شیفتگان تربیت
* #هـــو_العشـــق🌹 #پــلاک_پنهــــان #قسمت145 سمیه خانم دستان خیسش را با لبا
* #هـــو_العشـــق🌹
#پــلاک_پنهـــان
#قسمت146
کمیل به دیوار سرد بیمارستان تکیه داد و چشمانش را بست.
یک ساعت از وقتی که به خانه رفته بود گذشت،دکتر بعد از معاینه ی سمانه،لازم دید که به بیمارستان منتقل شود،فقط خدا می دانست وقتی سمانه را در این حال دیده بود،چه به سرش آمد.
راهروی بیمارستان در این ساعت خلوت بود و فقط صدای زمزمه های ارام سمیه خانم و تیک تاک ساعتش شنیده می شد!
با باز شدن در اتاق،سریع چشمانش را باز کرد و از جایش بلند شد و به سمت دکتر رفت.
دکتر مشغول نوشتن چیزهایی بود، و میان نوشتن هایش توضیحاتی به پرستار می داد،با دیدن کمیل لبخندی زد و گفت:
ــ نگران نباشید آقای برزگر،حال همسرتون خوبه
کمیل نفس راحتی کشید و خداروشکری زیر لب گفت.
ــ پس این تب برا چیه؟
ــ تب خانمتون ناشی از عصبانیت و استرس بیش از حد هستش،نمیدونم دقیقا چه اتفاقی براشون افتاده اما باید از هر چیزی که عصبانیش میکنه که استرس بهش وارد میکنه دورش کنید
کمیل سری تکان داد و گفت:
ــ میتونم ببینمش؟
ــ با اینکه خواب هستن اما کنارش باشید بهتره،نسخه ی داروهارو پرستار میارن براتون
ــ خیلی ممنون خانم دکتر
دکتر لبخندی زد و گفت:
ــ وظیفه است
بعد از رفتن دکتر،سمیه خانم به نمازخانه رفت تا نماز شکری به جا بیاورد،اما کمیل سریع به اتاق سمانه رفت.
در را آرام باز کرد تا او را بیدار نکند،به چهره ی غرق درخوابش نگاهی انداخت،در خواب بسیار معصوم می شد.
کنارش روی صندلی نشست و دست سردش را در دست گرفت،سمانه تکانی خورد اما بیدار نشد،
باورش نمی شد این چهارسال با تمام مشکلات و سختی ها با تمام تلخی ها و دوری ها تمام شده،و الان کنار سمانه است.
با اینکه سمانه هنوز با او کنار نیامده بود،اما همین که الان کنارش بود و دستانش در دستان او بود،برایش کافی بود
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛💙💛 #بادبرمیخیزد #قسمت145 ✍ #میم_مشکات سر میز شام، سیاوش که شیطنتش گل کرده بود،
* 💞﷽💞
💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸💮🌸
#بادبرمیخیزد
#قسمت146
✍ #میم_مشکات
سیاوش در اتاق را بست و با راحله که مثلا اخم کرده بود و روی تخت نشسته بود روبرو شد. خنده اش گرفت. این دختر آنقدر مهربان بود که حتی اخم کردن هم بلد نبود. اخم هایش بیشتر خنده دار بودند تا نگران کننده. و شاید بخشی از این خنده داری مربوط میشد به آن لبخندی که پشت لبهایش به زور حبس شده بود.
سیاوش دست هایش را به سینه زد و همانجا به در تکیه داد. طبق معمول شیطنتش گل کرد:
-میگن به هرکی بخندی سرت میاد. به حامد خندیدم حالا باید خودم منت کشی کنم
راحله میخواست مثلا ناز بیاید، کمی رویش برگرداند
- شما پای پدرت رو لگد کردی حالا من بیچاره باید جواب پس بدم?
راحله با چشم هایی گرد شده برگشت و سیاوش لبخند کجی زد، سرس را کمی یک طرفی خم کرد و ابرویش را بالا برد:
-ها? دروغ میگم? من الان دقیقا چکار کردم که شما دلخوری? اصلا من حرفی زدم?
راحله که از این زرنگی خنده اش گرفته بود وقی زد زیر خنده:
-خوب بلدی همه چی رو به نفع خودت تموم کنی
سیاوش جلو آمد، روی تخت نشست و همانطور که دست های راحله را میگرفت گفت:
-اگه بلد نبودم که نفع اصل کاری که شمایی رو از دست داده بودم ک!
