eitaa logo
شیفتگان تربیت
12.1هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
19.8هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gamedooiran 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حکم کسی که شارژ ساختمان را نمی‌دهد چیست 🔹 احکام به زبان ساده •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
شیفتگان تربیت
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من🥀 #ادامه_قسمت_شصت_و_چهار "لیدا" چند روزی رفتار کارن بهترشد اما باز ان
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🥀 "کارن" روزای آخر بارداری لیدا بود که یک روز،یکهو دردش گرفت. رنگش سفید شده بود و از درد به خودش میپیچید. اولین کاری که به ذهنم رسید اینکه زنگ بزنم به زن دایی بعدشم لیدا رو بغل کنم و ببرمش تو ماشین برسونمش بیمارستان. از درد عرق کرده بود و فقط ناله میزد. هی میگفت:کارن زود باش دارم میمیرم..تروخدا زود برو. با بالاترین سرعت رانندگی میکردم و حواسم به هیچی نبود. الان فقط سلامتی دخترم برام مهم بود. رسیدیم به بیمارستان که دیدم دیگه صدای لیدا درنمیاد. بیهوش شده بود. ترسیدم و سریع بغلش کردم بردمش تو ساختمون بیمارستان. _دکتررررر بیاین زنم حامله است. تروخدا به دادم برسین‌. تا پرستارا برانکارد رو آوردن،زن دایی و زهرا هم رسیدن. لیدا رو بردن اتاق عمل و بهمون گفتن دعاکنین حالش خوب نیست. زندایی با گریه و شیون نشست رو صندلی و زهرا هم آرومش میکرد. واقعا کلافه شده بودم. کاش کاری از دستم برمیومد. زهرا شروع کرد به ذکر گفتن و دعاخوندن. زندایی هم فقط میگفت خدایا دخترمو نجات بده. دعایی بلد نبودم اما فقط امیدوار بودم که جفتشون سالم از در بیان بیرون. هرچند دلم اصلا روشن نبود و‌همش شور میزد. هی قدم‌میزدم و به زهرا نگاه میکردم. همیشه خواستنی و معصوم بود. نیم ساعتی گذشت که در اتاق عمل باز شد و ‌دکتر اومد بیرون. اومد سمتم و با قیافه درهم گفت:شما پدر بچه این؟ _ب..بله چیشده اقای دکتر؟ زندایی و زهرا هم دویدن جلو. _چیشده دکتر بگو به ما..دخترم حالش خوبه؟ دکتر به غم نگاهم کرد و گفت:متاسفانه همسرتون فوت کردن اما بچه سالمه. ما نهایت تلاشمون رو کردیم اما کاری از دستمون برنیومد. زندایی افتاد رو دست زهرا و منم دستمو کشیدم رو پیشونیم. اصلا باورم نمیشد. یعنی لیدا رفته بود؟مرده بود؟ با قدم های بلند از بیمارستان بیرون رفتم و تو محوطه بیمارستان فقط قدم زدم و فکرای درهم کردم. چرا لیدا؟مگه چیکار کرده بود؟اصلا باورم نمیشد که لیدا دیگه نیست. من درحقش بدی کردم..خیلی بد شوهری بودم براش. کاش برگردی و جبران کنم برات. واقعا حس بدی داشتم. حالا باید چجوری بدیامو‌جبران کنم؟چیکار کنم بدون لیدا؟ چطوری بچمو بزرگ کنم؟ بدون مادر نمیتونم بزرگش کنم.
شیفتگان تربیت
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من🥀 #قسمت_شصت_و_پنج "کارن" روزای آخر بارداری لیدا بود که یک روز،یکهو
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🥀 وقتی بچمو دیدم دلم لرزید. یک دختر سفید پوست تپل که بی نهایت شبیه به لیدا بود. با بغض گرفتمش از پرستار و اشکام جاری شد. نمیدونستم زندایی و زهرا کجان فقط میخواستم با بچه ام تنها باشم. آروم تو بغلم خوابیده بود و دستای کوچولوش رو مشت کرده بود. دلم به حال دخترکم سوخت که قراره بی مادر بزرگ بشه. منم که سررشته ای تو بچه داری نداشتم یا میسپردمش به مادرجون یا زندایی. دور مامان رو خط کشیدم چون بچه داری بلد نبود هه‌. پرستار اومد بچه رو ازم گرفت و برد تا لباس تنش کنه و بهش شیرخشک بدن. بمیرم برات دخترم که شیرمادر نمیخوری. بمیرم برات دخترنازم که مثل پدرت محبت مادر نمیبینی اما عزیزدلم قول میدم برات پدرخوبی باشم. قول میدم نزارم احساس کمبود کنی. خبر فوت لیدا همه رو منقلب کرد و لرزوند‌‌. سرخاکش همه میگفتن ای وای طفلی جوون بود. طعم مادرشدن رو حس نکرد. آخی بچه اش بی مادر چجوری بزرگ شه؟ زندایی به شدت حالش بد بود و هرروز راهی بیمارستان میشد. زهرا هم طفلی بخاطر نگه داری از مادرش جرات گریه و زاری نداشت. البته میدونستم شبا تو اتاقش کلی گریه میکنه چون صبح هروقت میدیدمش چشماش پف داشت. دایی انگار ده سال پیرتر شده بود و مادر جون و پدرجونم خیلی داغون شده بودن. این وسط من دیگه با کسی حرف نمیزدم و همش دخترم تو بغلم بود و کناری مینشستم. اسمشو گذاشته بودم محدثه چون میخواستم یک یادگاری از لیدا همیشه تو‌خونه ام باشه. تاچهلم یا خونه مادرجون بودم یا خونه زندایی. محدثه فقط موقع عوض شدن ازم جدا میشد. غیر از اون همش تو بغلم بود. انقدر خوشگل و خواستنی بود که همه دوسش داشتن. چشماش عسلی روشن بود منم دعامیکردم این رنگ بمونه رو چشمای ناز دخترم. مراسم چهلم که تموم شد منم رفتم خونه ام. هرچی اصرار کردن که بمون، بچه میخواد عوض بشه و شیر بخوره و از این حرفا اما من قبول نکردم و رفتم خونه خودم. باید همه چیزو یاد میگرفتم چون قرار بود تنهایی این دسته گل رو بزرگ کنم. فکر به اینکه قراره تنهایی چه کارایی بکنم اذیتم میکرد. تا محدثه بزرگ بشه منم پیر میشم. ولی فدای سر دخترم‌. بخاطرش از جونمم میگذرم‌. تنها موجود دوست داشتنی دنیا فقط دخترم بود و بس. مدتی که گذشت بیشتر کارا رو یاد گرفتم اما دیگه نمیتونستم همش توخونه باشم و سرکار نرم. اونوقت با کدوم خرجی بچمو بزرگ میکردم؟ محدثه تقریبا دوماهه شده بود که فکری به سرم زد. حالا که لیدا نبود و بچه منم بی مادر بود موقعیت مناسبی بود که از زهرا خاستگاری کنم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺تعریف اف‌ای‌تی‌اف براتون آوردم به زبان خیلی خیلی ساده 😂 😳 با دست خودمون کلک خودمون می‌کنیم! •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
نماز خلبان •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
8.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📷در سخت ترین سختی ها بگوییم: حســــــبنا الله و نعــــم الوکیــــل و خــــدا بـــرای مــا کافیــــه و بهترین حامی ماست ... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat
هدایت شده از شیفتگان تربیت
از کتاب هدیه نقدی برای افراد برگزیده 😍🎁🎁🎁🎁 👈وقت کامل برای مطالعه است👌 زمان ۸ بهمن ماه 🔵شرکت برای عموم آزاد است https://eitaa.com/joinchat/2153840705Cd3695f0b90 به☝️نفر ارسال فرمائید 👈منبع_مسابقه👉 👈منبع_مسابقه👉
هر روز یک آیه: 🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَدْخُلُوا بُيُوتًا غَيْرَ بُيُوتِكُمْ حَتَّىَ تَسْتَأْنِسُوا وَتُسَلِّمُوا عَلَىَ أَهْلِهَا ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ» ای کسانی که ایمان آورده‌اید! در خانه‌هایی غیر از خانه خود وارد نشوید تا اجازه بگیرید و بر اهل آن خانه سلام کنید؛ این برای شما بهتر است؛ شاید متذکّر شوید! تفسیر: در آیات بعد، بخشى از آداب معاشرت و دستورهاى اجتماعى اسلام که ارتباط نزدیکى با مسائل مربوط به حفظ عفت عمومى دارد، بیان شده است، و آن طرز ورود به خانه‌هاى مردم، و چگونگى اجازه ورود گرفتن است. نخست، مى گوید: اى کسانى که ایمان آورده اید! در خانه هایى که غیر از خانه شما است داخل نشوید، تا این که اجازه بگیرید و بر اهل آن خانه سلام کنید (و به این ترتیب تصمیم ورود خود را قبلاً به اطلاع آن‌ها برسانید و موافقت آن‌ها را جلب نمائید) (یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُیُوتاً غَیْرَ بُیُوتِکُمْ حَتّى تَسْتَأْنِسُوا وَ تُسَلِّمُوا عَلى أَهْلِها). این براى شما بهتر است، شاید متذکر شوید (ذلِکُمْ خَیْرٌ لَکُمْ لَعَلَّکُمْ تَذَکَّرُونَ). 🌺🌺🌺 جالب این که در اینجا جمله تَسْتَأْنِسُوا به کار رفته است نه تَسْتَأْذِنُوا زیرا جمله دوم، فقط اجازه گرفتن را بیان مى کند، در حالى که جمله اول که از ماده انس، گرفته شده، اجازه اى توأم با محبت، لطف، آشنائى و صداقت را مى رساند و نشان مى دهد حتى اجازه گرفتن باید کاملاً مؤدبانه، دوستانه و خالى از هر گونه خشونت باشد. بنابراین، هر گاه این جمله را بشکافیم، بسیارى از آداب مربوط به این بحث در آن خلاصه شده است، مفهومش این است: فریاد نکشید، در را محکم نکوبید با عبارات خشک و زننده اجازه نگیرید، و به هنگامى که اجازه داده شد، بدون سلام وارد نشوید، سلامى که نشانه صلح و صفا و پیام آور محبت و دوستى است. قابل توجه این که این حکم را که جنبه انسانى و عاطفى آن روشن است با دو جمله ذلِکُمْ خَیْرٌ لَکُمْ و لَعَلَّکُمْ تَذَکَّرُونَ همراه مى کند، که خود دلیلى بر آن است که این گونه احکام، ریشه در اعماق عواطف، عقل و شعور انسانى دارد که اگر انسان کمى در آن بیندیشد، متذکر خواهد شد که خیر و صلاح او در آن است. (تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۲۷ سوره‌ مبارکه نور) •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🍃@ShifteganeTarbiat