شیفتگان تربیت
* #هــو_العشـــق🌹 #پــلاک_پنهـــان #قسمت86 ــ نمیخوام با این حرفام خدایی نکرده
* #هــو_العشـــق🌹
#پــلاک_پنهـــان
#قسمت87
ــ این عالیه سمانه بیا تنت کن
ــ بابا بیاید بریم بشینیم یه جا پاهام درد گرفت
مژگان به سمتشان آمد و دست سمانه را گرفت و به سمت کافه ای که در پاساژ بود کشاند.
ــ کشتید این دخترو خب ،پا نموند براش از بس بردینش اینور و اونور
سمانه نگاهی به مژگان انداخت،برعکس خواهرش او همیشه مهربان بود و نگاه هایش رنگ مهربانی و محبت را داشت و مانند نگاه های تحقیر آمیز و غیر دوستانه ی نیلوفر نبود.
وارد کافه شدند و دور یکی از میزها نشستند،بعد از چند دقیقه صغری و ثریا هم به جمعشان اضافه شدند،سه ساعتی می شد برای خرید عقد چهارتایی به بازار آمده بودند،اما هنوز خریدی نکرده بودند.
سمانه نگاهی به آن ها انداخت که در حال بحث در مورد لباس هایی که دیده اند،بودند،با صدای گوشی صغری سکوت کردند،صغری با دیدن شماره کمیل گفت:
ــ وای کمیله،فک کنم الان میخواد بیاد برید حلقه انتخاب کنید
مژگان با ناراحتی گفت:
ــ دیدید اینقدر لفتش دادیم تا کمیل اومد
سمانه که از فکر اینکه تنهایی با کمیل برای خرید برود شرم زده می شد،گفت:
ــ خب باهم میریم دیگه خرید ،هم حلقه هم لباس
با اخم کردن هر سه ساکت شد.
ــ دیگه چی؟میخوای با شوهرت بری حلقه بخری بعد من با مژگان و صغری دنبالت اومدیم برا چی؟
ــ ثریا چه اشکالی داره آخه؟
صغری که برای صحبت با کمیل کمی از آن ها دور شده بود ،روی صندلی نشست:
ــ خانما کمیل اومده آدرس دادم الان میاد
سمانه با استرس به ثریا نگاه کرد،ثریا با لبخند دستان سرد سمانه را در دست گرفت وآرام گفت:
ــ آروم عزیزم دلم،چیزی نیست داری با شوهرت میری خرید حلقه
ــ نمیدونم چرا استرس گرفتم
ــ عادیه همه اینطورن،بعدشم کمیله ها ترس نداره،همون کمیلی که بیشتر وقتا کلی مورد عنایت قرارش میدادی یادت نرفته که
و چشمکی برایش زد،سمانه با حرص مشت آرامی به او زد:
ــ یادم ننداز ثریا
ثریا خندید وگفت:
ــ شوخی کردم گلی میخواستم حال و هوات عوض بشه ،الانم یکم بخند قیافت اینهو میت شده
با صدای مردانه ای هر چهار نفر به سمت صدا برگشتند.
سمانه نگاهش را از بوت های مشکی و اور کت بلند مشکی بالا گرفت و نگاهش به کمیل رسید که او را نگاه می کرد با ضربه ای که ثریا به پایش زد به خودش آمد و و آرام سلام کرد.
ــ ببخشید مزاحم جمعتون شدم اما گفتید ساعت۸خریدتون تموم میشه
همه به هم نگاه کردند و ریز خندیدند،ثریا خنده اش را جمع کرد و گفت:
ــ نه آقا کمیل ،از عصر تا الان اینقدر اینور و اونور چرخیدیم فقط خانمتو گیج کردیم ،والا هیچ نخریدیم
ــ جدی میگید؟اگه میدونستم خانممو نمیدادم دستتون
از لفظ خانمم که کمیل با آن سمانه را مورد خطاب قرار داد،لرزی بر قلب سمانه انداخت.
ــ خب پس ما میریم خرید حلقه ،شما هستید ثریا خانم؟
ــ بله هستیم ماهم باید بریم خرید بعدا میبینیمتون
با اشاره ی ثریا از جا بلند شدند و خداحافظیه سریعی با سمانه کردند و در عرض یک دقیقه از کافه خارج شدند.
ــ بریم سمانه خانم
سمانه لبانش را که از استرس خشک شده بودند را تر کرد وآرام لب زد :
ــ بله
از روی صندلی بلند شد و همراه کمیل از کافه خارج شدند،اول به سمت مغازه ای در همان پاساژ رفتند،فروشنده دوست کمیل بود و از آن ها به خوبی استقبال کرد و بهترین حلقه ها را برایشان آورد ،سمانه و کمیل هر دو سختگیری نکردند و سریع انتخابشان را کردند،موقع حساب کردن حلقه ها ،سمانه کارتش را از کیف در آورد که با چشم غره ای که کمیل برایش رفت،دستش در مسیر خشک شد،کمیل سریع هر دو حلقه را حساب کرد و از مغازه خارج شدند.
ــ آقا کمیل
کمیل ایستاد و به سمانه نگاهی انداخت و گفت:
ــ جانم
سمانه به رسم این چند روز سریع سرش را پایین انداخت تا گونه های گر گرفته اش را از کمیل پنهان کند،کمیل سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد که موفق شد.
ــ چیزی میخواستید بگید؟
ــ آها اره،حلقه ی شما رو مـ...
کمیل نگذاشت سمانه ادامه بدهد ا با اخم گفت:
ــ وقتی با من هستید حق ندارید دست تو جیبتون بکنید،اینو گفتم که تا آخر عمر که باهم هستیم فراموش نکنید
* ادامه.دارد.... *
شیفتگان تربیت
* 💞﷽💞 #بادبرمیخیزد #قسمت86 ✍ #میم_مشکات #فصل_هجدهم: در خانه شکیبا بشنویم از حال و روز راحله.
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت87
✍ #میم_مشکات
راحله پشت میزش داشت درس میخواند...مثلا! این روز ها همه کارهایش مثلا بود... ظاهرش کار بود و باطنش فکر اشفته، درهم و خیالات... راحله، دختری که همیشه در عین آرامی شاد و سرزنده بود، این روزها همه اش در فکر فرو میرفت و ساکت شده بود. صبوری را از مادرش به ارث برده بود و منطقی بودن را از پدر... اما با وجود همه اینها دخترکی جوان بود و هنوز تجربه چندانی از ناملایمات نداشت. دختری که در خانواده ای محجوب و خوددار بزرگ شده بود و هرچه دیده بود پاکی و صداقت و مهر بود. این ضربه برایش آنقدر دردناک بود که تا مدتها جایش درد بگیرد.
تقه ای به در خورد.
-بفرمایید
مادر داخل شد و لبه تخت نشست.
-خوبی دخترم?
-بهتر از بدترم! درس میخونم
مادر لبخند زیرکانه ای زد و گفت:
-چیزی هم میفهمی?
راحله پوزخندی زد و گفت:
-اصلا... ذهنم متمرکز نمیشه
-خب پس بهتره بیای اینجا بشینی کنار من
راحله کتابش را بست و روی تخت نشست.
-میدونم خیلی ناراحتی دخترم اما اینم یه بخشی از زندگیه.. آدم وقتی جوونه، مشکلی که پیش میاد فکر میکنه دیگه بدتر از اون وجود نداره اما یکم که سنت بیشتر بشه میفهمی همه مشکلات به مرور زمان حل میشن، اگرم حل نشن بی اهمیت میشن
کمی چرخید و از پشت در بغل مادرش دراز کشید و سرش را روی سینه مادر گذاشت. دوست نداشت اشکی را که موقع حرف زدن در چشمش حلقه میزد مادر ببیند. مادر هم مشغول نوازش موهای کوتاه و مواج راحله شد.
-اما مادر خیلی سخته...آخه چرا باید اینجوری بشه? من که با کسی کاری نداشتم
-همه اتفاق هایی که توی زندگی می افتته تقصیر ما نیست... ی جاهایی کاری از دست ما برنمیاد. نحوه برخورد با اتفاقات زندگی، چه خوب چه بد، از خود اتفاقات مهم تره. اگر یاد بگیری خودت رو مدیریت کنی دیگه برات مهم نیست که چه اتفاقی می افته و یا کی مسبب اون اتفاقه
این مشکلی که پیش اومده مساله کمی نبود اما خداروشکر قبل از اینکه اوضاع بدتر بشه همه چیز مشخص شد. پس بهتره شاکر باشیم و خوشحال... خدا خیر استادت بده...
به میان آمدن اسم استاد کافی بود تا راحله یاد پارسا بیفتد..
چرا باید استاد همچین فداکاری در حق او کرده باشد?
یعنی سیاوش با نیما همدست بوده ولی لحظه اخر پشیمان شده? خیلی دلیل موجهی به نظر نمی آمد.
از طرفی هنوز نگاه های پر از خشم پارسا و جریان شیرینی نامزدی را فراموش نکرده بود. چقدر همه چیز درهم و برهم بود. با صدای مادرش به فضای اتاق برگشت، از بغل مادرش بیرون آمد، به چهره اش خیره شد :
-جانم مامان?
-من باید برم... یادت نره چی گفتم... سعی کن گذشته رو هرچی بوده فراموش کنی...نیمه پر لیوان رو ببین. به قول حضرت امیر: اگه به ناملایمات زندگی چشم نبندی هیچ وقت خوشحال نخواهی بود
وقتی مادرش رفت پتو را دورش پیچید و نشست روی تخت و به ابرهای آسمان خیره شد
#ادامه_دارد...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج