفتار ساختیم اما آنها نه در برابر پروردگارشان تواضع و انقیادى نشان دادند، و نه به درگاه او توجه و تضرع مى کنند (وَ لَقَدْ أَخَذْناهُمْ بِالْعَذابِ فَمَا اسْتَکانُوا لِرَبِّهِمْ وَ ما یَتَضَرَّعُونَ).
🌺🌺🌺
تضرع چنان که پیش از این هم گفته ایم، در اصل از ماده ضرع به معنى پستان گرفته شده، و تضرع به معنى ورود شیر به پستان و خضوع و تسلیم آن در برابر دوشنده است، سپس به معنى تسلیم آمیخته با تواضع و خضوع آمده است.
یعنى این حوادث دردناک آنها را هرگز از مرکب غرور، سرکشى و خودکامگى فرود نیاورد و در برابر حق تسلیم نشدند.
و اگر در پاره اى از روایات تضرع به معنى بلند کردن دستها در هنگام دعا و نماز تفسیر شده، در واقع بیان یکى از مصداق هاى این معنى وسیع است.
(تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۷۶ سوره مبارکه مؤمنون)
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : مرا صدا میزنی و قلبم زنده میشود!
#آیت_الله_سید_حسن_عاملی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰خانم ها جزئی نگرن
🟣 آقایون خداییش تو این مورد دیگه 👆به حرف خانمها گوش بدین😅
#دکتر_سعید_عزیزی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت151 ✍ #میم_مشکات مثل این چند روز، راحله ساکت و غمزده بود. این مدت در میا
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت152
✍ #میم_مشکات
بدون توجه به سیاوش به راهش ادامه داد. قصد کرد از خیابان رد شود تا شاید سیاوش دست از سرش بردارد. به خیابان زد. سیاوش نگاهش برگشت روی آن ماشین سفید. ماشین به حرکت در امده بود و داشت سرعت میگرفت:
-صبر کن راحله... نرو تو خیابون
راحله گوش نکرد. به وسط خیابان رسیده بود:
-راحلههه، ماشییین
با چند قدم بلند خودش را به وسط خیابان رساند.
راحله برگشت تا ماشینی که سیاوش اخطارش را داده بود ببیند اما یکدفعه جلوی چشمش سیاه شد ...
همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. وقتی چشم هایش را باز کرد در دستش احساس سوزش میکرد. چادرش دورش پیج خورده بود و روسری اش جلوی چشمش را گرفته بود. حس کرد استین لباسش داغ شده.
دست برد و روسری اش را عقب کشید تا بتواند ببیند. استینش پاره شده بود، پوست دستش کامل کنده شده بود و خون جاری بود.
در سرش احساس درد داشت. چشم هایش را از شدت سوزش و درد بست. یکدفعه یاد سیاوش افتاد. چه خبر شده بود? فقط فریاد سیاوش در گوشش مانده بود:
-راحله، ماشین
دورش چند نفری ایستاده بودند:
-خانم? حالتون خوبه?
- یکی زنگ بزنه اورژانس
نگاهش را به اطراف چرخاند. آن طرف هم شلوغ شده بود. لنگان لنگان جلو رفت:
-سیاوش? سیاوشم?
جمعیت راه را برایش باز کرد. از حرکت ایستاد. آن مردی که خونین و مالین وسط خیابان درار کشیده بود سیاوش او بود?
پیراهنش پاره شده بود، یکی از کفش هایش از پایش در آمده بود، صورتش خاکی شده بود و موهای همیشه مرتبش پریشان و به هم ریخته :
-بهش دست نزنین.. ممکنه نخاعش آسیب ببینه ...
- زنگ زدیم به اورژانس...الان میرسه
مات ایستاده بود و زمزمه های اطرافیان را می شنید:
-من دیدم چی شد...خانم رو نجات داد...خانم? نسبتی با شما دارن?
-اره، من قبلش دیدم با هم بگو مگو داشتن..فک کنم زن و شوهرن...ایشون میخواست از خیابون رد شه متوجه ماشین نبود. اگه بغلش نکرده بود الان خانم این بلا سرش اومده بود
سیاوش تنها کاری که توانسته بود بکند این بود که راحله را از پشت در بغل بگیرد، بازوهایش را دورش بپیچد و در خودش جمع شود تا بدنش سپری شود برای راحله.
برای همین یکدفعه همه چیز جلوی راحله سیاه شده بود. وقتی سرش را برگردانده بود، سیاوش دستش را پشت سر راحله گذاشته بود و به سینه فشار داده بود تا سرش ضربه نخورد و خودش از پشت روی کاپوت ماشین پرت شد بود. بعد از افتادن، قفل دستهایش باز شده بود، راحله روی زمین پرتاب شده بود و غلت خورده بود.
-اره منم دیدم...خیلی مردونگی کرد
راحله نگاهش برگشت روی مرد و زیر لب زمزمه کرد:
-مردانگی!
دوباره چرخید سمت سیاوش... انگار تازه فهمیده باشد چه شده..
نگاهی به دست سیاوش انداخت. پشت دستش روی زمین کشیده شده بود و پوستش رفته بود.... زیر سرش خون راه افتاده بود. صدای ضعیف ناله ای از بین دندان های قفل شده اش بیرون آمد و دیگر هیچ...
احساس ضعف کرد، پاهایش سست شد. زانو زد.
سعی کرد سرش را بالا بگیرد. تلاش کرد روی زانو بلند شود. دستش را به سمت سیاوش دراز کرد. یک آن فکر کرد نکند سیاوش ....
و با این فکر، سرش گیج رفت و نقش زمین شد...
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_صبحگاهی
🔹 ٱلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا وَعْدَ اللهِ ٱلَّذِي ضَمِنَهُ
🔺 سلام بر تو اى وعده خدا كه آن را ضمانت نمود.
#امام_زمان_عج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🍃@ShifteganeTarbiat