eitaa logo
شیفتگان تربیت
11.3هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
19.3هزار ویدیو
1.4هزار فایل
﷽ « تربیت : یعنی که #خـــــــــود را ساختن بعد از آن بر دیگـــــــــران پرداختنـ ...💡» • مباحث تربیتی - معرفتی و بصیرتی 🪔 • راه ارتباطی در صورت کاملا خیلی ضروری : ⊹ @Gamedooiran 🕊༉ - کانال را به دیگران هم معرفی فرمائید🌱؛ #تبلیغات نداریم!
مشاهده در ایتا
دانلود
📚نام رمان : کتابخانه صاحب الزمان 📚پارت 📚نویسنده : هانی 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 شب بود و با یحیی به سمت خانه مادرم میرفتیم باربد هم پشت نشسته بود و با برچسب هاش بازی میکرد ، حس خوبی نداشتم جاده اصلا برق نداشت و حسابی تاریک بود چرا همش استرس دارم به یحیی گفتم : میوه میخوری؟ یحیی هم گفت : آره عزیزم میخورم . باربد هم عاشق میوه بود هروقت بوی میوه را متوجه میشد کلی خوشحال میشد ، میوه را پوست کندم و داشتم میدادم به باربد که ........ بیدار شدم اطراف را نگاه کردم جای عجیبی بود داشت از سر یحیی خون میومد داد زدم ببینم کسی صدامون را میشنوه ، درب را ماشین باز نمیشد داشت سرم گیج میرفت حالم خوب نبود باربد؟! باربد پس کجاست؟ خدایا چه بلایی سرش اومده؟! بعد از هوش رفتم. درمانگاه🏠 : _خانم حالتون بهتره؟ میدونید کجا هستید؟ +آی.....اینجا کجاست؟ بیمارستانه؟ _نه خانم درمانگاه نزدیک مرز هست. +مرز؟! _بله اینجا ارومیه س دیگه خانم. +آها ببخشید الان یادم اومد. تقریبا یه چیزهایی یادم میومد ناگهان یاد باربد افتادم از پرستار پرسیدم : +پسرم باربد اون کجاست؟ خانم شما ندیدشون؟ _پسر؟ نه فقط یه آقا همراهتون بود! +وای خدا یعنی چی؟ ÷رویا چیشده بهتری؟ پارت به زودی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat 🌐 روبیکا: 🍃https://rubika.ir/ShifteganeTarbiat
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃💜🌸 💜🌸 قسمت خدارو شکر کلاس تموم شد.... واقعا دیگه حوصله ام سر رفته بود،سریع وسایلامو جمع کردم اومدم بیرون پله ها رو تند تند دویدم و رسیدم به محوطه، نفس مو با خیال راحت دادم بیرون، سمت سمیرا که رونیمکت پشت به من بود راه افتادم، آروم دستامو رو چشماش گذاشتم، سریع دستشو رو دستام گذاشت -خودِ نامردتی!😕 با خنده دستامو از روی چشماش برداشتم و کنارش رو نیمکت نشستم -حالا چرا نامرد؟!😄 در حالی که گوشیش رو تو کیفش می انداخت گفت: _نیم ساعته منو اینجا کاشتی اونوقت میگی چرا نامرد😐 -خب عزیزم چکار کنم استاد مگه میذاشت بیام بیرون هی گیر داده بود جلسه ی آخر و چه میدونم سوال و ...😅 پرید وسط حرفم -باشه باشه قبول، حالا پاشو بریم تا دیر نشده🙁 بلند شدیم راه افتادیم .. هنوز چند قدم برنداشته بودیم که گفت: _نظرم عوض شد😆 چادرمو یه کم جمع کردم و گفتم: _راجبه چی؟😟 -پسر خاله ی نردبونم!😜 زدم زیر خنده که گفت: _در مورد کادو برای بابام دیگه😃 در حالی که میخندیدم گفتم: _خیلی دیوونه ای سمیرا ..من نمیدونم اون پسرخاله ی بنده خدات آخه چه گناهی کرده اومده خاستگاری تو روشو برگردوند و گفت: _اییشش، ولش کن اونو ..فعلا تولد بابا رو بچسپ😇 سری تکون دادمو گفتم: _والا چه میدونم به نظرم همون پیراهنی که اون روز دیدیم خوب بود همونو بگیریم -آخه میدونی میترسم زیاد تو چشم نیاد .. مثلا قراره چشم فامیل رو دربیارما لبخندی زدم و گفتم: _امان از دست تو دختر!😊 ... 🍃🌸🍃🌸🍃 💌نویسنده: بانو گل نرگــــس •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• 🔗 ایتا : 🍃http://eitaa.com/ShifteganeTarbiat 🌐 روبیکا: 🍃https://rubika.ir/ShifteganeTarbiat