راحله که با شنیدن این حرف قند در دلش آب شده بود گفت:
-سیاوش? اگه جوابم منفی میشد چکار میکردی?
وسیاوش هم که نمیتوانست دست از شوخی بردارد و روی همان فاز احساسات بماند با چهره ای بی تفاوت گفت:
-میرفتم یکی دیگه رو میگرفتم تا از حسودی بترکی!!
راحله از حرص مشتی با باروی سیاوش کوبید:
-آره جون خودت
- پس چی? لابد فک مردی مینشستم آه و زاری و گریه?
- پس برا همین به یاد من آهنگ تنهایی میزدی و تا تو محضر دنبالم اومدی?
سیاوش که یاد جیمز باند بازی هایش افتاده بود خنده کنان گفت:
-اون که از سر انسان دوستی بود
راحله نیشگونی از گونه سیاوش گرفت:
-تو که راست میگی... خدا از دلت بشنوه
سیاوش که از نیشگون محکم راحله دردش گرفته بود صورتش را کمی مالید و گفت:
-اعتراف زیر شکنجه فاقد ارزش قضایی هستا!!
راحله هم که از حاضر جوابی سیاوس خنده اش گرفته بود گفت:
-من که حریف زبون تو نمیشم... تسلیم...بریم بیرون، جلوی مهمونا خوب نیست
سیاوش دست راحله را گرفت تا نگذارد بلند شود:
-میشه لباسی رو که خریدیم بپوشی? اونجا نتونستم درست ببینمت، تو مراسم هم ک نمیشه... دلم میخاد ببینم چطوری میشی
-باشه، پس پشت در وایسا تا صدات کنم
-پشت در که زشته، روم رو میکنم اون طرف
راحله تقریبا جیغ زد:
-نههههه... تو بدجنسی، اذیت میکنی
سیاوس با لحنی متفاوت و جدی گفت:
-قول میدم اذیتت نکنم
و راحله که میدانست سیاوش سرس برود قولش نمیرود رضایت داد تا سیاوش پشت به او روی تخت بنشیند...
لباس کاملا به تن راحله نشسته بود. موهایش را که حالا دیگر به سر شانه هایش میرسید را باز کرده بود و یک طرفشان را با شانه نقره ای رنگ بالا گرفته بود و طرف دیگرشان مانند ابشاری خرمایی با پیج و تاب، روی شانه اش فرود امده بود. صورتش با آن مژه های فر خورده و رژ صورتی رنگ و گونه هایی که از طراوت شادابی سرخ بودند جلوه خاصی پیدا کرده بود. ساده اما دلنشین.
سیاوش ایستاد، راحله کمی سرش را بالا گرفت و به چشمان سیا خیره شد. سیاوش به آرامی با پشت انگشتانش کمی گونه راحله را نوازش کرد و طره موهایش را پشت گوشش برد. دستش را دور صورت راحله قاب کرد و مات نگاه مهربان راحله شد. حس کرد چقدر این دختر را میخواهد. نفس عمیقی کشید و با صدایی آرام زمزمه کرد:
-راحی... راحی من!!
راحله تا به حال سیاوش را اینگونه ندیده بود. نگاهش بین چشم های شفاف و دریایی سیاوش در حرکت بود.
اشتیاقی عجیب در نگاهش موج میزد.
سیاوش یکدفعه یاد پیامک صبح نیما افتاد. ترسید، مبادا نیما خطری برای راحله درست کند و یا بینشان جدایی بیندازد?
برای همین گفت:
-هیچ وقت نمیدارم کسی تورو از من بگیره!!
پیشانی راحله را بوسید، دوری اش را بیش از این تاب نمی آورد. او را به طرف خودش کشید و در آغوش گرفت.
دست هایش را دورش حلقه کرد، سرش را چرخاند و گونه اش را روی سر راحله گذاشت...
راحله تعجب کرد. مگر قرار بود کسی این دو را از هم جدا کند?
اما این تعجب چند لحظه بیشتر طول نکشید چرا که گرمای آغوش سیاوش و عطر لباسش باعث شد دستانش را جمع کند و خودش را در آغوش سیاوش جا دهد...
آغوشی که برایش بوی امنیت داشت و محبت
چشم هایش را بست و تمام فکر هایش را فراموش کرد...
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج